برای دقایقی آرام هیچ کاری نکرد . همونطوری نشسته لبه ی تختخوابش ، با دستهایی که روی پاهاش گذاشته بود و نگاهی بی حالت به درِ بسته …
گریه نمی کرد … چون گاهی احساسات آدمیزاد پیچیده تر از اون چیزی می شه که واکنش مناسب بدن رو با خود همراه کنه .
گاهی آدم با همه ی وجود بدبخته ، ولی در ظاهر همچنان عادی .
گاهی حتی آدم از نظر احساسات یک آدم مرده است ولی از نظر بیولوژیکی کاملاً سالم .
آرام هم …
در اون لحظه احساس آرامش داشت … برای خودش هم عجیب بود . حتی لبخند کمرنگی روی لبش نشسته بود که نمی تونست مهارش کنه .
پلکی زد و از اون حالت مجسمه وار خارج شد … دست برد و لقمه ای که ملی خانم براش پیچیده بود رو برداشت و خورد .
با خودش فکر کرد : چقدر دستپخت مامان ملی عالیه ! مثل همه ی کاراش !
لقمه رو آروم آروم جوید و همزمان توی ذهنش فکر می کرد باید حمام کنه … سه روز بود که حمام نرفته بود .
یقه ی تیشرتش رو گرفت و کشید و بدنش رو بو کرد . با خودش فکر کرد : وقتی پیدام کردن ، نباید کثیف باشم !
با این فکر از جا بلند شد … رفت و از توی کمد حوله اش رو برداشت . در اتاق بی هوا باز شد … ملی خانم اومد داخل .
– آرام جون ؟
آرام چرخید به طرفش و کمرش رو صاف گرفت … سعی کرد لبخند بزنه .
– جانم ؟
– احمد چی می گفت بهت ؟
– هیچی !
ملی خانم آشفته بود ، قلبش نا آروم بود . بازم جلوتر رفت و به آرام نزدیک شد و گفت :
– گول حرفاشو نخوری ها … هر چی می گه ، برای خودش می گه ! ما همین روزا می ریم شهرستان ، خونه ی خاله ات . بعد من اونجا خیاطی می کنم . وام می گیرم …
آرام پرید وسط حرفش : مامان !
ملی خانم ساکت شد . آرام بزاق دهانش رو قورت داد … گفت :
– هیچی نگفت ، فقط … همون حرفای قبلی ! منم … می خوام برم دوش بگیرم !
ملی خانم هیچی نگفت ، ولی باور نکرد . باور نکرد چون آرامی که سه روز بود با جنازه هیچ فرقی نداشت … یهو شروع کرده بود به لبخند زدن !
آرام حوله اش رو برداشت . از کنارش گذشت و وارد حمام شد . توی رختکن با آرومی و احتیاط لباس هاشو در آورد . پیش خودش فکر کرد اگه همه ی مرده ها می تونستن خودشون رو غسل بدن … حتماً خیلی به بدنشون احترام می ذاشتن .
اون هم فکر می کرد وقتشه به بدنش احترام بذاره … به بدنی که یک سال و چهار ماه بار حقارتی رو به دوش کشید که با هیچ آبی شسته نشد .
دوش رو باز کرد و زیر جریان آب گرم ایستاد . اجازه داد آب مثل یک دستِ مهربان همه ی زخم های نامرئی بدنش رو نوازش کنه .
باز پیش خودش فکر کرد : شاید این تنها راهه … ولی سخته ! خیلی سخته !
با خودش فکر کرد … کاش همه چی همون بار اول تموم می شد . همون اولین باری که دستش به سمت تیغ رفت و رگش رو برید … اگه می مرد ، الان تموم شده بود !
تا الان حتی گریه های مادرش هم تموم شده بود . شب اول قبر خودش هم تموم شده بود … همه ی حقارت هاش تموم شده بود !
