رمان ورطه دل پارت اول

5
(4)

رمان ورطه دل

نویسنده:وارش(آرمیتا.ا)

Part1

به نام توکه دلارام دلی

 

من تاریخ آن شبی راکه ازعمق وجودگریستم دقیق به خاطرسپرده ام نه برای آن شب بلکه برای آن صبح

برای آن آدم دیگری که روزبعدبه آن تبدیل شدم….

“قهوه قجری”

*2022-تهران*

(آیدا)

ماگ قهوه ام رابه لبم نزدیک می کنم کمی می نوشم به میزتکیه می دهم نگاهی به ساعت سانتانوره دستم می اندازم هنوزسه دقیقه مانده واردآشپزخانه می شود:سلام صبح بخیر…جوابش رامی دهم نمی دانم چندوقت ولی این مکالمه هرروزمان بودعطرتلخش زیربینی ام می پیچدکت و شلوارسرمه ای پوشیده ماگ خودش رابرمی داردمی نوشدصدای اف اف می آیدبه طرف آیفون می روم ندااست بدون حرف درب رابازمی کنم به طرف درمی رود:خداحافظ…سری تکان می دهم اومی رودنداداخل می شود:غذادرست کن مهندس ظهربرای نهارمیادمن نیستم. خونه روتمیزکن اتاق مهندس فراموش نشه شامم درست کن ساعت۷برو…نداآهسته چشمی می گویدمی رودکه لباس هاش راعوض کندازپله هابالاو به طرف اتاق خودمان می روم کیفم راازروی تخت دونفره چنگ می زنم جلوی میزآیینه می روم رژلبم راباردیگرتمدیدمی کنم روی میزرانگاه می کنم قاب عکس سه نفرمان خوابیده بودصافش می کنم جای خالی ساعت وحلقه ای که روی میزمانده به من دهن کجی می کندبازیادش رفته حلقه اش رابپوشدالبته اینگونه نیست این بهانه ام بودبرای اینکه خودم راگول بزنم اوهیچ وقت چیزی رافراموش نمی کرد…..به سمت اتاق آتنا می روم درب رابازمی کنم روی تختش خوابیده وخرس صورتی رنگش را بغل کرده موهای بورش راازصورتش کنارمی زنم:آتنا..مامان جان بیدارشو…مهدکودکت دیرمی شه…بانق نق ازجای برمی خیزد:مامانی بابا دیشب نیومد؟غمگین نگاهش می کنم کودکم همیشه عادت داشت قبل ازخواب برایش قصه بگویم ازآن هایی که تهش همیشه خوشی است دیشب حال خودم زیادخوب نبودبرای همین قصه را گردن پدرمسئولیت پذیرش سپردم اوهم که به عادت همیشه نزدیک طلوع پیدایش می شد:چراعزیزم اومددیدشماخوابی….نداراصدامی کنم تابیاید وکارهای آتنا را انجام دهد….ماشین راپارک می کنم پیاده می شوم وازدرشاگرد آتنا را پیدا می کنم آتنا کیفش را بردوشش می اندازداز خیابان ردمی شویم بالای در*مهد کودک ستاره ها*خودنمایی می کندآتنارابه دست مربی اش می سپارم و تاکیدمی کنم در جلسه هستم وپدر مسئولیت پذیرش حتما باید دنبال اوبیاید به من زنگ نزنند سوارماشین می شوم برایش تایپ می کنم:ظهر دخترت فراموش نشه…ازعمد دخترش را گفتم تاکمی احساساتش بیدار شود البته او همیشه آتنا را دوست داشت امروز باید قرار داد جدید بسته شود وبرای مدت کوتاهی برای سر رسی به پروژ به کیش بروم فکرکنم دوباره باید آتنا را به دست مادره پدر مسئولیت پذیرش بسپارم سیستم ماشین را روشن می کنم آهنگ پلی می شود:

قول دادم بلد شم تورو؛ کاغذ و قلم شم جلوت!
بنویسی هرچی میخوای؛ روی قلبی که طلب کرد تورو…
خنده هاتو واسم بکش؛ یه صورت ماه دو ابرو دو چشم
بذارم رو دیواری که شبا؛ حرفامو میگم من بهش
بذار پیشت باشه ؛ دلی که بی تو تلف شد

