رمان اردیبهشت پارت ۳۶

4
(27)

 

 

***

ارمغان اومده بود به دیدنش … .

 

هر دو روی لبه ی تخت مفروش توی حیاط نشسته بودن . ملی خانم چای برده بود براشون و بعد برگشته بود توی خونه تا راحت حرف بزنن . ولی چه حرفی ؟

 

هیچ حرفی انگار بینشون نبود … هیچ کلمه ای … هیچ تسکینی !

 

سرانجام ارمغان سکوت رو با یک جمله ی کوتاه شکست .

 

– من … متأسفم !

 

سرش پایین بود و نگاهش میخ به استکانِ چای . روی خیره شدن توی چشمای آرام رو نداشت .

 

– سه روزه می خوام بیام ببینمت ، ولی … خجالت می کشیدم ازت . همه اش … فکر می کردم باید چی بهت بگم …

 

آرام تکیه زده بود به دسته ی چوبی تخت … پای راستش رو با ظرافت انداخته بود روی پای چپش و فقط به اون نگاه می کرد .

 

– خب … قراره چی بگی ؟!

 

ارمغان نفس تندی کشید و نگاهی به آرام انداخت … ته چشمای قهوه ای رنگش رو پرده اشکی کمرنگی ، براق کرده بود .

 

– آرام ، من خیلی باهاش حرف زدم … خیلی زیاد ! سعی کردم متقاعدش کنم ، ولی …

 

باز نگاه کرد به آرام … لبهاشو روی هم فشرد … سرش رو دوباره پایین انداخت .

 

– خواهش می کنم … اینجوری نگاهم نکن …

 

– چه جوری ؟!

 

– همینجوری … همینجوری که انگار از من متنفری ! به خدا قسم من خیلی سعی کردم کمکت کنم … همه ی زورم رو زدم !

 

– می فهمم !

 

– بهت گفته بودم آرام ! … نگفتم ؟ … نگفتم توی یادش نمون ؟ نگفتم پولو ازش بگیر … این داستانو کش نده ؟! … من بهت هشدار دادم … من فرازو می شناختم !

 

تمام پاسخ آرام به جمله های ارمغان ، لبخند تلخ و زودگذری بود .

 

ارمغان حس خفگی می کرد ، داشت می مرد . بی تاب و بی قرار از جا بلند شد و چند قدمی توی حیاط راه رفت . از خودش متنفر بود … چرا قاطی بازی فراز شده بود ؟ اگه همون روز اول زیر بار حرفش نمی رفت و آرام رو نزدیک خودش نگه نمی داشت … .

 

یکدفعه برگشت و مقابل آرام ایستاد و با لحن پریشونی گفت :

 

– چرا هیچی نمی گی ؟ چرا داد نمی زنی ؟! … من خواهر اون عوضی ام … چرا منو از خونه ات بیرون نمی کنی ؟ …

 

کف دستاشو جلوی صورتش گرفت و به گریه افتاد . آرام گفت :

 

– گریه نکنید لطفاً !

 

کار به کجا رسیده بود که آرام اونو تسکین می داد ؟ … یعنی عذاب وجدان تا این حد اونو رقت انگیز کرده بود ؟! … گریه اش شدیدتر شد .

 

– ای کاش می تونستم کمکت کنم . کاش … کاری از دستم بر میومد !

 

چند لحظه سکوت … آرام گوشه ی لبش رو کشید میون دندوناش و بعد از جا بلند شد . با تردید گفت :

 

– راستش … می تونید !

 

ارمغان کف دستاشو از جلوی صورتش برداشت و چشمای اشکیشو به اون دوخت .

 

– چطوری ؟

 

– می خوام برم بیرون !

 

ارمغان هیچی نگفت … آرام با ناراحتی ادامه داد :

 

– بابام از ترس اینکه با نامزدم قرار بذارم ، حبسم

 

کرده توی خونه . گوشیم هم ازم گرفته ! دارم دیوونه می شم … فقط می خوام چند ساعت از این فضا بیام بیرون . فقط … می خوام نفس بکشم !

 

سکوت کرد و با چشمای ملتمس و آماده ی گریستنش خیره شد بهش . ارمغان هنوز هم کمی گیج بود ، ولی گفت :

 

– حتماً … حتماً عزیزم ! من با پدرت حرف می زنم … با هم می ریم بیرون !

***

نیم ساعت بعد آرام و ارمغان از خونه بیرون رفتن … در حالیکه آرام موفق شده بود با کمک ارمغان حتی موبایلش رو پس بگیره .

 

بند کوله اش رو میون انگشتای خیس عرقش فشرد و نگاهِ دلواپسی به کوچه انداخت . ارمغان گفت :

 

– دلت می خواد کجا بریم ؟

 

آرام با حواسپرتی پلکی زد و گفت :

 

– نــ … نمی دونم !

 

– می خوای بریم خونه ی من ؟

 

 

آرام جوابش رو نداد . باز نگاه کرد به پشت سرش و دید احمد جلوی در ایستاده و اونو می پاد . ارمغان ادامه داد :

 

– افشار خونه نیست . می تونیم با خیال راحت حرف بزنیم … خیلی چیزا هست در مورد فراز که لازمه …

 

– بریم … بریم !

