رمان وارث دل پارت ۳

4
(30)

 

 

اشکم داشت روون میشد.می‌خواستم همین الان خدا عزرائیل رو سراغم بفرسته و جونمو بگیره.

 

دیگه نمی‌خواستم زنده بمونم.من لعنتی حتی نتونستم قضیه رو به سهیل بگم.

نعیمه خانم دستی زیر چونم زد و من رو مجبور کرد که به چشم‌هاش نگاه کنم.

نگاه‌ عمیقی بهم انداخت.

-چرا خوشحال نیستی عروس خانم!؟

لبخند تلخی زدم و سکوت‌کردم.

من محکوم به سکوت بودم.

انگار که فهمید که تمایلی برای حرف زدن ندارم چون دستم رو گرفت و آروم بلندم کرد.

دستی به گونم زد و با مهربونی گفت :

-بهتره دست به کار بشیم باید امشب یه عروس فوق العاده تحویل آقا بدم.

 

****

 

 

با صدای نعیمه آروم چشم‌هام باز کردم :

-خب عروس خانم چشم‌هات رو باز کن می تونی خودت رو ببینی.

 

با دیدن خودم تو آیینه دهنم از تعجب باز موند.

این من بودم!؟چقدر تغییر کرده بودم.

ابروهام به طور ماهرانه‌ای برداشته شده بود و موهام شکلاتی رنگ شده بود و با مدل قشنگی درست شده بود.

 

پشت چشم‌هام هم با مخلوطی از سایه‌های دودی،طلایی و کرمی تزیین شده بود و خط چشمی که نعیمه برام کشیده بود چشم‌هام رو درشت‌تر نشون میداد.

نعیمه دستی به کمر زد و‌ با شیطنتت گفت :

-خداکنه ارباب بتونه بااین همه زیباییت تا آخر شب دووم بیاره.

بعد خودش از حرف خودش زد زیر خنده.

 

حالم بد بود.من این همه زیبایی نمی‌خواستم من سهیل رو می‌خواستم.

من سهیل رو بااون همه سادگیش میخواستم نه این ارباب رو بااین همه زرق و برق.

 

آخ که چقدر ضعیف بودم که نمی‌تونستم برای زندگی خودم تصمیم بگیرم.

اون روزی که خانم منو ازدست عموم و نادر نجات داد چقدر ممنونش بودم و دوستش داشتم.

 

چقدر براش احترام قائل بودم که رعیتش رو از دست یه پیرمرد هوسباز نجات داد اما الان به اون‌ همه سادگی خودم

 

پوزخند می‌زنم و‌ لعنت می‌فرستم که چرا فرار نکردم.

حالا می‌فهمم خانم اون کارو کرد که امروز من رو به عقد

پسرش دربیاره تا وسیله‌ای بشم برای وارث آوردن.

 

بغضم رو بزور قورت دادم.

نعیمه تور رو از رو‌ میز چنگ انداخت و گفت :

 

-خب فقط مونده این تور رو به‌موهات وصل کنم دیگه عروس خانم ما آماده اس.

 

بعد رفت پشت سرم و مشغول ور رفتن با‌موهام شد.

نگاه دیگه‌ای به خودم انداختم.

حالم از این همه آرایش بهم خورد.

هیچ رغبتی به این عقد نداشتم.

آهی کشیدم.یعنی سهیل تواین چند روز فهمیده بود!؟

من رو ندیده بود حال و روزش چطور بود!؟

بااین فکرای بی‌سرته تند تند پشت سر هم پلک زدم تا جلوی اشکام رو بگیرم و نریزه.

دلم می‌خواست می‌تونستم از خودم از ارباب از همه‌ی آدمای این عمارت فرار کنم و برم جایی که هیچ کس نباشه فقط خودم باشمو خودم.

با صدای غرغر نعیمه به خودم اومدم :

-عه زهرمار الان میام دیگه.

نگاه بی حوصله ای از تو آیینه بهش انداختم.

رفت سمت کیفش.

داشت گوشیش زنگ می‌خورد.

با دیدن صفحه‌ی گوشیش دستی به گونش زد و با استرس گفت :

-وای خانمه.

گوشی رو جواب داد :

-سلام خانم‌!!!

 

-بله بله آماده‌اس!؟

 

-نیم ساعت دیگه!؟

 

-چشم چشم الان چادرش می‌ندازم رو میارمش پایین.

….-

-بله دست شماهم درد نکنه.

گوشی رو که قطع کرد اومد سمت من.

-باید بریم پایین.

زود زود بلند شو‌ اخرین نگاه‌ رو بهت بندازم ببینم همچی خوبه باید بریم پایین!!!

 

****

 

با صدای عاقد که برای آخرین بار خطبه رو خوند بزور لبای خشک شده امو تکونی دادم و گفتم :

-بله

 

همین یه کلمه.چقدر شبا برای گفتن “بله”به سهیل خیال‌پردازی

می‌کردم و‌شبا‌ به امید اینکه بهش برسم می خوابیدم.

