رمان سرمست پارت ۲۲3 سال پیش۲ دیدگاهلباس هام رو جلوم گذاشت و پشت بهم کرد. – می تونی بپوشی یا کمکت کنم؟ لب تر کردم. – خودم از پسش بر میام. اخم کرد و سمت…
رمان سرمست پارت ۲۱3 سال پیشبدون دیدگاهدیگه داشت کفرم رو بالا می اورد. – مربوط به تو نمیشه! برو بیرون دیگه. به چهار چوب درب تکیه زد. – می خوای چیکار کنی؟ بند سوتینت رو…
رمان سرمست پارت ۲۰3 سال پیشبدون دیدگاهاز سر عصبانیت تلفن رو روش قطع کردم. قلبم داشت تاپ تاپ به سینه می کوبید. دوست داشتم شکافته بشه و بیرون بزنه. بی جنبگی هم باید یه جایی به…
رمان سرمست پارت ۱۹3 سال پیشبدون دیدگاهمشکوک شد. – مطئنی؟ من تو رو عین کف دستم می شناسم، رنگت شده گچ دیوار؛ اون وقت میگی چیزی نیست؟ از پنجره به بیرون خیره شدم و باد…
رمان سرمست پارت ۱۸3 سال پیشبدون دیدگاهزمین و زمان دست به دست هم داده بودند تا من برای دومین بار سر سفره عقد بشینم و به عشق دیرینه خودم که خیلی وقت بود احساسی نسبت بهش…
رمان سرمست پارت ۱۷3 سال پیشبدون دیدگاهتوی این وضعیت واقعا چنین چیز هایی به ذهنش خطور کرده بود؟ – خواب دیدی خیر باشه! اخه الان؟ اونم توی چنین موقعیتی؟ سر تکون داد. – الان بهترین…
رمان سرمست پارت ۱۶3 سال پیشبدون دیدگاهعلیرضا همونجا سر جاش خشکش زد و بعد از چند سالی رفیق قدیمی همدیگه رو ملاقات کردند. در کسری از ثانیه روال همه چیز عوض شد. – به آقای…
رمان سرمست پارت ۱۵3 سال پیش۱ دیدگاهبه دنبالش سمت اتاقی که آیدا توش بستری شده بود رفتم و قبل ورودم سعی کردم چهره ترکیدهم رو درست کنم. هیچ وقت دلم نمی خواست دخترم من رو در…
رمان سرمست پارت ۱۴3 سال پیشبدون دیدگاهمهم نبود من باهاش نا محرمم یا از این حرف ها. اون قصد داشت با هر روشی که مختص خودشه، منو رام کنه تا شبیه بره های حرف گوش کن…
رمان سرمست پارت ۱۳3 سال پیشبدون دیدگاه– بشین همینجا! به منم اجازه نمیدن که برم! تو هم تا فردا صبح نمی تونی بری بالا سرش. عصبی دوباره روی مبل توی اتاقش نشستم. – پوف یعنی…
رمان سرمست پارت ۱۲3 سال پیش۱ دیدگاه– چیه؟ چرا ماتت برده؟ با بشکنی که جلوی چشمم زد به خودم اومدم. – هان؟ پشت میزش نشست. – می گم فازتو مشخص کن! آیدا بیشتر از…
رمان سرمست پارت ۱۱3 سال پیشبدون دیدگاهبه اطراف نگاه کرد. – بابای خودت! علیرضا …چه می دونم برو از یه جایی جورش کن تا دیر نشده. چرا یک نفر توی دنیا نبود که بفهمه توی…
رمان سرمست پارت ۱۰3 سال پیش۲ دیدگاهپلک روی هم فشار داد و پیشونیش رو با دو انگشتش مالش داد. – هیس! اینجا بیمارستانه …کی حرف پول زد توی این موقعیت؟ دخترت مهم تره یا اون چرک…
رمان سرمست پارت ۹3 سال پیشبدون دیدگاهآیدا داشت سخت نفس می کشید و تمام روح از وجودم پر کشید. – مامانی؟ پر ایترس بلند شدم و به رنگ و روی پریدهش خیره شدم. – جانِ…
رمان سرمست پارت ۸3 سال پیشبدون دیدگاه– اره می دونم! ولی بهش احتیاجی ندارم …چرا متوجه نیستی؟ من آبروم برام مهم تر از این دیوار هاییه که تو پزشونو میدی. آب گلوم رو فرو بردم…