 

باز هم با حواسپرتی گفت .

 

ارمغان درهای ماشینش رو با ریموت باز کرد . آرام به سرعت روی صندلی نشست و کوله اش رو روی زانوهاش گذاشت . از شدت استرس تقریباً کنترلی روی بدنش نداشت . ارمغان هم پشت رل جا گرفت و استارت زد . گفت :

 

– کمربندتو ببند عزیزم !

و به راه افتاد .

 

برای دقایقی هیچ کدوم چیزی نمی گفتن . آرام کمی چرخیده بود به سمت شیشه ، نگاه می کرد به خیابون ها و پیکسل فلزی روی کوله اش رو میون انگشتای مضطربش به بازی گرفته بود .

ارمغان از گوشه ی چشم نگاهش کرد … گفت :

 

– آرام ، واقعاً …

 

مکث کوتاهی کرد … برای پرسیدن تردید داشت ، ولی بلاخره ادامه داد :

 

– واقعاً نامزدت رو ندیدی توی این مدت ؟!

 

آرام چرخید به طرف اون و پوزخندی زد و گفت :

 

– چطور ؟! … خیلی بدبخت و قابل ترحم به نظر میرسیم ، نه ؟!

 

– نه ، فقط … فقط خواستم بدونم ! آخه …

 

لبش رو گاز گرفت . پشیمون شده بود از سوالش . ولی آرام نفس عمیقی کشید :

 

– واقعاً ندیدمش !

 

– یعنی … پیگیرت نشد ؟

 

آرام ایندفعه هم با مکث جواب داد :

 

– چرا … هم خودش ، هم خوانواده اش چند بار اومدن ، ولی … بابام نذاشت بیان توی خونه .

 

ماشین پشت چراغ قرمز توقف کرد . ارمغان با ناراحتی گفت :

 

– نمی دونم باید چی بگم . من … شرمندم !

 

آرام نگاهی به چراغ قرمز انداخت و به ثانیه شماری که فقط پونزده ثانیه رو نشون می داد . با خودش فکر کرد … حالا وقتشه ! باید زودتر به خودش بجنبه ، قبل از اینکه این پونزده ثانیه رو از دست بده !

 

دستش رو کنار پهلوش برد و خیلی آروم و با احتیاط دکمه قرمز کمربند ایمنی رو فشرد . کمربند از غلاف آزاد شد ، ولی آرام اونو میون انگشتاش گرفت . با نفرت گفت :

– لازم نیست به من چیزی بگید . بهتره زنگ بزنید و به برادرتون بگید که من حاضرم بمیرم ولی مال اون نمی شم !

 

اینو گفت و تا قبل از اینکه ارمغان بتونه گفته هاشو هضم کنه ، به سرعت کمربند رو رها کرد … بعد در یک چشم بهم زدن در ماشینو باز کرد و خودش رو پرتاپ کرد بیرون . ارمغان وحشت زده جیغ زد :

 

– آرام !

 

سریع و دستپاچه کمربندش رو باز کرد و پیاده شد . آرام دویده بود اون سمت خیابون … کوله اش رو بغلش گرفته بود و بر خلاف مسیر ماشین ها می دوید . باز جیغ زد :

 

– آراااام !

 

حتی چند قدمی به دنبالش دوید … ولی خیلی زود فهمید که این تعقیب و گریز بی فایده است . آرام خیلی دور شده بود و علاوه بر اون … چراغ سبز شده بود و باید حرکت می کرد . صدای بوق های پی در پی راننده های معترض توی ذهنش ضربان گرفته بود . باورش نمی شد این حرکت آرام ، بعد از رفتار معصومانه ی چند دقیقه قبلش . فریب خورده بود ازش … ولی چه اهمیتی داشت ؟

 

اگه بلایی سرش می یومد ؟ … اگه می رفت و گم و گور می شد … باید چیکار می کرد ؟ همه از چشمِ اون می دیدن ! … پدر و مادرش … یا فراز …

یاد جمله اش افتاد … که گفته بود حاضره بمیره ولی …

قفسه ی سینه اش از شدت استرس تیر کشید .

 

یکی از راننده ها شیشه رو پایین داد و تقریباً داد زد :

 

– خانم برو دیگه … راهو بند آوردی ، نمی بینی ؟!

 

ارمغان نفس تندی کشید و بعد چرخید و دوباره پشت رل نشست . باید ماشین رو یه گوشه پارک می کرد تا بتونه فکر کنه و ببینه باید چه غلطی انجام بده … .

***

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان اقدس پلنگ

  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر…
رمان کامل

دانلود رمان قلب دیوار

    خلاصه: پری که در آستانه ۳۲سالگی در یک رابطه‌ی بی‌ سروته و عشقی ده ساله گرفتار شده، تصمیم می‌گیرد تغییری در زندگیش…
رمان کامل

دانلود رمان ویدیا

خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش…
رمان کامل

دانلود رمان نمک گیر

    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی…
رمان کامل

دانلود رمان التیام

  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Helya
2 سال قبل

وای
این آرامم خانم مارپلیه برای خودشا

...
2 سال قبل

دارم جیک جیک میکنم ها قاصدکی پارت

...
2 سال قبل

قاصدک پاییز 😢😢😢

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x