رمان اردیبهشت پارت ۳۶

3.9
(24)

 

 

***

ارمغان اومده بود به دیدنش … .

 

هر دو روی لبه ی تخت مفروش توی حیاط نشسته بودن . ملی خانم چای برده بود براشون و بعد برگشته بود توی خونه تا راحت حرف بزنن . ولی چه حرفی ؟

 

هیچ حرفی انگار بینشون نبود … هیچ کلمه ای … هیچ تسکینی !

 

سرانجام ارمغان سکوت رو با یک جمله ی کوتاه شکست .

 

– من … متأسفم !

 

سرش پایین بود و نگاهش میخ به استکانِ چای . روی خیره شدن توی چشمای آرام رو نداشت .

 

– سه روزه می خوام بیام ببینمت ، ولی … خجالت می کشیدم ازت . همه اش … فکر می کردم باید چی بهت بگم …

 

آرام تکیه زده بود به دسته ی چوبی تخت … پای راستش رو با ظرافت انداخته بود روی پای چپش و فقط به اون نگاه می کرد .

 

– خب … قراره چی بگی ؟!

 

ارمغان نفس تندی کشید و نگاهی به آرام انداخت … ته چشمای قهوه ای رنگش رو پرده اشکی کمرنگی ، براق کرده بود .

 

– آرام ، من خیلی باهاش حرف زدم … خیلی زیاد ! سعی کردم متقاعدش کنم ، ولی …

 

باز نگاه کرد به آرام … لبهاشو روی هم فشرد … سرش رو دوباره پایین انداخت .

 

– خواهش می کنم … اینجوری نگاهم نکن …

 

– چه جوری ؟!

 

– همینجوری … همینجوری که انگار از من متنفری ! به خدا قسم من خیلی سعی کردم کمکت کنم … همه ی زورم رو زدم !

 

– می فهمم !

 

– بهت گفته بودم آرام ! … نگفتم ؟ … نگفتم توی یادش نمون ؟ نگفتم پولو ازش بگیر … این داستانو کش نده ؟! … من بهت هشدار دادم … من فرازو می شناختم !

 

تمام پاسخ آرام به جمله های ارمغان ، لبخند تلخ و زودگذری بود .

 

ارمغان حس خفگی می کرد ، داشت می مرد . بی تاب و بی قرار از جا بلند شد و چند قدمی توی حیاط راه رفت . از خودش متنفر بود … چرا قاطی بازی فراز شده بود ؟ اگه همون روز اول زیر بار حرفش نمی رفت و آرام رو نزدیک خودش نگه نمی داشت … .

 

یکدفعه برگشت و مقابل آرام ایستاد و با لحن پریشونی گفت :

 

– چرا هیچی نمی گی ؟ چرا داد نمی زنی ؟! … من خواهر اون عوضی ام … چرا منو از خونه ات بیرون نمی کنی ؟ …

 

کف دستاشو جلوی صورتش گرفت و به گریه افتاد . آرام گفت :

 

– گریه نکنید لطفاً !

 

کار به کجا رسیده بود که آرام اونو تسکین می داد ؟ … یعنی عذاب وجدان تا این حد اونو رقت انگیز کرده بود ؟! … گریه اش شدیدتر شد .

 

– ای کاش می تونستم کمکت کنم . کاش … کاری از دستم بر میومد !

 

چند لحظه سکوت … آرام گوشه ی لبش رو کشید میون دندوناش و بعد از جا بلند شد . با تردید گفت :

 

– راستش … می تونید !

 

ارمغان کف دستاشو از جلوی صورتش برداشت و چشمای اشکیشو به اون دوخت .

 

– چطوری ؟

 

– می خوام برم بیرون !

 

ارمغان هیچی نگفت … آرام با ناراحتی ادامه داد :

 

– بابام از ترس اینکه با نامزدم قرار بذارم ، حبسم

 

کرده توی خونه . گوشیم هم ازم گرفته ! دارم دیوونه می شم … فقط می خوام چند ساعت از این فضا بیام بیرون . فقط … می خوام نفس بکشم !

 

سکوت کرد و با چشمای ملتمس و آماده ی گریستنش خیره شد بهش . ارمغان هنوز هم کمی گیج بود ، ولی گفت :

 

– حتماً … حتماً عزیزم ! من با پدرت حرف می زنم … با هم می ریم بیرون !

***

نیم ساعت بعد آرام و ارمغان از خونه بیرون رفتن … در حالیکه آرام موفق شده بود با کمک ارمغان حتی موبایلش رو پس بگیره .

 

بند کوله اش رو میون انگشتای خیس عرقش فشرد و نگاهِ دلواپسی به کوچه انداخت . ارمغان گفت :

 

– دلت می خواد کجا بریم ؟

 

آرام با حواسپرتی پلکی زد و گفت :

 

– نــ … نمی دونم !