شعر و ملودی : میثاق راد
وقتی رد شدی ازم و قلبت با من طرف شد!
تو که نیستی پیشم؛ قلبم بی تو ترک خورد… فقط تو…
به یادته به یادته به یادته؛ هنوز قلبم واست یه پای ثابته
تو که رفتی غمام قد یه دریا شد! چقدر این خونه بی تو سرد و ساکته…
به یادته به یادته به یادته؛ هنوز قلبم واست یه پای ثابته

تو که رفتی غمام قد یه دریا شد! چقدر این خونه بی تو سرد و ساکته…
چجوری داری این روزارو تو سر میکنی؟
نبودن منو چجوری باور میکنی؟!
منی که واسه تو گذشتم؛ حتی از خودم!

تنظیم قطعه : مسعود جهانی
داری حال منو هر روز تو بدتر میکنی…
به یادته به یادته به یادته؛ هنوز قلبم واست یه پای ثابته
تو که رفتی غمام قد یه دریا شد! چقدر این خونه بی تو سرد و ساکته…
به یادته به یادته به یادته؛ هنوز قلبم واست یه پای ثابته
تو که رفتی غمام قد یه دریا شد! چقدر این خونه بی تو سرد و ساکته…

───┤ ♩♬♫♪♭ ├───

علی شکیبا به یادته

به دم در شرکت می رسم ماشین را دست نگهبان می دهم تا پارک کندباردیگر دستی به مانتوام  می کشم تا از صاف بودن آن مطمئن شوم….پدرم ختم جلسه را اعلام می کند با خستگی از جای برمی خیزم تا به اتاقم بروم که با صدای پدرم می ایستم:آیدا بمون…اتاق که خالی می شود پدرم از جایش بلندمی شود:زودتر برو خونه تا برای شب آمادشی…با تعجب پدرم را نگاه می کنم:برای چی آمادشم بابا؟پدرم با تعجب نگاهم می کند:کیارش بهم گفت برای مهمونی امشب توگفتی داخل شرکت کاری داری خودت تنهامی خوای بری  گفتم با کیارش باهم برید…خنده ای تضاعی می کنم:آهان امشب به کیارش گفتم ولی چشم….پدرم با کمی شک می گوید:همه چیز خوبه آیدا؟می خواهم بگویم از این بهتر نمی شود که اینگونه برای زندگی بی پایه و اساسم دست وپا بزنم اما سکوت می کنم:بله….بار دیگر خودم را در آیینه نگاه می کنم تا از تکمیل بودن آرایش صورتم مطمئن شوم تقه ای به در می خورد:بیاتو…ندا داخل می شود:خانم کاری ندارید؟برای پرسیدن سوالم مرددم ولی دل را به دریا می زنم:مهندس کی رفت؟….ندا:نیم ساعت،یک ساعت قبل از شما….سری تکان می دهم:می تونی بری…نگران آتنا بودم امشب را هم بدون من باید پیش پرستارش سر می کرد….سعی می کنم فکرم را درگیر نکنم…ماشینم را پارک می کنم انواع ماشین های لکسوس،مازراتی،فراری،سانتافه،بی ام و و…..پارک است دست چپ آبشاری کوچک با عرض ۷ مترکه دو طرف آن دو مجسمه اسب سفید قرار دارد دوطرف راه که به عمارت ختم می شود  درختان نخل خطی کاشته شده است سمت راست استخر بزرگی قرار دارد که وسط آن  فضای پذیرایی قرار دارد درختان و گیاهانی در پیرامون عمارت کاشته شده است با این کارجریان هوای خنک تری به فضای داخلی متنقل می شودبه عمارت خیره می شوم با اینکه خودم مهندس بودم ولی معماری عمارت به گونه ای بود که نظر بیننده ای را به خود جلب می کرد.