حتماً تا الان بدنش پوسیده بود … استخوناش از گوشت و پوست لخت شده و مورچه ها توی کاسه ی چشماش خونه ساخته بودن .
ولی حیف … همه چی کش اومد ! کش اومد تا اینجا !
پلکاشو روی هم فشرد و موهای خیسش رو محکم از دو طرف کشید . دلش داشت می ترکید … سخت بود ، ترسناک بود ! زانوهاش می لرزید . ولی باید تموم می کرد … نباید پا پس می کشید .
نفس عمیقی کشید . آب رفت توی بینیش و راهِ نفسش به سوزش افتاد . سرفه کرد و از روی رف حمام ، تیغ ریش تراشی پدرش رو برداشت .
سخت بود … سخت بود … سخت بود ! مردن همیشه سخت بود … توی هر سنی … تحت هر شرایطی ! ولی فقط یک لحظه بود … یا یک دقیقه !
بعدش دیگه تموم می شد همه چی ! عدم بود … نبودن … تموم شدن !
آرام این تموم شدن رو می خواست !
توی دلش گفت : عجله کن آرام ! تو قبلاً یک بار دیگه هم این کارو کردی … نباید برات سخت باشه !
لبه ی تیزِ تیغ نرم و محتاط روی مچش نشست و رگش رو بوسید … فقط کافی بود یک بار اونو بکشه … عین چوب ویولون روی آرشه …
” عجله کن آرام … عجله کن ! ”
و واقعاً در لحظه تصمیمش رو گرفت و خواست کارو تموم کنه … ولی در حمام باز شد .
تیغ از دستش رها شد و افتاد کف زمین . قلبش محکم می کوبید … یکی اومده بود توی رختکن .
– کیه ؟!
صداش می لرزید … خطوطِ بدن مادرش رو روی شیشه ی مشجر تشخیص داد .
– منم آرام جان …
چند لحظه سکوت … باز دوباره گفت :
– اومدم پیراهنِ جدیدی که برات دوختم رو بذارم بپوشی عزیزم .
آرام هیچی نگفت … ملی خانم ادامه داد :
– یک هفته است برات دوختمش … میخواستم زودتر بهت بدم ، ولی حالت خوب نبود !
باز هم سکوت … آرام نفس لرزونش رو فوت کرد بیرون :
– مامان ؟
– جانم ؟ جانم ؟ … من دیگه می رم … تو به کارت برس ! زودتر بیا بیرون … بخار حمام نگیرتت … ضعف بکنی ها !
بعد آرام صدای باز و بسته شدن درو شنید … ملی خانم رفته بود .
آرام شوکه بود … بدنش می لرزید . اگه مادرش می فهمید که داشت چه اتفاقی می افتاد … کاسه ی سر آرام داغ شد .
جلو رفت و در حمام رو باز کرد و نگاه کرد به پیراهنِ نخی و لطیف که سر میخی توی رختکن آویزون بود … .
پیراهنی که آستین های سه ربع و دامن چیندار و یقه ی گرد داشت … زمینه اش سفید بود و گلهای ریز و زیبای روی دامنش اونو به یاد گلهای اردیبهشتی می انداخت .
ناباور خندید و همزمان هقی زد … .
چطور می خواست اون کارو بکنه ؟ … می خواست خودشو بکشه … وقتی یکی مثل مادرش رو داشت ؟ … چطور ؟ … این جنایت بود ! این نفرت انگیز بود … وقتی می دونست مادرش چشم انتظارشه که اونو توی این پیراهن ببینه !
این دنیا هنوز ارزش زندگی کردن داشت … وقتی یکی مثل مادرش هنوز عاشقش بود !
برگشت توی حمام … شامپو رو برداشت و به موهاش زد … نیم ساعت بعد با پیراهن مادرش به اتاقش برگشت … .
***
آفرین عزیزم خیلی ممنون بابت این رمان قشنگ❤
دلم ریخت
اره واقعا