رمان رخنه پارت ۶۶

4.5
(17)

 

 

– نگاه نکن، بخورش!

 

لیوان رو نزدیک لبم اورد و مجبورم کرد تا قطره آخرش سر بکشم.

لب هام از خشکی ترک برداشته بود و چند قطره آب روش باعث شد جون دوباره بگیرم که با حرف تهمینه خانم تمامش پر کشید.

 

– خودش کم بود، غش و ضعفشم اضافه شد …پسر منو با همین ادا اصولات اینجوریش کردی.

 

چشم های امیر حافظ روی هم گذاشته شد و محکم فشار داد.

– مامان …کافیه!

 

سلطانی بزرگ من رو فقط نگاه می کرد.

شاید داشت توی رفتار من کنکاش چیز دیگه ای رو می کرد و دنبال چیز دیگه ای بود.

اما من فقط تونستم خشم و نفرت رو بخونم.

مردی که تمام مدت با نفوذش باعث شده بود من از دخترم دور باشم.

 

سکوت سنگین جمع مختاری ها رو اذیت میکرد.

حس میکردم منتظر بودند چیزی بگن اما نه حالا که توی زمین بازی سلطانی ها نشستن و نمک بخورن و نمک دون نشکنن.

 

خواستم چیزی بگم که صدای مرسده از پشت اومد.

– من یه ساعتم آماده‌م، راه میوفتم یا می خوای واستی ببینی حاج خانم کی ناز و نوزش تموم میشه تشریفشو ببره؟!

 

دستم رو به دسته مبل گرفتم و با تمام توانی که برام مونده بود سعی کردم بلند بشم

 

هدیه همراه آوا از پله ها پایین اومد و بچه رو دست حافظ داد.

منتظر موندم.

هرچقدر هم که اینجا بهم توهین شده بود باز هم باید خداحافظی می کردم.

حافظ جلو تر رفت که پشت سرش راه افتادم و مرسده هم بدون هیچ کلامی کیفش رو زیر بغلش زد.

 

این مجادله فقط یک پایان بی سر و ته نداشت.

اینجا تازه شروع ماجرا بود.

این که خانواده مختاری از باکره نبودن دخترشون تعجبی نکردند جای بحث داشت و این که پدر و مادر حافظ از این جریان شوکه نشدند هم خودش گوشه ای از این ماجرا بود.

 

زیر لب طوری که با کم و کاستا صدام به گوش همه برسه زمزمه کردم:

– خداحافظ!

 

جوابی نگرفتم.

چیز عجیبی نبود.

توی این خونه رسم نبود به کمتر از سطع خانوادگی خودشون جواب سلام و خداحافظی بدن.

 

حافظ از روی عصبانیت درب سالن رو طوری به هم کوبید که آیینه کاری های روی درب به لرزه در اومد و تا مرز شکستن رفت.

 

– یواش تر، بچه ترسید.

 

قبل ماشین رو باز کرد کا مرسده جلو تر از ما رفت صندلی جلو تشست و من چون این موقعیت رو درک می کردم و میدونستم خوبیت نداره توی بحث زناشوییشون دخالت کنم، لب زدم:

– برای من یه تاکسی بگیر! خودم میرم.

 

اخم کرد و با مکث کوتاهی جلوم ایستاد.

– کجا میخوای بری؟

 

لبم رو دندون گرفتم.

– از اول هم نباید می اومدم راستش!

 

مچ دستم رو اسیر کرد.

حرف من این وسط اهمیتی نداشت.

براش مهم نبود که نمی تونم وسط دعوا خانوادگی بین خودش و زنش باشه و این زور رو می کرد. که تا لحظه اخر شاهد خاتمه پیدا کردن جدال بمونم.

 

مرسده جلو نشسته بود و من به ناچار صندلی عقب با آوا توی بغلم که توی این هیاهو یا ارامش عجیبی چشم هاش رو بسته بود، نشستم.

 

– اگه قرار این زنه رو برداری با خودت بیاری اون خونه ای که مثلا خونه بخت منه بزار از همین الان روشنت کنم که راه نرفته برنگردی و منو بزاری تا هر وقت ولت کرد باز دنبالم بیای.

 

ماشین روشن شد.

