در مسیر سرنوشت پارت چهارم

4.2
(24)

یک ساعتی از اومدن عماد برادر عمران، به خونمون میگذره یه ساعتی که من نمیدونم خوابم یا بیدار؟
نمیدونم مامان چطور چادر سر کرد و با بابا چطور از خونه زدن بیرون…
لعیا همونطور که شاید برا بار بیستم شماره بابا رو میگرفت رو به من گفت: لیلا عماد دقیقا چی گفت ها؟ واسه چی صادقو گرفتن؟ مگه نمیگی گفتن یارو زنده است؟.. گوشی رو با حرص پرت کرد رو میز و اومد سمتم، شونه هام رو محکم تکون داد و گفت: با توام دختر جواب بده دیگه، دقم دادی تو، اون از فاطمه اینم از تو..

صدای گریه های ریز فاطمه خنجر میشه و میره تو قلبم، آخ بیچاره فاطمه که از بعد عروسیش همش تو غم و غصه بود..

چشم از فاطمه گرفتم و به لعیا نگاه کردم: نمیدونم لعیا بخدا اصلا نمیدونم چی شد؟ عماد گفت صادق تو اهواز با یکی درگیر شد بعدم با قفل فرمون زد تو سرش، اون یارو هم الان حالش بد و تو بیمارستانه، پلیس هم صادقو گرفته، همین دیگه نمیدونم واسه چی درگیر شدن اون خودشم هم خبر نداشت..
لعیا بلند شد شروع کرد به راه رفتن و بعدم با حرص دستاشو بهم کوبید: آخ صادق صادق چقد بهت گفتم این اعصابت کار دستت میده یه ذره خودتو کنترل کن..
_ فاطمه یه زنگ بزن عمو ببین چی شد؟ فاطمه دستمال های تو دستش رو کشید رو صورتش و گفت: زدم میگه هنوز نرسیدیم..
صدای بهم کوبیدن در هر سه مون رو کشوند سمت حیاط، امین و آقا عبد الله اومده بودن،..
اومدن جلوتر و اقا عبدالله رو پله های ورودی خونه نشست و امین هم بالای سرش وایساد..
لعیا زودتر از همه جلو رفت و گفت: آقا عبدالله تو رو خدا بلند شید بیاین داخل چرا اینجا نشستین

آقا عبدالله سرش رو بلند کرد و به لعیا گفت: همینجا خوبه، چی شد؟ بابات زنگ زد؟
لعیاسرش رو تکون داد و گفت: نه هر چی زنگ میزنیم جواب نمیده، مامان هم گوشیش رو نبرده.. رو کرد سمت من: لیلا برو یه چای بزار

_ چشم
سمت آشپزخونه رفتم و چای دم کردم و برگشتم پیششون دیدم زیرانداز گذاشتن و همشون نشستن،سینی چای رو گذاشتم جلوی آقا عبدالله و امین و رفتم پیش لعیا نشستم..
اقا عبدالله که همیشه ی خدا عشق سخنرانی بود شروع کرد حرف زدن…
من چون واقعا حوصله ی هیچکس رو نداشتم، بعد از چند دقیقه با یه ببخشید بلند شدم رفتم داخل،…

به گوشیم نگاه کردم ساعت نزدیک سه صبح… تا الان بیدار بودم فردا هم باید شش و نیم بلند شم برم مدرسه، امتحان رو چیکار کنم خدااا، تو همین فکر ها بودم که نمیدونم چطوری خواب چشمام رو گرفت فقط میدونم با شنیدن صدای جیغ بلندی از خواب پریدم و از اتاق زدم بیرون،.. اولین کسی که دیدم مامان بود که نشتسته بود و بلند بلند گریه میکرد و لعیایی که شونه هاش رو ماساژ میداد و بیصدا اشک میریخت،مامان با دیدن من دستاش رو محکم زد رو پاهاش و گفت : دیدی لیلا، دیدی چطور بدبخت شدیم، دیدی چطور داداشت افتاد زندان و شد و قاتل،،.. با شنیدن اسم قاتل لرز بدی تموم وجودم رو گرفت و تکیه به دیوار سر خوردم پایین و نشستم.. پس شد آنچه نباید میشد،.. وااای واااای خدا،داداش بیچاره ی من خودت کم درد و غصه داشتی چرا خودتو اینجور بدبخت کردی…