وارد می شوم موسیقی لایتی در حال پخش است از دورمادره کیارش را می بینم ارغوان کت دامن فیروزه ای پوشیده ساده در عین حال گران. ست فیروزه ای در دست،انگشت وگردنش خودنمایی می کند و ساعت کوکی که برای او خیلی عزیزبود موهایش که به رنگ شرابی در آمده به زیبایی شینیون شده است حسان خان نبود پدر کیارش نماینده مجلس و چه به این مهمانی ها برای امنیت خودش هیچگاه حاضر نمی شد در آغوش می گیرمش روبوسی می کنیم:سلام عروس قشنگم..خوبی؟لبخندی می زنم:مرسی ارغوان جون….دستم را می گیرد و به طرف میزی می رود:کیارش اینجاست…در حال گفت و گو با دومرد است که پشتشان به من است:سلام ..هرسه به طرفم برمی گردند بادیدن هریک داغ دلم تازه می شود دوباره برگشته؟کیارش مثل همیشه که بازیگر قهاری است دستش را دور کمرم می اندازد و به خودش نزدیک می کند:دیر کردی عزیزم….تضاعی می خندم مثل هر روز کیارش شروع به حرف زدن می کند گویی که من هیچ یک را نمی شناسم:احتیاج به معرفی نیست دیگه آقای آدالان اسدی وآقای تیردادخجسته…سری تکان می دهم:بله..  خدمتکار جلو می آید در سینی دستش تکیلا،کوکتل و…جامی بر می دارم امشب نمی خواهم دیگر به چیزی فکر کنم نه گذشته،نه او،نه کیارش وحتی آتنا….تیردادصحبت می کند مثل همیشه محکم. هرازگاهی می نوشم و سرتکان می دهم گلویم می سوزد و انگار می خواهم با نگاهم جز به جز صورتش را حفظ کنم .مهمانی کاملا مدرن و لاکچری بود مثل همیشه….عکس بزرگ ش و الهه قاب شده به دیواراست ولی روبان مشکی کنار آن این واقعیت را یاد آوری می کنند که نیستند سانحه سقوط هواپیما اوکراینی و تنها کسی که شاید در این خانواده بیشتر از همه ضربه خورد برسام کوچولو بودفکرکنم اوهم پیش پرستارش است جای خالی آلما کاملا واضح است دختر دایی کیارش.صدای خشمگین کیارش مرااز افکارم بیرون می کشد:اون دوتیکه پارچه رو نمی شه بیاری نزدیک تر سینه هات معلوم نباشه؟نگاهش می کنم پوزخندی می زنم شانه هایم را صاف تر می کنم تا به قول خودش آن دو تیکه پارچه کنارتر رود صورتش قرمز می شود توجهی نمی کنم.آهنگی پخش می شود زوج ها دعوت به رقص می شوند موبایل کیارش زنگ می خورد بایک ببخشید جمع را ترک می کند نگاهم به وسط سالن است جام از دستم کشیده می شود خود اوست دستش را دراز می کند:افتخار می دید بانو؟کمی آن طرف تر ماهلین را می بینم شاید باید برادرش یا پدر کودکم را بپذیرم می خواهم مقاومت کنم بگویم دیگر آن روزها گذشت من دیگر آن آیدانیستم که صدای کیارش مانعم می شود:متاسفانه قبلا رزروشده…دستم را می کشد و به وسط سالن می برد  می خواهم دستم از دست او بکشم ولی نگاه تیز بینانه فامیل های کیارش مانعم می شود دستانش را روی گودی کمرم می گذارد من هم دستانم را دور گردنش حلقه می کنم با ریتم حرکت می کنیم نگاهم را مستقیم بعد از چندی به صورتش می دهم ته ریش به او می آید نگاهم می کند خیلی وقت است گذشته ولی هنوز کارش در ذهنم مانده در چشمان هم غرق می شویم فضا تاریک می شود و رقص نور فضا را روشن می کند از دور اورا می بینم نمی دانم چندمین پیکی است که می نوشد با پوزخندی نگاهمان می کند

