رمان سرمست پارت ۶۳

4.2
(13)

 

 

اوه پس ثریا خانم بعد ماهد، روی این هم حساب باز میکنه!

با لبخند خوشبختمی گفتم که چشم‌هاش رو با شدت باد زد.

 

مثل اینکه حالش خوب نبود و این از حالات و رفتارش مشخص بود.

تک سرفه‌ای کردم.

– بریم داخل دیگه.

 

انگار خیلی خوش خنده بود، چون دوباره خندید و جلوتر از من به راه افتاد.

– بازم باهات موافقم.

 

راه رفته‌رو برگشتیم و وارد خونه شدیم.

برای اطمینان، در رو درست مثل قبل قفل کردم و کلید رو سرجاش گذاشتم.

 

پدرام به سمت آشپزخونه رفت که پرسیدم:

– کمکی از دستم برمیاد؟

 

بدون اینکه بایسته، دستی توی هوا تکون داد.

– نه ممنون. با یه قطره حل میشه.

 

هوفی کشیدم و اول خواستم به اتاقم برم اما مکث کردم.

ضایع بود تا زمانیکه پدرام هست، دوباره برم توی اتاقم و زانوی غم بغل بگیرم.

 

شاید اصلا با حرف زدن با یه فرد جدید، میتونستم خشم و ناراحتی‌ای که توی دلم داشتم رو برای چنددقیقه هم که شده، فراموش کنم!

 

با این فکر، دور زدم و به طرف پذیرایی راه کج کردم.

وسط راهرو، به اتاق ثریا خانم که رسیدم، با دیدن درش که باز بود، کنجکاو وایسادم.

 

بی صدا جلو رفتم و از گوشه‌ی در به داخل اتاق زل زدم.

ثریا خانم روی تختش نشسته بود، قابی عکسی بغل گرفته بود و شونه‌هاش می‌لرزیدن.

 

داشت گریه میکرد؟! شاخکام فعال شدن.

فکر نمیکردم ثریا خانم گریه کردن هم بلد باشه.

 

دستم و روی دستگیره گذاشتم و سرم رو جلوتر بردم تا درست ببینمش.

صدای هق هق ضعیفش میومد.

 

مثل اینکه درست فکر میکردم!

– عمه همیشه توی تنهاییاش اشک میریزه. خوشش نمیاد کسی گریه کردنش و ببینه.

 

با صدای پدرام از پشت سرم، بلافاصله چرخیدم و وحشت زده به چشم‌های خندونش خیره شدم.

 

جیکم درنمیومد. با چشم‌های درشت شده‌م به نگاه کردنش ادامه دادم که از روی لباس، مچ دستم و گرفت و منو از اتاق فاصله داد.

 

 

تن صداش رو پایین آورد و لب کج کرد.

– قیافه‌ت و درست کن دختر! من خبرچین نیستم نگران نباش.

 

خودم رو جمع و جور کردم و فوری مچ دستم و از توی دستش بیرون آوردم.

– همچین فکری نمیکنم، یه لحظه هول شدم فقط.

 

دستش و توی جیب شلوارش کرد.

– که اینطور! حالا برای چی داشتی توی اتاق سرک میکشیدی؟

 

به مِن و مِن افتادم.

– من… من فقط…

 

آقای خوش خنده دوباره شروع کرد به خندیدن.

اونم نه مثل قبل، این بار بلند و قهقهه زنان!

 

پوکر نگاهش کردم که خنده‌ش رو به سختی قورت داد و دستی به لبش کشید.

– ببخشید من وقتی واقعا خنده‌م بگیره دیگه نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم.

 

نیمچه لبخندی زدم.

– میشه بپرسم برای چی بهم خندیدید؟

 

– خیلی ساده‌ای! الان وقتی ازت سوال کردم، نیاز نبود که بهم توضیح بدی اما تو این کار رو کردی. با ساده بودن فقط خود شخص لطمه میبینه سایه خانم.

 

لحنش شوخ بود اما همه‌ی حرف‌هاش حق بودن و چیزی نداشتم که بهش بگم!

