***
ارمغان اومده بود به دیدنش … .
هر دو روی لبه ی تخت مفروش توی حیاط نشسته بودن . ملی خانم چای برده بود براشون و بعد برگشته بود توی خونه تا راحت حرف بزنن . ولی چه حرفی ؟
هیچ حرفی انگار بینشون نبود … هیچ کلمه ای … هیچ تسکینی !
سرانجام ارمغان سکوت رو با یک جمله ی کوتاه شکست .
– من … متأسفم !
سرش پایین بود و نگاهش میخ به استکانِ چای . روی خیره شدن توی چشمای آرام رو نداشت .
– سه روزه می خوام بیام ببینمت ، ولی … خجالت می کشیدم ازت . همه اش … فکر می کردم باید چی بهت بگم …
آرام تکیه زده بود به دسته ی چوبی تخت … پای راستش رو با ظرافت انداخته بود روی پای چپش و فقط به اون نگاه می کرد .
– خب … قراره چی بگی ؟!
ارمغان نفس تندی کشید و نگاهی به آرام انداخت … ته چشمای قهوه ای رنگش رو پرده اشکی کمرنگی ، براق کرده بود .
– آرام ، من خیلی باهاش حرف زدم … خیلی زیاد ! سعی کردم متقاعدش کنم ، ولی …
باز نگاه کرد به آرام … لبهاشو روی هم فشرد … سرش رو دوباره پایین انداخت .
– خواهش می کنم … اینجوری نگاهم نکن …
– چه جوری ؟!
– همینجوری … همینجوری که انگار از من متنفری ! به خدا قسم من خیلی سعی کردم کمکت کنم … همه ی زورم رو زدم !
– می فهمم !
– بهت گفته بودم آرام ! … نگفتم ؟ … نگفتم توی یادش نمون ؟ نگفتم پولو ازش بگیر … این داستانو کش نده ؟! … من بهت هشدار دادم … من فرازو می شناختم !
تمام پاسخ آرام به جمله های ارمغان ، لبخند تلخ و زودگذری بود .
ارمغان حس خفگی می کرد ، داشت می مرد . بی تاب و بی قرار از جا بلند شد و چند قدمی توی حیاط راه رفت . از خودش متنفر بود … چرا قاطی بازی فراز شده بود ؟ اگه همون روز اول زیر بار حرفش نمی رفت و آرام رو نزدیک خودش نگه نمی داشت … .
یکدفعه برگشت و مقابل آرام ایستاد و با لحن پریشونی گفت :
– چرا هیچی نمی گی ؟ چرا داد نمی زنی ؟! … من خواهر اون عوضی ام … چرا منو از خونه ات بیرون نمی کنی ؟ …
کف دستاشو جلوی صورتش گرفت و به گریه افتاد . آرام گفت :
– گریه نکنید لطفاً !
کار به کجا رسیده بود که آرام اونو تسکین می داد ؟ … یعنی عذاب وجدان تا این حد اونو رقت انگیز کرده بود ؟! … گریه اش شدیدتر شد .
– ای کاش می تونستم کمکت کنم . کاش … کاری از دستم بر میومد !
چند لحظه سکوت … آرام گوشه ی لبش رو کشید میون دندوناش و بعد از جا بلند شد . با تردید گفت :
– راستش … می تونید !
ارمغان کف دستاشو از جلوی صورتش برداشت و چشمای اشکیشو به اون دوخت .
– چطوری ؟
– می خوام برم بیرون !
ارمغان هیچی نگفت … آرام با ناراحتی ادامه داد :
– بابام از ترس اینکه با نامزدم قرار بذارم ، حبسم
کرده توی خونه . گوشیم هم ازم گرفته ! دارم دیوونه می شم … فقط می خوام چند ساعت از این فضا بیام بیرون . فقط … می خوام نفس بکشم !
سکوت کرد و با چشمای ملتمس و آماده ی گریستنش خیره شد بهش . ارمغان هنوز هم کمی گیج بود ، ولی گفت :
– حتماً … حتماً عزیزم ! من با پدرت حرف می زنم … با هم می ریم بیرون !
***
نیم ساعت بعد آرام و ارمغان از خونه بیرون رفتن … در حالیکه آرام موفق شده بود با کمک ارمغان حتی موبایلش رو پس بگیره .
بند کوله اش رو میون انگشتای خیس عرقش فشرد و نگاهِ دلواپسی به کوچه انداخت . ارمغان گفت :
– دلت می خواد کجا بریم ؟
آرام با حواسپرتی پلکی زد و گفت :
– نــ … نمی دونم !
– می خوای بریم خونه ی من ؟
آرام جوابش رو نداد . باز نگاه کرد به پشت سرش و دید احمد جلوی در ایستاده و اونو می پاد . ارمغان ادامه داد :
– افشار خونه نیست . می تونیم با خیال راحت حرف بزنیم … خیلی چیزا هست در مورد فراز که لازمه …
– بریم … بریم !
