رمان به تلخی حقیقت پارت 13

3.7
(6)

+عه کجا دارین میرین؟!

کوله خودش و فلورو انداخت رو پشتش

ــ سرما خورده…
باید ببرمش دکتر

فلور فین فین کنان از همه خدافظی کرد و رفت بیرون …

+مواظب خودت باش تو ام سرما نخوری
دیشب نخوابیدی میخوای منم باهاتون بیام؟!

لبخند منوی زد و اومد جلو بغلم کرد

ــ نه ممنونم
خوش بگذره…
همگی خدافظ….

👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀👀

☆هیلدا☆

+کیارش تو میگی چیکار کنیم؟!

بیخیال سیبشو پوست کند و تیکه تیکش کرد

ــ واسه چی عزیزم؟!

نوچی کردم و گفتم

+سه ساعته دارم واسه تو حرف میزنما!
میگم دلم راضی نمیشه اریک و اریکا رو بفرستم ماموریت..!

یه تیکه از سیبو با چاقو برداشت و گرفت سمتم

ــ هیلدا اونا دیگه بزرگ شدن!
دانشگاه میرن!

نگاهمون تو همدیگه قفل شد و ادامه داد:

ــ فلور و آیهان چند روز دیگه میرن ماموریت
کارولین داره آموزش میبینه
مارسل یه سالی میشه کارشو شرو کرده!
فقد موندن اریک و اریکا…
مطمئن باش چیزیشون نمیشه

هوففففف نمیخواستم واسه بچه هام اتفاقی بیوفته…
بعد از مرگ دلوین و آرسام،من شدم یه آدم دیگه..!
حتی خودمم خودمو درک نمیکنم …
تنها کسی که میفهمید حس و حالمو ، کیارش بود و هست …

☆اریک☆

نه!
مثل اینکه کل کل کردنای مارسل و اریکا تمومی نداشت
اعصابم حسابی خط خطی شده بود
عصبی داد زدم:

+بارمااان!
نمیخوای یه چیزی به اینا بگی؟!

ــ تو میگی چیکارشون کنم؟!

بدون توجه به حرفای ما به دعواشون ادامه میدادن …

اریکا ــ مارسل نرو رو مخ من ولم کن!

مارسل ــ نگرفته بودمت که بخوام ولت کنم…!

خونم به جوش اومد و گوشیمو پرت کردم سمت دیوار

+بارمان ، رادمان ، کارولین ، نیکلاس!
بیاین دنبالم

جلو چشمای متعجب اریکا و مارسل همه رو کشوندم دنبال خودم و هرکیو گذاشتم سوار ماشین خودش ، حرکت کردم سمت خونه…

☆مارسل☆

+ببین چیکار کردی؟!
گند زدی به روزمون!

عصبی نشست رو مبل و داد زد

مارسل😎🤍

ــ من گند زدم یا تو؟!
اول صبی کی بود منو کشوند تو حیاط همه پشتمو زخمی کرد؟!

پشیمون نبودم … .
باید مال خودم میکردمش … .
هر جور که شده..!

+باشه بیا بریم

ــ من با تو بهشتم نمیام!

کلافه دستی تو موهام کشیدم و تصمیم گرفتم از راه وحشی بازی کارو تموم کنم…

دستشو محکم کشیدم و دنبال خودم کشوندمش

ــ عاااایی کسافتتتت دستم شکست

+وختی عین آدم نمیای مجبورم اینجوری ببرمت!

انداختمش تو ماشینم و درو قفل کردم

+پس ماشین خودم چی میشه؟!

کمربند خودم و خودشو بستم و بدون توجه به حرفش راه افتادم
خیلی ناراحت بود از دستم …
همینجوری داشتم نگاش میکردم که دیدم یه مروارید از چشماش چکید
لعنت بهم…
طاقت نیاوردم و ماشینو نگهداشتم
درو باز کردم و پیاده شدم اریکا ام آوردم پایین

محکم بغلش کردم و دستمو دور پهلو هاش حلقه کردم

سرشو تو سینم قایم کرد و بازم گریه کرد …

+اشکات شیشه عمر منه…
میخوای از عمرم کم بشه؟!

سرشو تو گودی گردنم فرو برد و با صدای گرفته گفت

ــ نه ، نمیخوام …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Hedi
Hedi
2 سال قبل

ایسی خدا این مارسل چرا اینقدر کیوته…😍😍😍😍😍آقا این مقاله منبع کسی جرات ندارم بیاد سمتش🤔حالا بیایید تا براتون بگم…..
مراسم چرا برای رژژژژ زدن؟؟؟؟🤔🤔

👑Queen👑 🙂
پاسخ به  Hedi
2 سال قبل

چرا فقط بگو چرا دلوین و ارسام مردن چرا اخه خیلی خوب بودن که حتی به هم نرسیدن 🥺😖😭😐😐

حساب کاربری حذف شده
پاسخ به  Queen 👑😇
2 سال قبل

دقیییقا 😢
هقققق😭😭😭💔

Hedi
Hedi
2 سال قبل

آقا این ماله منه کسی جرات نداره بیاد سمتش…

این کیبورد این طوری می‌نویسه🤣🤗😍😍😍😍
رمانت خیلی قشنگیه ادامه بده🌺🌻🌸🌸

Hedi
Hedi
پاسخ به  Hedi
2 سال قبل

نه آیهان هیزه دوسش ندارم من من😪ماله خودت فلور جون….
لازم نیست به یچسارا بگی کاره خودت رو انجام بده نه🤣🤣🤣🙈

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x