نوشیدنی در من اثر می کند گرم می شوم کارش جلوی چشمانم جان می گیرد لب هایم را روی لب های کیارش می گذارم. ..تیر خلاص ….گویی جمع در سکوت مطلق فرو می رودکیارش همراهی می کند جدا می شویم هردو نفس نفس می زنیم به جاییش نگاه می کنم خالیست…..‌به سر جایمان بر می گردیم کیارش دستم را رهانمی کند ناخودآگاه حس خوبی می گیرم پیش مامان پری می رویم مادر بزرگ کیارش روی ویلچرش نشسته کنار ماهلین می ایستم به شوخی می گویم:چطوری خواهرشوهر؟تلخ می خندد:خوبم توخوبی؟آرام ترپچ می زنم آلماخوبه؟نگاهش به سمت دیگر سالن معطوف می شود:می خوادباجان نامزد کنه….ردنگاهش را می گیرم برادران اسدی آلما بیچاره…:جان کیه؟ماهلین جامی برمی داردکه با چشم غره کیارش روبه رومی شود خواهر وبرادرخوب یکدیگر را بلدند:سوپروایزر بیمارستانشون…جامی دیگر برمی دارم امشب می خواهم سنگ تمام بگذارم:مثل من نکنه باخودش که سرجنگ نداره….نگاه ترحم برانگیزش راحس می کنم معده ام می سوزد:به به سلام خانم سهرابی…به طرف منبع صدا برمی گردم الناز است کی برگشته؟مانند خودش پوزخندمی زنم بعداز آن آبروریزی چگونه رو داشت درجمع خانوادگیشان حضور داشته باشد:ماکه همینجاییم شماخیلی بهتون خوشگذشته مثل اینکه …الناز خواهر ناتنی آلما دختر دایی دیگر کیارش که با پسر عمو خودپسردایی کیارش اشکان ازدواج کرده بود:دخترت رو نیوردی؟نگاهش می کنم:نه…پسرت کوش؟بالنخندی پیروزمندانه می گوید:استانبول پیش پرستار…اگرحاج بابابود سکته می کرد که تنها وارث خاندانش دست پرستاراست..لباس بلندی پوشیده که از بغل چاک دارد اشکان نگاهی به ماهلین می اندازد:آلما نیومده؟اخم های الناز درهم می شود ماهلین کوتاه پاسخ می دهد:سرش شلوغ بود..باخودم می گویم خانه اش که چند خیابان بالا و پایین تر نبودنیویورک بود.کمی که می گذرد سرم را کنار گوش ماهلین می آورم:ارسلان اومده؟ماهلین به طرفم بر می گردد تکان خوردن سیب گلویش را حس می کنم:نه…کیان می آید برادر اشکان که از اشکان کوچکتر وشوخ طبع تر بود:سلام خانم مهندس چطوری؟لبخندی می زنم:عالی ام…نگاهی به ماهلین می اندازد لبخندی روی لب های هردو جای می گیرد در دلم برایشان دعا می کنم رهام می آید توقع دیدن اورا نداشتم:حال شما مهندس؟نگاهش را دوست ندارم کیارش به حرف می آید:چطوری پسرعمو؟کار شرکت شما خوب پیش می ره؟رهام لبخندی حرصی می زند:از صدقه سری شمابله..کیارش مشغول صحبت با اشکان می شود حواسش نبود رهام با لحنی نه چندان دوستانه روبه من می گوید:شوهرت آخر زهره خودشو ریخت؟خنثی نگاهش می کنم کاش می توانستم بگویم نتنها درزندگی تو در زندگی   بقیه هم. اصلا نام اورا باید می گذاشتند افعی بسی نیش و زهر زده ولی از کاری که کیارش با اوکرد خرسندم حقش بود گربهر کسی چاه می کنی اول خودت بعد دیگری..هرچند در زندگی خود اوراهم مقصر می دانم.. ولی سکوت می کنم.. صدای ضربه زدن قاشق بر روی جامی می آید جمع در سکوت فرو می رود دایی کیارش است اتابک…:مهمانان عزیز بسیار خوش آمدید بعدی از چندی دور هم جمع شدیم بعد از دو حادثه تلخ همه ما احتیاج به خبر خوب داریم بنده همینجا نامزدی خواهر زاده عزیزم ماهلین و پسر آقای خجسته ،تیرداد خجسته رو اعلام می کنم….جمع در سکوت فرو می رود بعد از چند لحظه سیل تبریک ها روان می شود کیان چشم هایش قرمز شده جامش را روی میز می گذارد و به طرف درب خروجی می شود ماهلین سرجایش ثابت است گلویم خشک خشک وتوان حرف زدن ندارم به خودم می آیم بغضم را فرو می دهم ماهلین را در آغوش می کشم صدایم خش دار است آرام دم گوشش می گویم:خوشبخت بشی عزیزم….فاصله می گیرم به طرف میزی که نوشیدنی هابود می روم جامی را لبالب پر می کنم  لاجرعه سر می کشم معده ام می جوشد چشمانم کمی اشک می زند از آخرین باری که خوردم خاطره خوبی ندارم…سوار ماشین   کیارش می شوم دیگر توان رانندگی نداشتم سرم را به صندلی تکیه می دهم بادی که به سرم می خورد از داغی اش کم نمی کند معده ام درهم می پیچد چند بار ضربه در به می زنم کیارش می ایستد خودم را از ماشین بیرون می اندازم هرچه که خورد و نخورده بودم هرچند کم بالامی آورم آنقدر عق می زنم که دیگر چیزی نیست که بالا بیاورم کیارش کنارم می آید بطری آب را به طرفم می گیرید:بخور…دستش را کنار می زنم و روی زمین می افتم کیارش زیر بغلم را می گیرد سعی می کنم پسش بزنم دیگر توانش را ندارم سوار می شود آهنگی که از سیستم ماشین پخش می شود داغ دلم تازه می کند:

