رمان سرمست پارت ۱۳

4.6
(5)

– بشین همینجا! به منم اجازه نمیدن که برم! تو هم تا فردا صبح نمی تونی بری بالا سرش.

 

عصبی دوباره روی مبل توی اتاقش نشستم.

– پوف یعنی من تا صبح اینجا آلاخون والاخون باشم؟

 

گوشی رو برداشت و با یه جایی تماس گرفت.

– من غذای بیمارستانو نمی خورم! زنگ میزنم برامون دوتا پیتزا بیارن.

 

نفسم رو کلافه فوت کردم.

– چی میگی ماهد؟ گوش کن به من …می خوام آیدا رو ببینم، بدون اون حتی یک لیوان آب هم از گلوم پایین نمیره اون وقت تو میگی پیتزا؟

 

بدون این حال اشفته من رو در نظر بگیره فقط سفارش داد و لباسش رو در اورد.

عادتش بود از قدیم الیام که دکمه بالا سینه‌ش رو باز کنه و کنارم جا گرفت.

 

– با این حال و اوضاعت می خوای فردا پیش آیدا بمونی؟ مغزتو خر گاز گرفته؟ شام که خوردی با هم میریم خونه یکم استراحت کن فردا باز بیا.

 

نه مثل این که اون تنها شخصی بود که خر مغزش رو گاز گرفته.

– تو خودت بچه نداری احساس منو درک نمی‌کنی، جگر گوشه من توی وضعیتی نیست که تنهاش بزارم، امشب بیمارستان میمونم.

 

اخم کرد و موهاش رو عقب فرستاد.

– د خب اینجا بمونی که چی بشه؟ وقتی نمیزارن بری پیشش.

 

به مبل تکیه دادم و خسته وا رفتم.

– هرچی که باشه من اینجا میمونم.

 

گوشیش رو دوباره برداشت و شماره ای گرفت.

– پس زنگ می زنم مهشید بهش میگم‌ کارم طول کشیده شیفت می مونم.

 

سرم رو به طرفین دادم.

– نه زن بیچاره‌ت رو تنها بزاری که چی بشه؟ پاشو برو پیشش.

 

مشتی به میز کوبید.

– خیال میکنی اون براش مهمه که شب برم خونه یا نه؟ از خداشه ریختمو نبینه.

 

 

از این که این طور راجب زنش باهام حرف می زد ناراحت شدم.

انگار داشت بهم امید واهی می داد که من با اجاره دادن رحمم فقط سبب این نشدم که زندگیشون از هم گسیخته تر بشه.

 

همراهم موند توی اتاق و بالاخره غذامون رسید و نگهبان داخل اتاق اورد و ماهد هم پولش رو همونجا حساب کرد.

 

با دوتا جعبه پیتزا سمتم اومد و یکیش رو جلوم‌ گذاشت.

– فکر می کردم هنوز هم مثل قدیم ها عاشق پپرونیی! برات ازینا سفارش دادم.

 

چشم هام رو بهش دوختم.

– اره هنوز هم پپرونی میخورم.

 

سری تکون داد و لقمه ای توی دهنش گذاشت.

واقعا چیزی از گلوم پایین نمی رفت و بی میل گاز می زدم که ماهد شاکی شد.

– چرا نمیخوری؟ میترسی نمک گیرت کنم؟

 

پوزخندی زدم.

– فعلا که به نمک قانع نبودی همه چیزو گرو خودت نگه داشتی! امیدوارم بتونم از پس جبرانش بر بیام.

 

درب قوطی نوشابه رو برام باز کرد و نی توش زد.

– سختش نگیر! مهشید نمیزاره آب تو دلت تکون بخوره.

 

اصلا بحث من بچه و سختی های حاملگی نبود.

– من قبلا هم چنین تجربه ای داشتم؛ نیازی نیست کسی کمک حال من باشه.

 

شونه بالا انداخت.

– خوبه!

 

با تموم شدن غذامون، ماهد بهم نگاهی انداخت.

– تو که فقط دو تیکه خوردی.

 

آب گلوم رو فرو بردم‌.

– گفتم که زیاد بدون آیدا میلم به غذایی نمیکشه.

 

دکمه پیراهنش رو باز کرد و راحت روی مبل لم داد.

– مشکل آیدا ارثیه مگه نه؟ یادمه اون زمان هم علیرضا چند باری سر این‌مشکل قبلی باباش رو برده بود کشور خارجی تا به هر ضرب و زوری بود درمانش کنه.

 

سری تکون دادم.

– اره ارثیه!

 

 

گوشیش رو از توی جیبش در اورد.

– بابای خوش غیرتش کو؟

 

سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم.

– گور هفت جد و آبادش دیگه نمی خوام حتی نگاهش به آیدا من بیوفته.

 

حس کردم می دونه من توی دلم چقدر غصه دارم.

چقدر امشب بیشتر از تمام سال احساس پوچی و بیهودی می کنم بدون این که سر پناهی داشته باشم.

ما قبل این ها تنها کسی که می تونستم از دنیا بگذرم و بهش پناه ببرم دخترم بود که‌ حتی تماشای کارتدن دیدنش هم منو به آرامش می رسوند و حالا خودش شده بود منبع استرس من.

 

سر درد شدید داشت امونم رو می برید و رو به ماهد کردم.

– اینجا قرص سر درد پیدا نمیشه؟

 

از جاش به سمتم خیز و دستگاهی از روی میزش برداشت.

– بیا فشارتو بگیرم، ببینم میزونی!

 

دستم رو جلو کشید و لمس پوست داغش به تنم رعشه انداخت.

– چه یخ کردی! فشارت افتاده …بگم بیان سرمت بزنن؟

 

سرم رو به طرفین تکون دادم.

– نه لازم ندارم فقط یه قرص و شکلات کافیه برام.

 

نچ آرومی زیر گفت و دستگاهشو ازم جدا کرد.

– صد سالت هم بشه هنوز واسه رفتن توی قبر هم لجبازی می کنی! دراز بکش همینجا برم قرص بیارم.

 

نذاشت اصلا حرفی بزنم و خودش از اتاق بیرون رفت و طی چند دقیقه دوباره برگشت.

– پرستار ها تعویض شیفت بودن، نفهمیدم قرص های کوفتی رو کجا گذاشتن! بیا خودم سرتو ماساژ بدم آروم بشی.

 

خدایا چرا این مرد نمی خواست بفهمه من از ار نوع کنش و واکنش احتمالی نسبت به برخوردمون دارم جلوی گیری می کنم و اون مدام با رفتارم تلاشم رو خنثی می کنه.

 

– نه نه! نمی خوام.

 

اخم کرد و حتی اجازه نداد حرفم رو به کرسی بشونم.

– سرتو بزار روی پام.

 

وادارم کرد روی همون مبل دراز بشکم و سر روی پاهاش بزارم.

– ماهد …گوش کن ما نا محرمیم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x