رمان شاهزاده قلبم پارت 48(آخر)3 سال پیش۳۵ دیدگاهتفنگمو گرفتم سمتش و خواستم کارو تموم کنم که صدای یه شلیک تو عمارت پیچید و سوزش بدی تو ناحیه قلبم حس کردم … ♡✓آرسام✓♡ آخرین کشوی اتاقشم گشتم و…
رمان شاهزاده قلبم پارت 473 سال پیش۳ دیدگاه+ خب … . بریم راه افتادیم به سمت اولین اتاقی که بیرون عمارت بود و من و تونی واردش شدیم یه زن خوشگل اونجا بود که… که قیافش آشنا…
رمان شاهزاده قلبم پارت 463 سال پیش۳ دیدگاهعشقامون… آرسام و دلوین ت پیست🚶♀️❤️🔥 +آرسااااام پاشووو کلافه دستی تو موهاش کشید و بی حوصله گفت ــ نمیذاری بخوابم؟! +نه گشنمه پاشو ــ بیبی مگه من شیر دارم؟! بالشتو…
رمان جادوی سیاه پارت ( 46 ) آخر3 سال پیش۹۶ دیدگاه* * * * داشتم با الیس حرف میزدم که همون موقع سارا رو ته سالن دیدم که داشت بدو بدو به سمتمون میومد … مکثی کردم و با بالا…
رمان عشق خلافکار پارت 413 سال پیش۲۹ دیدگاه_ حتما نباید که من بهشون خبر بدم. یکی از افرادم بهشون میگه _ حتما هم اونا حرف یه غریبه رو باور میکنن. _ شک که میکنن. اونطوری تو هم…
رمان جادوی سیاه پارت 453 سال پیش۱۶ دیدگاه… دو روز بعد … الیس با خوشحالی به برگه ی آزمایش خیره شد و لب زد : _ الهی خاله فداش بشه … قربونش بشم من ! … .…
رمان شاهزاده قلبم پارت 453 سال پیش۷ دیدگاه♡✓آرسام✓♡ هوا تاریک شده بود و دلوین کنارم نبود … سریع از رو تخت بلند شدم و همه جا رو گشتم +دلوین کجایی ، دلوییییییین نه … دوباره از دستش…
رمان جادوی سیاه پارت 443 سال پیش۲۸ دیدگاه* * * * داشتم سبزیا رو ریز میکردم که دستی از پشت ، دور شکمم حلقه شد … سرمو یکم کج کردم که تامی زودی چونمو گرفت و بوسه…
رمان شاهزاده قلبم پارت 443 سال پیش۱۱ دیدگاه+بله؟! ــ پیداش کردی؟! +نه هنوز کلافه هوفی کشید و گفت ــ دیگه نگرد دنبالش .. برگرد اینجا اخمی کردم +چرا نگردم؟! چیزی شده؟! ــ نه … شاید .. شاید…
پاییزه خزون پارت ۲۹3 سال پیش۲ دیدگاه پاییزه خزون _اولن که جناب ارمین خان نمیدونستم دوست شماس، دوما من فک نمیکنم رفتن یا نرفتنم پیش یه مشاوره ربطی به شما داشته باشه ، سوما دیگ حق…
رمان جادوی سیاه پارت 433 سال پیش۴۶ دیدگاه* * * * _ بیا دیگه تو هم تامی … سه نفری حالش بیشتره ! … تامی جدی سری تکون داد و لب زد : _ نه بچه ها…
رمان شاهزاده قلبم پارت 433 سال پیش۴۳ دیدگاه شهر قشنگ مارسی🙃 صبحونمو که خوردم همه وسایلمو جمع کردم و از پاریس زدم بیرون … اینجا که نبود! مطمئنم عمارت نرفته پس چرا وختو تلف کنم ؟! با…
رمان جادوی سیاه پارت 423 سال پیش۲۵ دیدگاه… یک ماه بعد … الیس لباس دکلته و جلفی رو جلوم گرفت و با ذوق گفت : _ وایی اینو دیگه بپوشی ماه میشی کلارا … بی حوصله پوفی…
رمان شاهزاده قلبم پارت 423 سال پیش۹ دیدگاهــ چه حسی؟! با تنفر نگاهی بهش انداختم و گفتم: +حس تنفرمون … دوطرفس پوزخندی زد و هیچی نگفت … 🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 با درد بدی از خواب بیدار شدم و اون…
رمان جادوی سیاه پارت 413 سال پیش۴۸ دیدگاه* * * * بی حال داشتم توی کوچه قدم بر میداشتم که با دیدنش ، اخم غلیظی کردم … نزدیک عمارت تامی بودم و حالا دیدمش … یه کت…