رمان اردیبهشت پارت ۳۵

4.2
(19)

 

 

برای دقایقی آرام هیچ کاری نکرد . همونطوری نشسته لبه ی تختخوابش ، با دستهایی که روی پاهاش گذاشته بود و نگاهی بی حالت به درِ بسته …

 

گریه نمی کرد … چون گاهی احساسات آدمیزاد پیچیده تر از اون چیزی می شه که واکنش مناسب بدن رو با خود همراه کنه .

 

گاهی آدم با همه ی وجود بدبخته ، ولی در ظاهر همچنان عادی .

 

گاهی حتی آدم از نظر احساسات یک آدم مرده است ولی از نظر بیولوژیکی کاملاً سالم .

 

آرام هم …

در اون لحظه احساس آرامش داشت … برای خودش هم عجیب بود . حتی لبخند کمرنگی روی لبش نشسته بود که نمی تونست مهارش کنه .

 

پلکی زد و از اون حالت مجسمه وار خارج شد … دست برد و لقمه ای که ملی خانم براش پیچیده بود رو برداشت و خورد .

 

با خودش فکر کرد : چقدر دستپخت مامان ملی عالیه ! مثل همه ی کاراش !

 

لقمه رو آروم آروم جوید و همزمان توی ذهنش فکر می کرد باید حمام کنه … سه روز بود که حمام نرفته بود .

 

یقه ی تیشرتش رو گرفت و کشید و بدنش رو بو کرد . با خودش فکر کرد : وقتی پیدام کردن ، نباید کثیف باشم !

 

با این فکر از جا بلند شد … رفت و از توی کمد حوله اش رو برداشت . در اتاق بی هوا باز شد … ملی خانم اومد داخل .

 

– آرام جون ؟

 

آرام چرخید به طرفش و کمرش رو صاف گرفت … سعی کرد لبخند بزنه .

 

– جانم ؟

 

– احمد چی می گفت بهت ؟

 

– هیچی !

 

ملی خانم آشفته بود ، قلبش نا آروم بود . بازم جلوتر رفت و به آرام نزدیک شد و گفت :

 

– گول حرفاشو نخوری ها … هر چی می گه ، برای خودش می گه ! ما همین روزا می ریم شهرستان ، خونه ی خاله ات . بعد من اونجا خیاطی می کنم . وام می گیرم …

 

آرام پرید وسط حرفش : مامان !

 

 

ملی خانم ساکت شد . آرام بزاق دهانش رو قورت داد … گفت :

 

– هیچی نگفت ، فقط … همون حرفای قبلی ! منم … می خوام برم دوش بگیرم !

 

ملی خانم هیچی نگفت ، ولی باور نکرد . باور نکرد چون آرامی که سه روز بود با جنازه هیچ فرقی نداشت … یهو شروع کرده بود به لبخند زدن !

 

آرام حوله اش رو برداشت . از کنارش گذشت و وارد حمام شد . توی رختکن با آرومی و احتیاط لباس هاشو در آورد . پیش خودش فکر کرد اگه همه ی مرده ها می تونستن خودشون رو غسل بدن … حتماً خیلی به بدنشون احترام می ذاشتن .

 

اون هم فکر می کرد وقتشه به بدنش احترام بذاره … به بدنی که یک سال و چهار ماه بار حقارتی رو به دوش کشید که با هیچ آبی شسته نشد .

 

دوش رو باز کرد و زیر جریان آب گرم ایستاد . اجازه داد آب مثل یک دستِ مهربان همه ی زخم های نامرئی بدنش رو نوازش کنه .

 

باز پیش خودش فکر کرد : شاید این تنها راهه … ولی سخته ! خیلی سخته !

 

با خودش فکر کرد … کاش همه چی همون بار اول تموم می شد . همون اولین باری که دستش به سمت تیغ رفت و رگش رو برید … اگه می مرد ، الان تموم شده بود !

 

تا الان حتی گریه های مادرش هم تموم شده بود . شب اول قبر خودش هم تموم شده بود … همه ی حقارت هاش تموم شده بود !