باز هم با حواسپرتی گفت .
ارمغان درهای ماشینش رو با ریموت باز کرد . آرام به سرعت روی صندلی نشست و کوله اش رو روی زانوهاش گذاشت . از شدت استرس تقریباً کنترلی روی بدنش نداشت . ارمغان هم پشت رل جا گرفت و استارت زد . گفت :
– کمربندتو ببند عزیزم !
و به راه افتاد .
برای دقایقی هیچ کدوم چیزی نمی گفتن . آرام کمی چرخیده بود به سمت شیشه ، نگاه می کرد به خیابون ها و پیکسل فلزی روی کوله اش رو میون انگشتای مضطربش به بازی گرفته بود .
ارمغان از گوشه ی چشم نگاهش کرد … گفت :
– آرام ، واقعاً …
مکث کوتاهی کرد … برای پرسیدن تردید داشت ، ولی بلاخره ادامه داد :
– واقعاً نامزدت رو ندیدی توی این مدت ؟!
آرام چرخید به طرف اون و پوزخندی زد و گفت :
– چطور ؟! … خیلی بدبخت و قابل ترحم به نظر میرسیم ، نه ؟!
– نه ، فقط … فقط خواستم بدونم ! آخه …
لبش رو گاز گرفت . پشیمون شده بود از سوالش . ولی آرام نفس عمیقی کشید :
– واقعاً ندیدمش !
– یعنی … پیگیرت نشد ؟
آرام ایندفعه هم با مکث جواب داد :
– چرا … هم خودش ، هم خوانواده اش چند بار اومدن ، ولی … بابام نذاشت بیان توی خونه .
ماشین پشت چراغ قرمز توقف کرد . ارمغان با ناراحتی گفت :
– نمی دونم باید چی بگم . من … شرمندم !
آرام نگاهی به چراغ قرمز انداخت و به ثانیه شماری که فقط پونزده ثانیه رو نشون می داد . با خودش فکر کرد … حالا وقتشه ! باید زودتر به خودش بجنبه ، قبل از اینکه این پونزده ثانیه رو از دست بده !
دستش رو کنار پهلوش برد و خیلی آروم و با احتیاط دکمه قرمز کمربند ایمنی رو فشرد . کمربند از غلاف آزاد شد ، ولی آرام اونو میون انگشتاش گرفت . با نفرت گفت :
– لازم نیست به من چیزی بگید . بهتره زنگ بزنید و به برادرتون بگید که من حاضرم بمیرم ولی مال اون نمی شم !
اینو گفت و تا قبل از اینکه ارمغان بتونه گفته هاشو هضم کنه ، به سرعت کمربند رو رها کرد … بعد در یک چشم بهم زدن در ماشینو باز کرد و خودش رو پرتاپ کرد بیرون . ارمغان وحشت زده جیغ زد :
– آرام !
سریع و دستپاچه کمربندش رو باز کرد و پیاده شد . آرام دویده بود اون سمت خیابون … کوله اش رو بغلش گرفته بود و بر خلاف مسیر ماشین ها می دوید . باز جیغ زد :
– آراااام !
حتی چند قدمی به دنبالش دوید … ولی خیلی زود فهمید که این تعقیب و گریز بی فایده است . آرام خیلی دور شده بود و علاوه بر اون … چراغ سبز شده بود و باید حرکت می کرد . صدای بوق های پی در پی راننده های معترض توی ذهنش ضربان گرفته بود . باورش نمی شد این حرکت آرام ، بعد از رفتار معصومانه ی چند دقیقه قبلش . فریب خورده بود ازش … ولی چه اهمیتی داشت ؟
اگه بلایی سرش می یومد ؟ … اگه می رفت و گم و گور می شد … باید چیکار می کرد ؟ همه از چشمِ اون می دیدن ! … پدر و مادرش … یا فراز …
یاد جمله اش افتاد … که گفته بود حاضره بمیره ولی …
قفسه ی سینه اش از شدت استرس تیر کشید .
یکی از راننده ها شیشه رو پایین داد و تقریباً داد زد :
– خانم برو دیگه … راهو بند آوردی ، نمی بینی ؟!
ارمغان نفس تندی کشید و بعد چرخید و دوباره پشت رل نشست . باید ماشین رو یه گوشه پارک می کرد تا بتونه فکر کنه و ببینه باید چه غلطی انجام بده … .
***
وای
این آرامم خانم مارپلیه برای خودشا
دارم جیک جیک میکنم ها قاصدکی پارت
جیکو پارت بعدو گذاشتم🥲😂
قاصدک پاییز 😢😢😢