رمان جادوی سیاه پارت ( 46 ) آخر3 سال پیش۹۶ دیدگاه* * * * داشتم با الیس حرف میزدم که همون موقع سارا رو ته سالن دیدم که داشت بدو بدو به سمتمون میومد … مکثی کردم و با بالا…
رمان جادوی سیاه پارت 453 سال پیش۱۶ دیدگاه… دو روز بعد … الیس با خوشحالی به برگه ی آزمایش خیره شد و لب زد : _ الهی خاله فداش بشه … قربونش بشم من ! … .…
رمان جادوی سیاه پارت 443 سال پیش۲۸ دیدگاه* * * * داشتم سبزیا رو ریز میکردم که دستی از پشت ، دور شکمم حلقه شد … سرمو یکم کج کردم که تامی زودی چونمو گرفت و بوسه…
رمان جادوی سیاه پارت 433 سال پیش۴۶ دیدگاه* * * * _ بیا دیگه تو هم تامی … سه نفری حالش بیشتره ! … تامی جدی سری تکون داد و لب زد : _ نه بچه ها…
رمان جادوی سیاه پارت 423 سال پیش۲۵ دیدگاه… یک ماه بعد … الیس لباس دکلته و جلفی رو جلوم گرفت و با ذوق گفت : _ وایی اینو دیگه بپوشی ماه میشی کلارا … بی حوصله پوفی…
رمان جادوی سیاه پارت 413 سال پیش۴۸ دیدگاه* * * * بی حال داشتم توی کوچه قدم بر میداشتم که با دیدنش ، اخم غلیظی کردم … نزدیک عمارت تامی بودم و حالا دیدمش … یه کت…
رمان جادوی سیاه پارت 403 سال پیش۲۴ دیدگاه&& کلارا && نفس عمیقی کشیدم و در رو با کلیدم باز کردم … اینقدر ذوق داشتم که خدا میدونه ! … اروم در رو بستم ، برگشتم و به…
رمان جادوی سیاه پارت 393 سال پیش۴۲ دیدگاهغمگین به کف دستم ، جایی که سوخته بود زل زده بودم که الیس با دلسوزی لب زد : _ وایی الهی دستش بشکنه …! چجوری دلش اومد سیگارشو کف…
رمان جادوی سیاه پارت 383 سال پیش۱۹ دیدگاه* * * * به دیوار تکیه دادم و کلافه رو به سه تاشون گفتم : + حالا چیکار کنیم؟! … . ایلیاد که دست به سینه به میزش تکیه…
رمان جادوی سیاه پارت 373 سال پیش۱۱ دیدگاه&& سارا && نفس عمیقی کشیدم و چند تقه به در کوبیدم … بعد از چند لحظه صدای تامی اومد : _ بله؟! … زبونی روی لبام کشیدم و لب…
رمان جادوی سیاه پارت 363 سال پیش۱۱ دیدگاه&& کلارا && هندزفری رو زدم توی گوشم و یه اهنگ پلی کردم : ” صورتت از ماه هم ، ماه تره … خنده هات از قلب من ، غم…
رمان جادوی سیاه پارت 353 سال پیش۶۶ دیدگاه&& الیس && دستامو با عصبانیت مشت کردم و حرصی گفتم : + من نمیتونم این دختر رو تحمل کنم ایلیاااد … همین الان از اینجا میریم ! … .…
رمان جادوی سیاه پارت 343 سال پیش۲۰ دیدگاه&& سارا && ناباور لب زدم : + داری شوخی میکنی دیگه … . جدی سری به نشوکه ی نه تکون داد و لب زد : _ نه ، تمامه…
رمان جادوی سیاه پارت 333 سال پیش۲۰ دیدگاه&& کلارا && آروم چشمامو باز کردم … همه جای بدنم درد میکرد ، بهشتم میسوخت … اوفی گفتم و دستمو به سرم گرفتم … بی حواس به اطرافم نگاهی…
رمان جادوی سیاه پارت 323 سال پیش۱۴ دیدگاه&& توماس && ایلیاد و افشین به طرفم پا تند کردم … ابرویی بالا انداختم ، قرار ملاقات با هم نداشتیم … پس چرا اومده بودن؟! … . پوکی از…