رمان سرمست پارت ۱۴

4.5
(11)

مهم نبود من باهاش نا محرمم یا از این حرف ها.

اون قصد داشت با هر روشی که مختص خودشه، منو رام کنه تا شبیه بره های حرف گوش کن عمل کنم و نمک گیر این مهربونیش بشم.

 

من شاید زنی بودم که دچار کمبود محبت شدم ولی به این امر راضی نبودم که مرد دیگری بخواد بهم از روی ترحم آرامش بده.

– بهت نگفتن دکتر ها محرن؟

 

نیم نگاهی بهش حواله کردم.

– دکتر برای بیمار خودش محرمه.

 

دو دستش رو روی شقیقه هام‌گذاشت و فشار ریزی داد که به حالت مالش باشه.

– تو هم مادر بیمارمی.

 

انقدر حرکات انگشتش پر از آرامش بود که حتی داشت یادم می رفت که ماهد و من چه نسبتی با هم داریم.

توی دلم دعا دعا می کردم که زود تر صبح بشه اما ساعت های لعنتی جلوی حلزون هم لنگ می انداختند.

 

سرم رو از زیر دستش بیرون کشیدم و سر جام صاف نشستم.

دلم می خواست هر جوره به حرفش بگیرم تا فکر نزدیک شدن به من از سرش بیوفته.

شاید به نوعی داشتم از عزن نفس و حریم زنونگیم محافظ می کردم تا دامنم پاک بمونه.

 

– همه راه ها رو برای باردار شدن مهشید امتحان کردید؟

 

نگاهش روم زوم شد و مکث کوتاهی کرد.

– فکر می کنی امتحان نکردیم؟ اولش مهشید از منم مشتاق تر بود و بعد یه مدت که حال و هوای خارج رفتنمون به سرش زد فکر بچه دار شدن براش کم رنگ تر شد.

 

لب به دندون گرفتم.

– تو چیکار کردی؟

 

شونه بالا انداخت و ارنجش رو روی زانو هاش جک کرد.

– اولش خودم زیاد پیله نبودم تا بچه دار بشیم اما به مرور زمان خواستن فکر خارج رفتن رو از سر مهشید بندازم و هر روز سر این قضیه یه بلوایی داشتیم.

 

شاید همه مرد ها رو می شد شبیه هم تشبیه کرد.

ماهد هم تافته جدا بافته با حساب نمی اومد.

 

اون می خواس مهشید رو توی ایران پابند و اسیر خودش کنه با بچه تا مبادا بزاره بره.

– خب مگه خارج رفتن چشه؟

 

اخم کرد.

– خارج رفتن چیزیش نیست! اما این که یه زن بدون شوهرش بره پنج ماه جلو تر اونجا زندگی کنه اونم مستقل خیلی غیرت منو زیر سوال میبره.

 

دلم نمی خواست حق رو به ماهد بدم ولی اون این یک مورد باهاش موافق بودم.

– امیدوارم با بچه اوردنتون مشکلتون حل بشه.

 

پاکتی از توی جیبش در اورد.

– منم امیدوارم؛ چون زندگیم رو دوست دارم.

 

این جمله اخرش اصلا حس حسودی بهم القا نکرد و بیشتر از این بابت خوشحال شدم.

 

پاک سیگار توی دستش یه جورایی منو متعجب کرد.

– مثلا دکتری، چرا خودت سیگار می کشی؟

 

پوزخندی زد و پنجره اتاقش رو باز کرد.

– تفننیه، گاهی وقت ها که ذهنم درگیره می کشم.

 

برای همه چیز یه توجیحی داشت تا خودش رو قانع کنه.

مثل همون موقع ها که به سر من قسم می خورد و میگفت روی دختر خاله‌ش (مهشید) هیچ حسی نداره و الان بعد از سالیان باهاش ازدواج کرده بود و دنبال راهی برای محکم کردن زندگیشون بود.

 

شالم رو مرتب کردم و از جام بلند شدم.

