رمان به تلخی حقیقت پارت 14

4.8
(4)

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

+بابااااا
چرا قبول نمیکنی حرفمو ؟!

با اخم غلیظی گفت:

ــ مارسل بهت گفتم نععع!
میفهمی؟
نمیشه تو و اون مال هم باشین!

عصبی نشستم رو صندلی جلوی میزش

+چرا نمیشه هااا چرااااا؟

خوش نویسشو محکم کوبید رو میز

ــ بهت گفتم اریکا قراره با آیهان ازدواج کنه
میره تو کَتت یا نه؟!

+دِ آخه چرا زور میگین!
اریکا خودش گفت آیهانو دوس نداره
چرا میخواین مجبورش کنین؟!

مامان تومد داخل اتاق و دستمو گرفت

ــ آرتا ول کن بچمو چرا نمیذاری به عشقش برسه

ــ عشق؟!
کدوم عشق؟!
یه ذره عشق و علاقه و احساس تو وجود مارسل نیست …
تو تا الان دیدی تو خونه بخنده؟!
نه ندیدی!

عصبی دستامو از دستای گرم مامان بیرون کشیدم و مشتشون کردم …

+یه روزی میرسه که حرف به حرف ، تک به تکِ کلمات و جملاتی که باهاش قلبمو شکستینو به خودتون یاد آوری میکنم تا هیچوقت یادتون نره که چیکار کردین…
هر روز حرفاتونو تکرار میکنم تا مبادا یادم بره کسایی که مهمترین آدمای زندگیم بودند چجور ادمایی هستن.!

اینو گفتم و پا تند کردم سمت حیاط …

ــ مارسل …
مارسل کجا داری میری، صبر کن

+مامان شما ام افکارت مثل آرتا خانِ…
بهتره نیای دنبالم

نشستم تو ماشین و زدم بیرون …
چیکار باید میکردم خدایا…

🌓🍃🌓🍃🌓🍃🌓🍃🌓🍃🌓🍃🌓🍃🌓

☆اریکا☆

+ماماااانی ، بابایی جاتون خیلی خالی بود !

بابا مشکوک نگام کرد و گفت

ــ برا همین بود که اریک با عصاب خط خطی اومد خونه ، بارمان و رادمان داشتن چص ناله میومدن
مارسلم اعصاب درس حسابی نداشت؟!

لبخند دندون نمایی زدم و گفتم

+منظورم روز اول بود..!
امروز با مارسل دعوام شد …
گند خورد تو روزمون

مامان سینی چایی و کیک رو آورد و گذاشت رو میز

ــ اریک پسرم بیا کیک بخور
خب؟!
برا چی دعواتون شد؟!

+میگفت چرا دیشب با آیهان تو یه اتاق خوابیدی

هر دوتاشون خندیدن و در نهایت بابا گفت

ــ اریکا فک کنم دوست داره…

حالت مغرورانه ای به خودم گرفتم و با کلی عشوه لب زدم

+هرکی منو نخواد خره!

همون لحظه بود که اریک اومد پایین

+داداش من چطوره

چپ چپ نگام کرد و در آخر آروم گفت

ــ گوه نخور

+هیییییین شنیدما

ــ به چپم

الکی مثلا یه سیلی به گونم زدم و لبمو گاز گرفتم

+مامان و بابا اینجانا!

ــ معذرت مامان بابا!

چقدم بی حوصله بود آقا!

+خب گراز ببخشید

ــ با ببخشید تو روزمون با بارمان و رادمان درس میشه؟!

گوشه لبمو پایین دادم و خواستم چیزی بگم که گوشیش زنگ خورد

ــ جونم ؟!
ه..هان؟! رفته؟!
باشه باشه من میگردم دنبالش شما نگران نباش خاله…

تلفنو قط کرد و همه متعجب نگاش کردن

مامان ــ کی بود؟ چی گفت؟!

آب دهنشو قورت داد و گفت

اریک ــ خاله شایلی بود…
گفت مارسل با آرتا دعواش شده رفته

یه لحظه فشارم افتاد سرم گیج رفت!

+ی..ینی چی
برا چی دعوا کردن؟!

اریک ــ حالا میگم بهت …

گوشیمو در آوردم و شماره مارسلو گرفتم
“خاموشِ”…
قرار بود باهمدیگه بریم ماموریت!..

مامان ــ کیا بپوش بریم

زود از رو مبل بلند شدن و رفتن تو اتاق
بعد پوشیدن لباساشون رفتن بیرون …

+اریک …
بگو چرا دعوا کردن…

 

اریکا😎🙌🏻

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
hana
hana
2 سال قبل

میسیو😘😘

Fariba Beheshti Nia
F
2 سال قبل

عالی بووود واقعا حرف مارسل رو باید با طلا نوشت

Sni
Sni
پاسخ به  F
2 سال قبل

عیح من همیشه از این جمله ها استفاده‌ میکردم و میریدم ب طرف😂🥲

حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

هققققق 😢
اریکا رو عشقه😍🤤

حساب کاربری حذف شده
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

همچنین عجقم 😢هققق😭

حساب کاربری حذف شده
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

😂😂😂رمانامون تموم شه بعد 😂

*ترشی سیر *
2 سال قبل

عالی لایک ❤️

حساب کاربری حذف شده

راست میگه خدایی 😑👌😪😂

*ترشی سیر *
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

به خواتر سارا گذاشتم برگ چوغوندر تا منو یادش نره 😁

حساب کاربری حذف شده

😂😂😂بخاطر من بزار تک الماس … تا هیچوقت یادم نره تورو 😉😊

hana
hana
2 سال قبل

نشی که 😘😘😘😘

Varesh .
2 سال قبل

نویسنده جون عالیه👌

13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x