 

– می خوای بریم خونه ی من ؟

 

 

آرام جوابش رو نداد . باز نگاه کرد به پشت سرش و دید احمد جلوی در ایستاده و اونو می پاد . ارمغان ادامه داد :

 

– افشار خونه نیست . می تونیم با خیال راحت حرف بزنیم … خیلی چیزا هست در مورد فراز که لازمه …

 

– بریم … بریم !

 

باز هم با حواسپرتی گفت .

 

ارمغان درهای ماشینش رو با ریموت باز کرد . آرام به سرعت روی صندلی نشست و کوله اش رو روی زانوهاش گذاشت . از شدت استرس تقریباً کنترلی روی بدنش نداشت . ارمغان هم پشت رل جا گرفت و استارت زد . گفت :

 

– کمربندتو ببند عزیزم !

و به راه افتاد .

 

برای دقایقی هیچ کدوم چیزی نمی گفتن . آرام کمی چرخیده بود به سمت شیشه ، نگاه می کرد به خیابون ها و پیکسل فلزی روی کوله اش رو میون انگشتای مضطربش به بازی گرفته بود .

ارمغان از گوشه ی چشم نگاهش کرد … گفت :

 

– آرام ، واقعاً …

 

مکث کوتاهی کرد … برای پرسیدن تردید داشت ، ولی بلاخره ادامه داد :

 

– واقعاً نامزدت رو ندیدی توی این مدت ؟!

 

آرام چرخید به طرف اون و پوزخندی زد و گفت :

 

– چطور ؟! … خیلی بدبخت و قابل ترحم به نظر میرسیم ، نه ؟!

 

– نه ، فقط … فقط خواستم بدونم ! آخه …

 

لبش رو گاز گرفت . پشیمون شده بود از سوالش . ولی آرام نفس عمیقی کشید :

 

– واقعاً ندیدمش !

 

– یعنی … پیگیرت نشد ؟

 

آرام ایندفعه هم با مکث جواب داد :

 

– چرا … هم خودش ، هم خوانواده اش چند بار اومدن ، ولی … بابام نذاشت بیان توی خونه .

 

ماشین پشت چراغ قرمز توقف کرد . ارمغان با ناراحتی گفت :

 

– نمی دونم باید چی بگم . من … شرمندم !

 

آرام نگاهی به چراغ قرمز انداخت و به ثانیه شماری که فقط پونزده ثانیه رو نشون می داد . با خودش فکر کرد … حالا وقتشه ! باید زودتر به خودش بجنبه ، قبل از اینکه این پونزده ثانیه رو از دست بده !

 

دستش رو کنار پهلوش برد و خیلی آروم و با احتیاط دکمه قرمز کمربند ایمنی رو فشرد . کمربند از غلاف آزاد شد ، ولی آرام اونو میون انگشتاش گرفت . با نفرت گفت :

– لازم نیست به من چیزی بگید . بهتره زنگ بزنید و به برادرتون بگید که من حاضرم بمیرم ولی مال اون نمی شم !

 

اینو گفت و تا قبل از اینکه ارمغان بتونه گفته هاشو هضم کنه ، به سرعت کمربند رو رها کرد … بعد در یک چشم بهم زدن در ماشینو باز کرد و خودش رو پرتاپ کرد بیرون . ارمغان وحشت زده جیغ زد :

 

– آرام !

 

سریع و دستپاچه کمربندش رو باز کرد و پیاده شد . آرام دویده بود اون سمت خیابون … کوله اش رو بغلش گرفته بود و بر خلاف مسیر ماشین ها می دوید . باز جیغ زد :

 

– آراااام !

 

حتی چند قدمی به دنبالش دوید … ولی خیلی زود فهمید که این تعقیب و گریز بی فایده است . آرام خیلی دور شده بود و علاوه بر اون … چراغ سبز شده بود و باید حرکت می کرد . صدای بوق های پی در پی راننده های معترض توی ذهنش ضربان گرفته بود . باورش نمی شد این حرکت آرام ، بعد از رفتار معصومانه ی چند دقیقه قبلش . فریب خورده بود ازش … ولی چه اهمیتی داشت ؟

 

اگه بلایی سرش می یومد ؟ … اگه می رفت و گم و گور می شد … باید چیکار می کرد ؟ همه از چشمِ اون می دیدن ! … پدر و مادرش … یا فراز …

یاد جمله اش افتاد … که گفته بود حاضره بمیره ولی …

قفسه ی سینه اش از شدت استرس تیر کشید .

 

یکی از راننده ها شیشه رو پایین داد و تقریباً داد زد :

 

– خانم برو دیگه … راهو بند آوردی ، نمی بینی ؟!

 

ارمغان نفس تندی کشید و بعد چرخید و دوباره پشت رل نشست . باید ماشین رو یه گوشه پارک می کرد تا بتونه فکر کنه و ببینه باید چه غلطی انجام بده … .

***

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Helya
Helya
2 سال قبل

وای
این آرامم خانم مارپلیه برای خودشا

...
...
2 سال قبل

دارم جیک جیک میکنم ها قاصدکی پارت

...
...
2 سال قبل

قاصدک پاییز 😢😢😢

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x