خوبی زندگی طایفه ای همین بود که وقتی یه مشکلی برا کسی پیش میومد همه جمع میشدن و فکر یه راه حلی میکردن، ولی خب واقعا تو این شرایط به تنها چیزی که احتاج داشتم نشستن یه گوشه ای بود و فکر کردن به بدبختیام نه اینکه برای بیستمین بار برم آشپزخونه و چای بریزم
سینی چای رو گذاشتم رو میز و به فاطمه که نشسته بود پایین کابینتها و راحیل رو تکون میداد تا بخوابه نگاه کردم و گفتم: فاطمه میخوای وسایلتو جمع کن برو خونه بابات اینا، هاا؟ اینجا که میبینی چقد شلوغه راحیل خوابش نمیبره..
سرش رو بلند کرد و با صدایی که دیگه از بس گریه کرد تو دماغی شده بود گفت: لیلا؟
_ جانم
_ میگم اگ اگه خانواده ی اون آقاهه رضایت ندن چی میشه؟ بعدم بلند بلند زد زیر گریه..
نشستم پیشش و سرش رو بغل کردم و گفتم: این چه حرفیه که میزنی دختر، بیا برو بخواب، از دیشب تا الان چشم رو هم نذاشتی

حرف فاطمه تلخترین چیزی بود که از صبح که مامان گفت اون آقاهه تو بیمارستان بر اثر خونریزی مغزی تموم کرد،مدام تو سرم چرخ میخورد و من حتی جرات فکر کردن بهش رو نداشتم.. فاطمه رو کمک کردم بلند شه تا بره یکم استراحت کنه خودم دوباره برگشتم تو اشپزخونه تا برا ناهار یه چیزی درست کنم.. امروز مدرسه نرفتم و به سمانه گفتم به معلممون بگه حالم خوب نبود نیومدم
یه دو ساعتی تو آشپزخونه کارام طول کشید ترجبح دادم همین تو آشپزخونه وایسم، چون واقعا حوصله ی داخل و نگاه های بقیه رو نداشتم، چشمام از فرط بی خوابی بدجور میسوخت و اذیتم میکرد
_ سلام
با صدای سمانه سرم و بلند کردم و با تکون دادن سرم جوابش رو دادم روپوش مدرسه تنش بود و مشخص بود که از مدرسه مستقیم اومد اینجا و نرفت خونه خودشون.. اومد نزدیکتر و صندلی کناری رو کشید و پیشم نشست
_ خوبی لیلا؟
نه خوب نبودم اصلا خوب نبودم، زندگیمون ریخته بود بهم، الان همه جا پیچیده بود که صادق قاتله و یکی رو کشته…
قطره اشکی از چشمام سر خورد و افتاد رو دستم، سمانه بغلم کرد و من واقعا به این آغوش و همدردی احتیاج داشتم..
چونم رو گرفت و سرم رو بلند کرد و بهم گفت: چشات شده کاسه ی خون دختر، شماها چرا اینجوری میکنین، از در خونه اومدم داخل پناه بر خداا انگار اینجا مراسم عزاست، بلند شو بلند شو بریم خونه ی ما استراحت کن اینجا اینقد خاله و عمه و دایی و عمو ریخته که جا واسه استراحت تو نیست بلند شو.. بعدم به زور بلندم کرد و سمت خونه خودشون بردم.. دستمو از دستش بیرون کشیدم و وایسادم.. انگاری اونم از چشمام حرفم رو خوند و گفت: امین خونه نیست.هیشکس خونه نیست، بیا برو اتاق من استراحت کن، دنبالش رفتم و وارد خونه شدم، خونه ی اونا برعکس خونه ی ما حیاطش کوچیک تر بود ولی خب دیگه اتاقاش بزرگتر بودن، وارد اتاق سمانه شدم و مستقیم رفتم سمت تختش و روش دراز کشیدم، احساس میکردم یه تریلی از روم رد شده اینقدی که بدنم کوفته و خسته بود، چشمام رو که بستم خوابیدم،..