این خنده هام غمگین تر از گریه س
واقعی نیست دروغ این قصه س
کافیه اسمت بیاد یهویی خیس میشه چشمم
✺—≋–♪✦✦♪—≋–✺
این خنده هام بی روح و بی حسن
با غم میاد میشینه رو فیسم
مث دوست دارمات که به من میگفتی فیکن
✺—≋–♪✦✦♪—≋–✺
نگو میدونم میدونم تو نمیدونی چی اومد به سرم
جونم من نمیتونم اون دو تا چشماتو از یاد ببرم
دورم از غرورم چیزی نمونده به جز این دل داغونم
✺—≋–♪✦✦♪—≋–✺
نگو میدونم میدونم تو نمیدونی چی اومد به سرم
جونم من نمیتونم اون دو تا چشماتو از یاد ببرم
دورم از غرورم چیزی نمونده به جز این دل داغونم
✺—≋–♪✦✦♪—≋–✺
به یه دروغ قشنگ مث بچگیات قلبتو دادی
شدی یه عکس قدیمی تو خاطره هام بعد تو با کی
آخه من بخندم با دلم چرا من بجنگم
✺—≋–♪✦✦♪—≋–✺
دیگه دارم میرم از دست میرم یه جایی که برنگردم
به یه دروغ قشنگ مث بچگیات قلبتو دادی
شدی یه عکس قدیمی تو خاطره هام بعد تو با کی
✺—≋–♪✦✦♪—≋–✺
آخه من بخندم با دلم چرا من بجنگم
دیگه دارم میرم از دست میرم یه جایی که برنگردم
نگو میدونم میدونم تو نمیدونی چی اومد به سرم
✺—≋–♪✦✦♪—≋–✺
جونم من نمیتونم اون دو تا چشماتو از یاد ببرم
دورم از غرورم چیزی نمونده به جز این دل داغونم
میزنم پرسه تو خیابونای این شهر فقط یه عکسه
◆━━━━━━◆❃◆━━━━━━◆
اونی که تو آینه اس من نیستم
میزنم پرسه تو خیابونای این شهر فقط یه عکسه
اونی که تو آینه اس من نیستم
◆━━━━━━◆❃◆━━━━━━◆
نگو میدونم میدونم تو نمیدونی چی اومد به سرم
جونم من نمیتونم اون دو تا چشماتو از یاد ببرم
دورم از غرورم چیزی نمونده به جز این دل داغونم
◆━━━━━━◆❃◆━━━━━━◆
نگو میدونم میدونم تو نمیدونی چی اومد به سرم
جونم من نمیتونم اون دو تا چشماتو از یاد ببرم
دورم از غرورم چیزی نمونده به جز این دل داغونم

 