 

حتماً تا الان بدنش پوسیده بود … استخوناش از گوشت و پوست لخت شده و مورچه ها توی کاسه ی چشماش خونه ساخته بودن .

 

ولی حیف … همه چی کش اومد ! کش اومد تا اینجا !

 

پلکاشو روی هم فشرد و موهای خیسش رو محکم از دو طرف کشید . دلش داشت می ترکید … سخت بود ، ترسناک بود ! زانوهاش می لرزید . ولی باید تموم می کرد … نباید پا پس می کشید .

 

نفس عمیقی کشید . آب رفت توی بینیش و راهِ نفسش به سوزش افتاد . سرفه کرد و از روی رف حمام ، تیغ ریش تراشی پدرش رو برداشت .

 

سخت بود … سخت بود … سخت بود ! مردن همیشه سخت بود … توی هر سنی … تحت هر شرایطی ! ولی فقط یک لحظه بود … یا یک دقیقه !

 

بعدش دیگه تموم می شد همه چی ! عدم بود … نبودن … تموم شدن !

 

آرام این تموم شدن رو می خواست !

 

توی دلش گفت : عجله کن آرام ! تو قبلاً یک بار دیگه هم این کارو کردی … نباید برات سخت باشه !

 

 

لبه ی تیزِ تیغ نرم و محتاط روی مچش نشست و رگش رو بوسید … فقط کافی بود یک بار اونو بکشه … عین چوب ویولون روی آرشه …

” عجله کن آرام … عجله کن ! ”

 

و واقعاً در لحظه تصمیمش رو گرفت و خواست کارو تموم کنه … ولی در حمام باز شد .

 

تیغ از دستش رها شد و افتاد کف زمین . قلبش محکم می کوبید … یکی اومده بود توی رختکن .

 

– کیه ؟!

 

صداش می لرزید … خطوطِ بدن مادرش رو روی شیشه ی مشجر تشخیص داد .

 

– منم آرام جان …

 

چند لحظه سکوت … باز دوباره گفت :

 

– اومدم پیراهنِ جدیدی که برات دوختم رو بذارم بپوشی عزیزم .

 

آرام هیچی نگفت … ملی خانم ادامه داد :

 

– یک هفته است برات دوختمش … میخواستم زودتر بهت بدم ، ولی حالت خوب نبود !

 

باز هم سکوت … آرام نفس لرزونش رو فوت کرد بیرون :

 

– مامان ؟

 

– جانم ؟ جانم ؟ … من دیگه می رم … تو به کارت برس ! زودتر بیا بیرون … بخار حمام نگیرتت … ضعف بکنی ها !

 

بعد آرام صدای باز و بسته شدن درو شنید … ملی خانم رفته بود .

 

آرام شوکه بود … بدنش می لرزید . اگه مادرش می فهمید که داشت چه اتفاقی می افتاد … کاسه ی سر آرام داغ شد .

 

جلو رفت و در حمام رو باز کرد و نگاه کرد به پیراهنِ نخی و لطیف که سر میخی توی رختکن آویزون بود … .

 

پیراهنی که آستین های سه ربع و دامن چیندار و یقه ی گرد داشت … زمینه اش سفید بود و گلهای ریز و زیبای روی دامنش اونو به یاد گلهای اردیبهشتی می انداخت .

 

ناباور خندید و همزمان هقی زد … .

 

چطور می خواست اون کارو بکنه ؟ … می خواست خودشو بکشه … وقتی یکی مثل مادرش رو داشت ؟ … چطور ؟ … این جنایت بود ! این نفرت انگیز بود … وقتی می دونست مادرش چشم انتظارشه که اونو توی این پیراهن ببینه !

این دنیا هنوز ارزش زندگی کردن داشت … وقتی یکی مثل مادرش هنوز عاشقش بود !

 

برگشت توی حمام … شامپو رو برداشت و به موهاش زد … نیم ساعت بعد با پیراهن مادرش به اتاقش برگشت … .

***

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
F V
F V
2 سال قبل

آفرین عزیزم خیلی ممنون بابت این رمان قشنگ❤

بنی
بنی
2 سال قبل

دلم ریخت

...
...
پاسخ به  بنی
2 سال قبل

اره واقعا

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x