با تکون دستی چشمام رو باز کردم و سمانه رو دیدم که صدام میزد : لیلا جان؟ بلند شو عزیزم لعیا زنگ زد گفت بری کارت داره
_چیکارش داری بزار بخوابه از صبح تا الان رو پا بوده خستس خب..
با صدای امین فورا بلند شدم و رو تخت نشستم و به سمانه نگاه کردم
سمانه: یه ساعتی میشه که برگشته، اهواز بوده دنبال کار های صادق..
با شنیدن این حرف از تخت اومدم پایین و سمت امین که تو حال رو مبل نشسته بود رفتم و بهش سلام کردم
امین: سلام خانوم، بعدم به چشمام نگاه کرد و گفت: دختر تو که چشماتو نابود کردی بس گریه کردی..
_ چی شد امین صادق و دیدی؟
امین: از دور آره، وگرنه در حد حرف زدن، نه نذاشتن..اینو که گفت دوباره زدم زیر گریه، سمانه نشوندم رو مبل و رفت برام یه لیوان آب بیاره، امین نزدیک تر شد بهم و گفت: بخدا اگه باز بخوای گریه کنی یه کلمه دیگه بهت نمیگم
گریه م تبدیل شد به هق هق، و سرم تکون دادم و گفتم: باشه دیگه هیچی نمیگم
امین که با دیدن من اعصابش بیشتر از قبل خراب شده بود بلند شد و گفت: چیه هی شماها اینجور میکنین، هنوز که هیچی مشخص نیست، نه دادگاه رفتن نه حکمی دادن،براش وکیل گرفتم، یکی از دوستامه، کارش خوبه، ان شاالله همه چی درست میشه
سمانه اومد کنارم لیوان رو داد دستم..
امین: سمانه بهش کمک کن بره استراحت کنه، خانم دوست نداره من نزدیکش بشم و بهش دست بزنم،
به دیروز اشاره کرد بود که ازش خواستم ازم فاصله بگیره
سمانه با ناراحتی لب زد : لعیا زنگ زد گفت لیلا رو بگو بیاد
امین با حرص گفت: لعیا غلط کرده با تو، مگه نمیبینی حالش بد، بهش بگو هر کاری هست خودت انجام بده، اصلا تو خیلی بیجا کردی بیدارش کردی مگه نگفتم بذار بخوابه..

اوووف این راجو بازی های امین رو کجای دلم بذارم..بلند شدم و بدون نگاه کردن به امین گفتم: ممنونم ولی برم بهتره و منتطر نموندم که ببینم امین چیزی میگه یا نه..

وارد خونه شدم، صدای بحث و حرف زدن مردها از پذیرایی میومد..
لیلا؟
سمت لعیا برگشتم که داشت از تو آشپزخونه صدام میزد

وارد آشپزخونه که شدم گفت: کجا رفتی چند ساعته! مگه نمیبینی چقد مهمون داریم، ها؟ همینجور ول میکنی میری
… سرم رو انداختم پایین و با انگشتای دستم بازی کردم و گفتم: خسته بودم رفتم خونه خاله اینا استراحت کنم
لعیا: هممون خسته ایم خب، صندلی رو کشید و روش نشست و گفت: بیچاره مامان، از دیشب تا الان پلک رو هم نذاشت، اصلا نفهمیدیم از دیشب تا الان چه به روزمون اومد، از کجا خوردیم، وااای خدااا
_لعیا، چی شد؟ این مردا کیان تو خونه؟
لعیا: غریبه نیستن همین فامیلای خودمونن دیگه..
_ خب چی میگن؟
لعیا: دارن در مورد اینکه برن تشییع جنازه اون خدا بیامرز یا نرن حرف میزنن
_ آقاهه مال کجا بود؟
لعیا: خونه خودش که اهوازه، ولی انگاری اصلیتش مال تهرانه
_ جوون بود؟
لعیا: نه، مسن بود
پیشش نشستم و گفتم: آخه مگه میشه.. یعنی صادق با یه آدم مسن درگیر شده؟
لعیا همونطور که بلند میشد بره به غذا سر بزنه گفت: آره.. اون شرکتی که عمران این همه درموردش تعریف میکرد که اشنا دارم و ال میکنم بل میکنم صادق رو استخدام نکردن گفتن مدرکش به درد شرکت ما نمیخوره، صادق هم که میشناسی اعصابش اینجور مواقع چطور میریزه به هم، از شرکت که بیرون میزنه سر همون خیابون یه ماشین از پشت بهشون میزنه اینم پیاده میشه و با هم درگیر میشن بعدشم افتاد اون اتفاقی که نباید میفتاد… اومد نشست و شروع کرد به سالاد درست کردن و گفت: میدونی بدبختی کجاست؟
سرم رو تکون دادم که گفت: اونجاست که دوربین مغازه های تو خیابون کامل از اون صحنه فیلم گرفتن..
سرم رو تو دستم گرفتم، وااااای خدا باورم نمیشه.. به معنی واقعی کلمه بدبخت شدیم..