سرگیجه دارم باهم از آسانسورخارج می شویم کمی تلو تلومی خورم کیارش زیر بغلم را می گیردبه طرف اتاق خوابمان می روم ست زمردم را در می آورم موهایم را باز می کنم دورم پخش می شود کیارش وارد اتاق می شود نگاه خیره اش را حس می کنم لب های قرمزم را روی هم می مالم به طرفش برمی گردم چشمانم خمار است آرام به طرفش می روم یک دستم را پشت گردنش می گذارم با انگشت اشاره دست دیگرم ته ریش هایش را لمس می کنم نفس هایم را در گودی گلویش رهامی کنم تکان خوردن سیب گلویش را می بینم صدایش خش دار است:آیدانکن…صبح پشیمون می شی…سرم را روی سینه اش را می گذارم همانگونه که دکمه هایش را باز می کنم مثل بچه ها لب برمی چینم:نمی شم…دستش روی مچ دستم می شیند:نکن با آتیش بازی نکن…به دکمه آخر می رسم با شیطنت ابرویی بالا می اندازم:نچ نچ نچ…دندان هایش فقل می شود و می غرد: خودت خواستی… پیراهنش را به سرعت در می آورد کمرم را می گیرد و محکم به دیوار می کوبد بین خودش و دیوار حبسم می کند پاهایم را دورکمرش حلقه می کنم گازی از گلویم می گیرد:آیییی..دستش را پشت زیپ لباسم می گذارد به آرامی لباسم پایین می افتد:زبون درازت کو؟سرمست می خندم:تورو دیدم لال شدم..وحشی.از حرس گاز دیگری می گیرد بالا تنه ام را می گیرد روی تخت پرتم می کند یکی می شویم….جلو آیینه مقعنه ام را صاف می کنم بلندمی شود هموز بالاتنه پهنش لخت است سرش را به تاج تخت تکیه می دهد صدایش دورگه شده است:کجا بسلامتی…در چشمانش سعی می کنم نگاه نکنم:برای پروژه جدید با بابا دارم می رم کیش..آتنا رو می گیرم می ذارم پیش مامانت…کودکم که وسط این زندگی دست و پا می زند چگونه دیشب او را یادم رفت؟دسته چمدانم را می گیرم و می کشم فقط با یک شلوارروبه رویم ایستاده:چرا نگفتی؟می خواهم از کنارش رد شوم که باز سد راهم می شود:چرانگفتی؟مچ دستم را می گیرد در صورتش نگاه می کنم:چیو؟صورتش آرام است:اینی که امروز قراربود بری..دیشب را می خواهم فراموش کنم:فکر نمی کردم برات مهم باشه…دستش را نوازش وار روی گونه ام می کشد:دیگه فکرنکن چون خیلییییی مهمه….برایش مهم بودم؟در این سالها فکر می کردم در زندگی همه اضافی ام…..سری تکان می دهم:باشه می گم….توان دعوا ندارم…چرا تظاهربه دوست داشتن من می کند؟فاصله صورتش کم می شود خودم را عقب می کشم به طرف در پا تند می کنم….نه نمی توانستم او را بپذیرم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
23 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Darya
2 سال قبل

خوشم اومد از رمان
ولی بعضی جاها یکم پیچیده

حساب کاربری حذف شده
پاسخ به  Darya
2 سال قبل

فصل یکشو اول باید بخونی ، این ادامه ی همونه 🙂

حساب کاربری حذف شده
پاسخ به  Varesh .
2 سال قبل

ادامه ی اون مگه نیس؟!🙄

فاطمه
فاطمه
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

ببخشید فصل یک این رمان اسمش چیه؟!

Yeganeh
Yeganeh
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

اسم فصل اول چیه ؟؟

حساب کاربری حذف شده
پاسخ به  Varesh .
2 سال قبل

پس فصل دومه گذشته سوخته کووو؟!😑😑😑

Darya
پاسخ به  Varesh .
2 سال قبل

وای لطفا سریع تر بنویس بعدش بزار من از اون موقعی که فصل اولش تمام شد منتظر فصل دومم آخه خیلی چیزا تو فصل اول مشخص نشد
فقط اینکه فصل دوم که مینویسی لطفا پایانش خوش و قشنگ تمام کن

Helya
Helya
2 سال قبل

وای گاد
خیلی قشنگ بود
🥲💖

Fateme
Fateme
2 سال قبل

خیلی خوب بود عزیزممم 🥰🥰❤️❤️

Darya
2 سال قبل

پارت گذاری به چه صورت؟

Darya
پاسخ به  Darya
2 سال قبل

با منی؟
اگه با منی که نظرم اما خب امروز چون امتحان زبان دارم داشتم درس میخوندم
وای خدا ۵ دقیقه دیگه امتحان زبان دارم بعد اینجا دارم پیام میفرستم😑

حساب کاربری حذف شده
پاسخ به  Darya
2 سال قبل

عع فلووور 😑

👊atena😎
👊atena😎
2 سال قبل

ارمیتا جون عالیییییییی…
ببخش درسام زیاده گذاشتم یه وقت خوب بخونم…
اسممو تو رمانت دیدم کیف کردم😂
فقط پشت سر هم ننویس یکم فاصله بده.واینکه تو از زبان یه نفر توضیح میدی سبک نوشتنتو مثل رمان فلور و سارا اینا بکن بنظرم اونطوری بهتره.

23
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x