رمان ورطه دل پارت اول

۲۳ دیدگاه
رمان ورطه دل نویسنده:وارش(آرمیتا.ا) Part1 به نام توکه دلارام دلی   من تاریخ آن شبی راکه ازعمق وجودگریستم دقیق به خاطرسپرده ام نه برای آن شب بلکه برای آن صبح…
رمان پاییزه خزون

پاییزه خزون پارت ۳۴

بدون دیدگاه
  پاییزه خزون _ای کوفت بیشورا چرا میخندین ؟! _خوب تو نقشت فرو رفته بودیا ساحل _تا چشات دراد آق مهندس ،حالا بگو ببینم چن چندیم باشما کار میدی بهمون…

رمان به تلخی حقیقت پارت 15

۱۹ دیدگاه
هندزفریمو گذاشتم تو گوشام و آهنگو پلی کردم… هر وقت میزاری میری به این چشما بی خوابی میدی روم الکی بیست چهاری گیری اصلا نمیفهمم چی داری میگی برگرد میگیره…
رمان پسر بد

رمان پسر بد پارت 14

۱۸ دیدگاه
* * * * به آرومی روی تاب نشستم … شروع کردم به جلو ، عقب کردن خودم تا تاب هم حرکت کنه … وقتی خوب سرعت تاب زیاد شد…

رمان به تلخی حقیقت پارت 14

۱۳ دیدگاه
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆ +بابااااا چرا قبول نمیکنی حرفمو ؟! با اخم غلیظی گفت: ــ مارسل بهت گفتم نععع! میفهمی؟ نمیشه تو و اون مال هم باشین! عصبی نشستم رو صندلی جلوی میزش…
رمان پسر بد

رمان پسر بد پارت 13

۵۳ دیدگاه
* * * * حرصی بهش خیره شدم … پاهامو لای پاهاش چفت کرده بود و دستاشو محکم دورم حلقه کرده بود … . تکونی خوردم و گفتم : +…

رمان به تلخی حقیقت پارت 13

۵ دیدگاه
+عه کجا دارین میرین؟! کوله خودش و فلورو انداخت رو پشتش ــ سرما خورده… باید ببرمش دکتر فلور فین فین کنان از همه خدافظی کرد و رفت بیرون … +مواظب…

رمان به تلخی حقیقت پارت 12

۱۹ دیدگاه
رادمان ــ پاچه خواری نکن دلم حسابی ازت پره بیاین اینجا صبونه بخورین نشستم رو صندلی کنار اریک و آیهان و مارسل رو به روم بود … بوسه گرمی رو…

سرنوشت تلخ دریا♥️پارت پنجم

۵ دیدگاه
پارت پنجم باید هر جوری که شده بود پولو جور میکردم رسیدم خونه… انگشتر مامانو برداشتمو چهار ساعت بعدش رفتم طلا فروشی که ببینم چقدر میشه همینطور که داشت وزنش…

رمان عشق خلافکار پارت 45

۱۹ دیدگاه
ناراحت با چشمای اشکیش نگام کرد. _ مامان بابام ازهم طلاق گرفتن چند سال پیش و من و خواهرم رو به حال خودمون گذاشتن و رفتن هرکدوم یه جای دنیا…

رمان به تلخی حقیقت پارت 11

۵۳ دیدگاه
فلور & آیهان ــ من حوصله توضیح دادن ندارم اریکا..! خودت بعدا میفهمی که چه اشتباه بزرگی کردی … شاید حقش نبود که اینجوری ناراحتش کنم … نمیدونم، من هیچی…

رمان به تلخی حقیقت پارت 10

۷۴ دیدگاه
دستشو گرفتم و از عمارت خارج شدیم… +میگم اریکا… چرا خوشت میاد بیای ماموریت؟! نگاه کوتاهی بهم انداخت ــ چون علاقه دارم بهش … دیگه هیچ حرفی نزدم و رفتیم…