مهمونا کم کم میرن و خونه خلوت میشه، حالا دیگه فقط خانواده ی خودمونیم و چند تا از فامیلای درجه یک..هممون تو پذیرایی نشستیم و هیشکی هیچ حرفی نمیزنه..به بابا مامان نگاه میکنم و حس میکنم از دیشب تا الان چند سال پیرتر و شکسته تر شدن، دیگه کسی گریه نمیکنه جز مامان که بیصدا داره اشک میریزه، آدم وقتی یه خبر بد میشنوه شوکه میشه و ساعت ها گریه میکنه، همه هم دلشون براش میسوزه و میگن بیچاره داغون شد بسکه گریه کرد ولی نه، داغون شدن وقتی که دیگه اشک نریزه اون وقت که ادم تازه میشینه و به عمق فاجعه فکر میکنه و هی غصه میخوره و هیچ کاری از دستش برنمیاد و به قولی که میگه دلم میسوزد و کاری زدستم بر نمی آید…

سکوت جمع رو صدای عموی محمد میشکنه که با صدای بلندی میگه: بس کن زن داداش اینجور که تو از دیشب شیون میکنی هر کی ندونه فکر میکنه خدای نکرده کسی مرده،اتقاقی که نباید میفتاد افتاده،.. بعد هم رو کرد سمت بقیه و ادامه داد: باید با واقعیت کنار اومد، یه نفر کشته شده اونم توسط صادق ما، الان خانواده ش عزادارن، داغن، ناراحتن، اینطور که من فهمیدم خدابیامرز حدود شصت و خورده ای سن داشت، اهواز زندگی میکرده و دو تا خانواده داشته از همسر اولش جدا شد و همسر دومش هم به رحمت خدا رفته خودش هم دیگه همین اهواز مونده، خانواده ی اولش تهرانن باید ببینیم میخوان مراسم تشییع رو کجا برگزار کنن،چه اهواز باشه چه تهران، من و احمد برای مراسم میریم..
آقا عبدالله گلویی صاف کرد و گفت: ولی به نظر من برا تشییع جنازه کسی از ما نره بهتره، خانواده ش داغن ممکنه اوضاع بدتر شه..
عمو محمد در جوابش گفت: ما فقط برا شرکت تو مراسم میریم وگرنه قرار نیست جلو بریم و حرفی بزنیم، هنوز که چیزی مشخص نیست، دادگاه حکمی نداده که ما اقدامی کنیم، الان هم بهتره همه ی ما بریم بذاریم این خانواده استراحت کنه، از دیشب تا الان خواب به چشم هیچکدومشون نرفته…
بعدم با یه یا علی بلند شد و بقیه هم به دنبالش بلند شدن و بعد از خداحافظی رفتن..

حالا دیگه فقط خودمون بودیم که عین یه لشکر شکست خورده هر کدوممون یه ور افتادیم و دراز کشیدیم ببینیم قراره چی پیش بیاد..

بابا و عمو محمد از صبح رفتن اهواز تا برا مراسم تشییع جنازه شرکت کنن و الاناست که دیگه باید برگردن…
با صدای باز شدن در بلند شدم و رفتم تو حیاط، بابا و عمو و مامان و فاطمه رو تخت زیر درخت های لیمو نشسته بودن و لعیا هم داشت براشون چایی میبرد.. کنار مامان نشستم که بابا شروع کرد به حرف زدن و گفت: اونقدی که ما فکر میکردیم مراسم شلوغی نبود، جز یه دختر که حدود شانزده هفده سالش بود یه پسر که حدود سی و سه چهار سالش بود بچه ی دیگه ای نداشت، پسره از زن اول و دختره از زن دوم…از قراره معلوم هم وضع مالیشون خیلی خوبه…
مامان که انگار امید زیادی داشت که وضع مالیشون بد باشه و بشه با پول دیه یه کاری کرد با شنیدن این حرف بابا حسابی ناامید شد، دستش رو محکم زد رو پاش و گفت بدخت شدم،خدا بدبخت شدم..
فاطمه: یعنی فقط همین یه پسر و دختر داشت، برادری پدری کس و کاری دیگه ای نداشت..
عمو: چرا دخترم، داشت.. دو تا خواهر و یه برادر هم داره، خواهراش دو تاش مشهدن، برادرش هم آمریکا زندگی میکنه که برا مراسم نیومد، ولی خواهراش بودن…
مامان: پس باید بریم پیش پسره آره؟
عمو: زن داداش هنوز که چیزی مشخص نیست بذار ببینیم دادگاه چی میگه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x