چرا حرف های مرسده رو نشنیده گرفت؟

هیچی دلیلی جز این که حافظ همیشه سعی می کرد مشکلات رو دور بزنه نداشت.

از رو به رو شدن با چیز هایی که وون رو بین دو راهی قرار می داد یا فرار می کرد یا جفت راهو نابود …

 

– با تو ام حافظ …گوشت با منه؟

 

صدای بلندش باعث شد آوا خواب نازش تبدیل با گریه سر سام‌ اور بشه اما همچنان حافظ عصبی به روندن ماشین ادامه می داد.

 

– ساکتش کن بچه‌تو مغزمو تیلیت کرد.

 

حرصی شدم.

یقینا حافظ هم خوشش نمی اومد به پرنسسش یکی همچین حرف بزنه.

– تمومش کن! یک دم اروم بگیر الان می رسیم بعد هرچقدر خواستی میتونی داد بزنی …

 

منطق حافظ این بود.

مشکلات خانوادگی باید توی خونه خودمون حل بشه و بیرون نره.

مرسده آروم شد و هزار بد بختی تونستم آوا رو آرومش‌ کنم تا این که بالاخره رسیدیم به جایی که همیشه مبدا مشکلات ما بود.

 

مرسده از ماشین پیاده شد و همزمان حافظ از صندق عقب خرید هایی که برام کرده بود رو بیرون اورد.

خدا می دونست از روی مردونگی یا در اوردن حرص مرسده فقط برام پپسی باز میکرد.

 

– با بچه برو بالا من اینارو میارم.

 

صدای پوزخند مرسده برام شبیه ناقوس بود.

– هه این دست مزد چند شب گرم کردن تخت شوهر من بوده؟

 

این دیگه جایی برای سکوت نداشت.

نیکی نبودم اگر جواب دندون شکن بهش ندم اما سیاست زنونه‌م بهم امر کرد تا زمان دور شدن حافظ مکث کنم.

 

هنوز چند قدمی از حیاط مونده بود که نزدیک مرسده لب زدم:

– دست مزد چند شبیه که تو مَردِت رو ول کرده بودی و با قهر و نازت اجازه دادی من براش بیشتر از قبل به چشم بیام.

 

تموم شد.

این تیر خلاص من بود که تا مرز انفجار بره و زیر لب زمزمه‌ کنه:

– افعی خوش خط و خال!

 

 

پوزخندی براش زدم که زود تر از من سوال شد و کنار امیرحافظ ایستاد.

– از پله ها می تونی بری، می خوام با شوهرم حرف خصوصی بزنم.

 

اخم کردم.

این‌ دیگه حسابی حرف زور بود و نمی تونستم زیر بارش برم …

هنوز حرف از دهنم بیرون نیومده بود که حافظ بازوم رو گرفت و منو داخل اسانسور کشوند.

یه جوری که دقیقا بر خلاف حرف مرسده باشه.

– حرف خصوصی دیگه بین ما وجود نداره …هرچی هست باید سه نفرمون بشنویم.

 

هم من …هم مرسده از حرف متعجب شدیم.

این حرف ها و تصمیم های یهویی امیرحافظ هیچ منطقی توش نبود و همیشه به حرفی که دلش می گفت عمل می کرد.

شاید من با این اخلاق اشنایی داشتم اما مرسده نتونست تحمل کنه.

– خانواده ما فقط دو نفره …من و تو! الکی اینو بهش سنجاق نکن.

 

 

منظورش از (این) من بودم.

– خانواده ما ۴ نفره، من و نیکی و آوا و تو …گرفتی؟

 

آسانسور به طبقه اخر رسید و این حرف لعنتیش بی جواب موند.

کلی حرف برای گفتن داشتم.

کلی حرص و عصبانیت که فقط باید منتظر موقعیت خلوت می گشتم تا سرش خالی کنم اما جلوی مرسده حتی یک کلمه هم از دهنم در نیاد.

 

– هی تو …نمی خوای یه چیزی بگی؟ همینجوری کشکی کشکی اومدی تو خونه زندگی من.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سما اسمان
1 سال قبل

ممنون

Setany
Setany
1 سال قبل

عالیه ولی پارتا خیلی کوتاهه وقتی رمان امادس پارتارو یکم طولانی کنید

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x