سرنوشت تلخ دریا♥️پارت پنجم

3.2
(5)

پارت پنجم

باید هر جوری که شده بود پولو جور میکردم
رسیدم خونه…
انگشتر مامانو برداشتمو چهار ساعت بعدش رفتم طلا فروشی که ببینم چقدر میشه
همینطور که داشت وزنش میکردو با ماشین حساب جمع میزد که چقدر میشه پولش تو دلم خدا خدا میکردم که ده تومنی بشه لااقل بتونم از اون شرکت نحس بیام بیرون
+7میلیونو 100میشه خانوم
_مطمئنین؟….
+بله
_پس بیخیال
انگشترو گرفتم و اومدم خونه
کلافه یه گوشه نشستم
به سرم زد زنگ بزنم داییم شاید اون بتونه بهم قرض بده برعکس ما اونا وعض مالیشون خوب بود
یه دایی بیشتر نداشتم
با اینکه از همون موقعه با  پدرم قهر بودن و از ما چندان خوشش نمیومد
مجبور بودم غرور لعنتی مو بزارم زیر پا
با چندتا بوق بلخره جواب داد

بعد از احول پرسی
گفت
چیشده چه عجب یادی از ما کردی
نکنه باز کارت لنگه؟
حالا چی باید میگفتم
با خنده ای فیک گفتم نه بابا دایی جان دلم واسه خودتون تنگ شده بود
+ اها عجیبه

نتونستم بهش بگم پول لازم دارم
درواقعه این غرورم نزاشت که بگم

با ۵۰۰ هزار تومنی که واسم باقی مونده بود
وسایل واسه خونه خریدم
شامو درست کردم
و بعد زنگی به فاطمه زدم
از اونم توقعی نباید داشت اونام خودشون وضعشون خوب نبود

جریان صبح تو شرکت بهش گفتم

بعد از اینکه دست از سر سرزنش کردن خودش برداشت رو به من گفت
+خب حالا میخوای چیکار کنی

_هیچی دیگ مجبورم برم تو شرکت کوفتیش کار کنم

ذاتا کار پیدا کردنم سخت بود
بخاطر عسلم و بابام که شده باید اونجارو تحمل میکردم

و بعد از کلی دردل کردن خدافظی کردم

قرار شد پسر عموم عسلو صبح بیاره خونه حسابی دلم واسش تنگ شده بود
******
داشتم که آماده میشدم برم شرکت
صدای زنگ اومد
حتما پسر عموم بود که عسل اورده

با هیجان سمت در رفتم
تا عسل دیدم پریدم بغلش و بعد کلی بوسیدنش گفتم بیان تو

یه چایی اوردم رو به دانیال که همون پسرعمومه

+دانیال؟
_جانم
+حتما عمو بهت جریان گفته
-سرشو پایین اورد گفت اره
با خجالت گفتم تو که باور نمیکنی من همچین کاریو کرده باشم؟

حرفمو تموم نکرده بودم که با صدای نسبتا بلندی گفت

+ معلومه که باور نمیکنم ناسلامتی منو تو از بچگی باهم بزرگ شدیم

لبخند کمرنگی زدم
خوب بود که حداقل یه نفر حرفمو باور میکنه

انگار یه چیزی میخواست بگه
من من میکرد
+رو بهش گفتم
چیزی میخوای بگی
_بلند شد گفت نه
+داری میری؟
_اره میخوایی بیا برسونمت محل کارت
+با تعجب گفتم مگ ماشین داری
_خندید گفت نه بابا ماشین دوستمو قرض کردم
+باش پس من کیفمو بردارم بریم

کله راه همش سعی داشت منو بخندونه
خاطرات کودکیمونو میگفت منم میخندیدم چه زمانی بود هعیی

رسیدم شرکت که همونجور که میخندیدم با ترمز سیخ دانیال خنده رو لبام محو شد
روبه رومو نگاه کردم
دیدم با ماشین امیر روبه رو شدیم
امیر یه خشمی توی صورتش بود
ترسناک شده بود
سریع از ماشین پیاده شد….

ادامه دارد🤍

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Darya
2 سال قبل

ممنون بابت رمان قشنگت👌

hana
hana
2 سال قبل

رمانت قشنگه .🌹
همین طوری ادامه بدی عالی میشه .😍

فاطمه
فاطمه
2 سال قبل

رمان قشنگی هست فک کنم امیر عاشق دریا میشه 😍🌹💐♥️❣️

Darya
پاسخ به  فاطمه
2 سال قبل

منم همین فکر میکنم بنظرم امیر عاشق دریا میشه😍

hana
hana
2 سال قبل

پارت بعدی رو کی میزاری ؟

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x