رمان سرمست پارت ۱۲

4.8
(12)

– چیه؟ چرا ماتت برده؟

 

با بشکنی که جلوی چشمم زد به خودم اومدم.

– هان؟

 

پشت میزش نشست.

– می گم فازتو مشخص کن! آیدا بیشتر از زمان دیگه ای به از خود گذشتگی مادرش احتیاج داره …

 

مبهوت بودم.

بی سر و پا نمی دونستم دقیقا باید چی بگم.

اصلا چی داشتم که بگم؟

روی صندلی نشستم.

حتی صداش هم برام‌ گنگ بود.

 

– من …من نمی دونم …یعنی …

 

حرفم رو قطع کرد و از پارچ آب روی میزش برام لیوانی پر کرد و سمتم گرفت.

 

– اینو بخور! من ازت نمی خوام‌ همین حالا جواب بدی، هنوز نیم ساعت فرصت هست.

 

به چشم های پر ابهامش خیره شدم.

من از این چشم ها نمی تونستم چیزی بخونم.

سرم رو پایین انداختم و سوال توی ذهنم رو مطرح کردم.

 

– زنت می دونه؟ اصلا من رو قبول می کنه؟

 

ابرویی بالا انداخت و مقابلم نشست.

– تو قبول‌ کن، به این حرف هاش کاری نداشته باش.

 

دندون قروچه ای کردم و با مشت های سفت شدم جواب دادم:

 

– من باید بدونم که کامل در جریانه یا نه …رابطه قبلی ما …

 

دوباره میون کلامم پرید.

– د نشد دیگه، من و تو قبلا یه خبط و خطایی کردیم که با هم یه رابطه احمقانه ای داشتیم، الان فقط تو می خوای با من یه همکاری ساده داشته باشی، اصلا اسمش رو بزار یه بازی دو سر برد.

 

گاهی ادم های باید برای رسیدن به ساحل اروم، شهامت ترک اقیانوس رو پیدا می کردند.

 

من دلم یه زندگی می خواست که هر شب با استرس بد شدن حال آیدا بیدار نشم.

 

– اگر …اگر من قبول کردم قول بده راجبش با هیچ احد و ناسی حرف نزنی، حتی علیرضا که دوست گرمابه و گلستانت بوده.

 

اخم‌ کرد.

– خودت میگی بوده، یعنی الان راهش جداست دیگه من با نامرد ها نمی پرم.

 

نامرد برام آشنا ترین کلمه ای بود که می شد باب علیرضا بیانش کرد.

– این نه ماه تکلیف من چیه؟ با یه شکم بالا اومده کجای شهر می تونم پا بزارم که یه دوست و آشنا نگاهش پی من نیوفته؟ می دونی نصف شهر بابا و بابا بزرگ منو میشناسن؟ همین خود تو کل جوونیت از خاندان ما قصر در می رفتی اون وقت پس فردا برام حرف در بیارن که با وجود مطلقه بودنم شکمم از کی بالا اومده و صداش عین بمب تو گوش این مردم بپیچه!

 

انگشت روی بینیش گذاشت.

– هیسسس! یواش برو به هم برسیم، اول این که من انقدر بی غیرت نیستم تا تو رو به کنم‌ انگشت نمای به شهر و آدم هاش.

 

بغض زیادی داشت جلوی حرف زدنم رو می گرفت.

– بهم یه یقین بده! یه اطمینان که‌ از کارم‌ پشیمون نشم، من‌عاشق دخترمم …آیدا خط قرمز منه.

 

اون لحظه بی دلیل دست های داغ ملتهب مردونه‌ش روی دستم نشست و یه جور حس اطمینان بین دنیایی که حتی یه تکیه گاه نداشتم، بهم داد.

 

– تو با این کارت فرصت یه زندگی مجدد و یه اینده درخشان رو به آیدا میدی، اون همیشه به داشتن چنین مادر قهرمانی افتخار میکنه.

 

آب گلوم رو فرو بردم.

شاید گل های باغچه قلب من هم کم کم داشتند به سمت زوال پژمردگی سوق پیدا می کردند و این وسط آیدا مثل بذر شادابی برام عمل می کرد.

 

– قبوله! من … این کارو فقط و فقط به خاطر دخترم قبول می کنم و نه این که برات سو تفاهم ایجاد کنه که شاید خیال دیگه ای دارم.

 

لبخند روی لبش کش اومد.

– به اون لب هایی که وقت بستنی خوردن تا شعاع دو متری خودشون پر میشن فکر کن و اون وقت از این تصمیمت امکان نداره رو برگردونی.

 

منظورش ایدا بود و این قشنگ ترین تصور از دخترم بود.

پر نفوذ مردک چشمم رو بهش دوختم.

– کی …کی انجامش میدی؟

 

ابرویی بالا انداخت.

– انقدر واسه کاشتن بچه من توی شکمت عجله داری؟

 

اخم غلیظی کردم.

– منظورم عمل آیدا بود.

 

پوزخندی زد و لیوان آب رو روی میز گذاشت.

– خیلی وقته شروع شده، دکتر بالا سرشه.

 

نمی دونستم ماهد انقدر زود به این کار اقدارم میکنه و انگار از قبل می دونست من چاره ای جز قبول کردن ندارم.

سرمو بالا اوردم.

– کی عملش تموم میشه؟ خیلی درد داره؟

 

چشم هاشو ریز کرد.

– حداقلش با هشت الی نُه شب طول می کشه، آسون نیست این کار؛ تو خیلی شانس اوردی که امروز من اینجام.

 

چقدر از خودش تعریف می کرد و انگار راست بی منت برام یه کاری انجام می داد.

روپوش سفیدش رو دوباره تنه‌ش کرد و رو بهم شد.

– دارم میرم استریل کنم، بالا سر دخترتم …همینجا بمون استراحت کن؛ اون بیرون چیزی عایدت نمیشه جز اعصاب خورد کنی.

 

انگشت هام رو به هم گره دادم.

– به حال تو چه فرقی میکنه؟

 

پوزخندی گوشه لبش شکل گرفت.

– بستر پسرم توی شکمت متشنج میشه براش خوب نیست.

 

برای خودش جنسیت هم مشخص کرده بود و از الان به فکر روان بچه ‌ش بود.

شقیقه‌م رو بین دست هاش فشار دادم و ماهد از اتاقربیرون رفت.

چقدر طول کشید و دلم داشت عین سیر و سرکه می جوشید‌.

 

عقربه های ساعت روی نُه و نیم مکث کردند و دیگه طاقت نیوردم که بیشتر از این اونجا بمونم و از اتاق بیرون زدم و متوجه ماهد شدم که داشت سمت اتاق می اومد و دستش دو با دستمال کاغذی خشک می کرد.

سراسیمه سمتش دوییدم.

– چی شد؟ تموم شد؟

 

انگشت روی بینیش گذاشت.

– هیس اینجا بیمارستانه! اره خداروشکر عملش خوب بود، باید منتظر باشیم به هوش بیاد.

 

خواستم پسش بزنم و برم پیش آیدا که نگهم داشت.

– کجا؟ فکر می کنی بری اونجا تورو راه میدن؟

 

بی هدف توی جام خشکم زد.

نگران و استرس وار رو بهش کردم و ملتمسانه به چشم هاش خیره شدم.

– پس چیکار کنم؟ می خوام ببینمش.

منو طرف اتاقش راهنمایی کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سارا ....
2 سال قبل

عالی

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x