خودم خوب میدونستم که این احمق بودنم باعث شده که به اینجا برسم.

 

آه بی صدایی کشیدم و زمزمه کردم:

– خودم میدونم.

 

متوجه غم توی صدام شد. یه قدم نزدیکم شد و چشم ریز کرد.

– ناراحت شدی؟ قصدم آزار دادنت نبودا!

 

خواستم بهش بفهمونم که حرف هاش اذیتم نکردن که با اومدن یهویی ثریا خانم، حرف توی دهنم ماسید.

 

با اون چشم‌های کمی قرمزش نگاهی به من و پدرام انداخت و بعد اخم غلیظی کرد.

– شما دوتا اینجا چیکار میکنید؟ درست نیست یه زن صیغه‌ای باردار با پسر مجرد گرم بگیره! از این زن اینکارا بعید نیست اما از تو توقع نداشتم پدرام.

 

باز هم تحقیر…. باز هم توهین!

دلم نمیخواست جلوی پدرام حقیر به نظر بیام.

 

قبل از من، پدرام پیش دستی کرد و با لحن مهربونی گفت:

– کار خلافی که نمی‌کنیم عمه جان! مثل دوتا آدم عاقل و بالغ داریم باهم صحبت میکنیم. این حرفا هم از شما بعیده.

 

 

ثریا خانم خونش به جوش اومد.

– خوبه خوبه. این زن تا وقتی بچه‌ی پسر من توی شکمشه غیرتش نباید اجازه بده که با یه پسر غریبه گرم صحبت بشه! البته… از هر*زه ها توقعی نمیره.

 

نفسم بند اومد. این الان چه کلمه‌ای رو بهم نسبت داد؟

نفس‌هام کش‌دار شدن.

 

با صورت سرخ از عصبانیت نزدیکش شدم و تهدیدوار گفتم:

– الان چی گفتید؟

 

بیخیال و با وقاحت به چشم‌هام زل زد.

– ناراحت شدی؟ حقیقت و گفتم!

 

– عمه…

 

پریدم وسط حرف پدرام و انگشتم و با آرامشی ظاهری به سمتش گرفتم.

– شما صبر کنید.

 

داشتم از عصبانیت منفجر می‌شدم!

دمی گرفتم و صدام رو کمی بالا بردم.

 

– به چه حقی همچین حرفی میزنید؟ شما خجالت نمی‌کشید؟ حداقل من براتون مهم نیستم برای پسرتون ارزش قائل باشید!

 

اخمی بین ابروهاش نقش بست.

– مگه دروغ میگم زنیکه؟ آخرین بارت باشه سر من داد میزنی!

 

برعکس صدام رو تا جایی که می‌شد بلند کردم.

– حرف دهنتون و بفهمید ثریا خانم. فکر نکنید چون هرچی گفتید لال شدم و ساکت موندم، هرچی دلتون میخواد میتونید بهم بگید!

 

چشم‌هاش درشت شدن. چینی به صورتم دادم و جوری حرف‌هام رو به زبون آوردم که عقده و حرص این چندوقتم خالی شد!

 

– یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه ببینم همچین خزعبلاتی بهم میگید، این بچه ای که ادعا دارید نَوَتونه‌رو برمیدارم میبرم یه شهر غربت بزرگ میکنم! آرزوی یه بار دیدنش رو به دلتون میذارم!

 

همچنان بی حرف و متعجب نگاهم می‌کرد.

پدرام شوکه پچ زد:

– سایه خانم!

 

به طرفش برگشتم و پرخاشگرانه دندون‌هام رو بهم فشردم.

 

– چیه آقا پدرام؟ بسه دیگه هرچقدر توهین شنیدم… منم یه صبری دارم؛ نمیشه که چون بزرگترن هرچی میگن دهنم و ببندم. من حرف‌هام رو زدم! اگه قراره تا هفت ماه دیگه اینجا بمونم، پس باید باهام درست رفتار بشه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x