اما تموم خیال پردازیام و امیدهام به ناامیدی تبدیل شد و پرکشید.

از صدای کل کشیدن زنا هیچ حسی درونم ایجاد نشد.

بلکه بیشتر از خودم و این ازدواج زوری بدم اومد.

 

با صدای خانم گوش‌هام تیز شد :

 

-امیرسالار چادر رو از سرزنت کنار بزن

استرس تموم وجودم رو گرفت.

کمی گذشت که حس کردم چادر از رو صورتم کنار زده شد.

حالم بد بود.

 

لباسم رو تو دستم فشردم تا کاری نکنم.

با حس سنگینی نگاهی سرم رو بالا آوردم.

 

ارباب با بی‌حسی بهم خیره بود.

هیچی نمیشد از چشم هاش فهمید.

 

 

صدای دوباره خانم اومد که‌ رو به امیرسالار :

 

-حلقه رو بنداز دست زنت امیرسالار

ارباب چشم هاش رو‌،با حرص روی هم گذاشت.

بعد حلقه رو از رو میز چنگی زد و با خشم گفت :

-دستت رو بیار جلو

چقدر بی حسی و زور.چقدر بی محبتی.

با لرز دستم رو جلو بردم.

ارباب بدون اینکه دستش رو به دستم بزنه حلقه رو تو دستم می ندازه.

صدای کل کشیدن زنا بلند میشه.

سرم رو که بلند می کنم، با چهره ی غمگین مریم روبه رو میشم.

فقط مات شده خیره به من و امیرسالار بود.

نم اشک توی چشم هاش رو حس کردم.

سنگینی نگاهم رو که حس کرد نگاهش رو به چشم هام می دوزه.

 

لبخند تلخی زد و‌ سرش رو پایین انداخت.

چند لحظه بعد شاهد این بودم که از پله ها بالا رفت.

قلبم به ریتم اومد.حال منم دست کمی از مریم نداشت.

کاش الان منم می تونستم از جام بلند شم و فرار کنم.

فرار کنم از همه کس.

برم جایی که هیچ کس نباشه.

کم کم مراسم مزخرف با بزن بخون های الکی زن ها ودختر و پسر بچه ها تموم‌شد و حالا من روی تخت نشسته بودم و منتظر شوهرم بودم تا بیاد حجله ام رو بگیره.

اونقدر حالم بد بود و بغض کرده بودم که حالت تهوع بهم دست داده بود.

دلم می خواست زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه.

فکرم فقط هول سهیل می گذشت.مطمئن بودم تا الان خبر بهش رسیده بود.

یعنی حالش الان چطور بود!؟

فکر میکرد که نامردم!؟

فکر میکرد عشقش رو به پول فروختم

با باز شدن در نگاه اشکیمو بالا آوردم و به ارباب دوختم‌…

 

****

 

سهیل

 

امروز باید می رفتم با ارباب درمورد ماهرخ حرف می زدم.

دیگه تحمل نداشتم که از ماهرخ دور بمونم.

بااین فکر که قراره ماهرخ رو خواستگاری کنم و برای همیشه کنار من باشه لبخندی زدم.

ماهرخ رو دیوونه بار دوست داشتم و الان فقط رسیدن بهش بود مونده بود.

 

**

 

نظراتتون فراموش نشه🥲

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بامداد خمار 3.8 (13)

۱ دیدگاه
خلاصه رمان   قصه عشق دختری ثروتمندبه پسر نجار از طبقه پایین… این کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با این تفاوت که داستان از زبان رحیم (شخصیت…

🦋🦋 رمان درخواستی 🦋🦋 4.2 (14)

۴۹ دیدگاه
    🔴دوستان رمان های درخواستی خودتون رو اینجا کامنت کنید،تونستم پیدا کنم تو سایت میزارم و کسانی که عضو کانال تلگرامم هستن  لطفا قبل درخواست اسم رمان رو تو…

دانلود رمان دژکوب 4.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان تر میکند.. سرنوشت او را تا…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
F V
F V
2 سال قبل

خیلی خوبه امیدوارم همینجوری ادامه بدی

Helya
Helya
2 سال قبل

بیچاره مریم🥲خداکنه مریم باردار بشه پسر بدنیا بیاره
ماهرخ و سهیل هم دوباره به هم برسن🥲💔

پرنیان
پرنیان
1 سال قبل

وای من هنوز بقیه ش رو نخوندم ولی کاش ارباب به ماهرخ دست نزنه و مریم پسر بیاره و ماهرخ و سهیل به هم برسن

پرنیان
پرنیان
پاسخ به  قاصدک .
1 سال قبل

اره مریم هم خودشو ضایع کرد 😂

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x