– من میرم حیاط هوا بخورم، وقت اذان دعا ها زود تر مستجاب میشه … امیدوارم این دعا ها و نماز ها برای طفل معصوم من کار ساز باشه.

 

فیلتر سیگارش نصفه و نیمه‌ش رو از پنجره به بیرون پرتاب کرد و سمتم برگشت.

– آیدا تا به هوش بیاد تو اینجا از بی خوابی بی حال میشی! از خر شیطون بیا پایین، برو خونه یکم استراحت کن.

 

بدنم بیشتر از همیشه به استراحت نیاز داشت اما با این حال ترک اینجا نشونه بی مسعولیتی من بود.

 

نمازم رو خوندم و توی حیاط روی نیمکت نشسته بودم که صدای میسکال موبایلم توی گوشم پوچید.

 

به صفحه خیره شدم و با دیدن اسم علیرضا تمام وجودم سرد شد.

حتی دلم نمی خواست اسمش رو روی گوشیم ببینم.

تماسش رو رد کردم و گوشی رو توی جیبم فرو بردم.

رفت و آمد توی حیاط داشت بیشتر می شد و هر لحظه بیمارستان رنگ شلوغی به خودش می گرفت.

 

دوباره و دوباره و دوباره گوشیم زنگ خورد و باز هم اسم منحوسش روی‌ صفحه‌م افتاد.

از سر عجولی و بی اعصابی، بالاخره جواب دادم و موبایل رو نزدیک‌ گوشم گرفتم.

– چیه؟ چی می خوای؟

 

سکوت اولش باعث تعجبم شد.

– واسه چی اون کوفتی رو جواب نمیدی؟

 

عجب ادمی بود.

واقعا نمی تونست بفهمه که‌ نمی خوام جوابش رو بدم.

– واسه چی زنگ زدی؟ حالیت نیست حتی نمی خوام صداتو بشنوم.

 

حق به جانب شد.

– زنگ نزدم تا صدای تو رو بشنوم، می خوام بیام دخترمو ببینم …نگران اون بودم.

 

پوزخندی زدم.

بیشتر خنده عصبی بود.

علیرضا پیش خودش چه فکر کرده بود؟

– واقعا؟ انقدر نگران دخترتی؟ چقدر تو بی چشم و رویی علیرضا …خودت قطع کن تا بیشتر از این تر نزدی به اعصاب من.

 

وارد سالن بیمارستان شدم و مثل این که فهمیده بود اینجا بیمارستان مرکزی و بخش اطفاله و دیگه ازم سوالی نپرسید.

بی خداحافظی گوشی رو قطع کردم.

دعا دعا می کردم که فقط پاش رو اینجا نذاره.

 

از پژواک صدایی که اسمم رو نجوا می کرد به عقب برگشتم و متوجه ماهد شدم.

– کجایی دو ساعته دنبالت می گردم؟

 

سوالی شدم.

– چی شده مگه؟

 

لبخندش کش اومد.

– نمی خوای مژدگونی بدی؟

ابرو بالا انداختم.

– چی شده؟ خب حرف بزن.

 

منو سمت راهرو کشید

– دخترت به هوش اومده اون وقت تو توی حیاط داری پیچ و تاب میخوری واسه خودت.

 

از خوشحالی کم مونده بود همونجا جلوی ماهد رو بگیرم و با یکی این شادی رو قسمت کنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بامداد خمار 3.8 (13)

۱ دیدگاه
خلاصه رمان   قصه عشق دختری ثروتمندبه پسر نجار از طبقه پایین… این کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با این تفاوت که داستان از زبان رحیم (شخصیت…

دانلود رمان گناه 4.7 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان : داستان درمورد سرگذشت یه دختر مثبت و آرومی به اسم پرواست که یه نامزد مذهبی به اسم سعید داره پروا توی یه سوپر مارکت کار میکنه…

دانلود رمان بومرنگ 3.8 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم می‌گیرد از خانواده کوچک برادرش جدا…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x