رمان اردیبهشت پارت ۷3 سال پیشبدون دیدگاه فراز به سختی از بین حلقه ی جمعیت طرفدارش خارج شد . هرمز گفت : – خیلی بهت خوش می گذره ؟ دخترا از یقه ات آویزون می…
رمان گلامور پارت ۲۰3 سال پیش۵ دیدگاه پلک میبندم ..باز میکنم …غلت میزنم …هی از این پهلو به آن پهلو میشوم تا بالاخره صدایش در می آید – چرا انقدر وول میخوری کمند؟ …
رمان رخنه پارت ۵۱3 سال پیش۳ دیدگاه غیر مستقیم بهش فهموندم که نمیتونم از پس بزرگ کردن آوا تا یه مدتی بر بیام. دخترم به مادر احتیاج داشت اما منی که نمیتونستم با این وضعیتم…
رمان اردیبهشت پارت ۶3 سال پیشبدون دیدگاه . چرخی زد و متوجه آرام شد و آهسته بهش گفت : – می بینی خانم ؟ فکر کرده شهر هرته ! چون بازیگره ، میخواد به من…
رمان تورا در بازوان خویش خواهم دید-پارت ۱۹3 سال پیشبدون دیدگاه این سوالی بود که در چند روز گذشته بارها از خودم پرسیده بودم. حواست به خودت هست راستین؟ مراقبی که چه میکنی؟ مگر نه آنکه به خودت قول…
رمان سرمست پارت ۴۷3 سال پیشبدون دیدگاه با گفتن حرفم، چندتا سرفه کردم و بینیم رو بالا کشیدم. نگاه دلخور ماهد از دیدم دور نموند. انگار از وقتی که اومده بود، بد زده بودم تو…
رمان نیمه گمشده پارت 643 سال پیشبدون دیدگاهاجرامون که تموم شد ، ع صحنه بیرون زدیم که آرکا و فلور اومدن سمتمون.. بعد ع تشویق و تعریف در مورد اجرا ، آرکا گفت : _ خب دیگه…
رمان مادمازل پارت ۳۲3 سال پیش۱ دیدگاه من حرف میزدم و ماریا حین دوختن لباس عروسکهاش به حرفهام گوش میداد. بهترین رفتارهای فرزام رو براش وصف میکردم و اون با دقت گوش میداد. نخ رو…
رمان اردیبهشت پارت ۵3 سال پیش۱ دیدگاه فراز از روی شونه اش نگاهِ پر تمسخری به اون انداخت : – جداً ؟ … یعنی چند سال دیگه ؟! ارمغان با حرص پلک هاشو روی هم…
رمان گلامور پارت ۱۹3 سال پیشبدون دیدگاه پلک میبندم ..باز میکنم …غلت میزنم …هی از این پهلو به آن پهلو میشوم تا بالاخره صدایش در می آید – چرا انقدر وول میخوری کمند؟ …
رمان رخنه پارت ۵۰3 سال پیش۴ دیدگاه مچ دست هام رو محکم فشار داد و فکم رو گرفت. – آوا رو بهونه خوبی کردی که از زیر خواب بودن من لذت ببری، زیر هر کی…
رمان اردیبهشت پارت ۴3 سال پیش۱ دیدگاه یهو تپش قلب ارمغان هزار برابر شد . سر چرخوند و نگاه کرد به دخترکی نسبتاً ریزه جثه و لاغر که یک دست مشکی پوشیده بود و با…
رمان تو را در بازوان خویش خواهم دید پارت ۱۸3 سال پیشبدون دیدگاه از کجا این افکار به سرش میزد؟ در هر صورت بدبین و شکاک بود… _نه اهورا، من فقط الان احتیاج به زمان دارم. خواهش میکنم. …
رمان سرمست پارت ۴۶3 سال پیشبدون دیدگاه از جا پرید و کف دستهاش و بهم کوبوند. – هورا هورا! شالم رو درست کردم تا گردنم مشخص نباشه. بعد از روی چوب لباسی، مانتوم رو…
رمان او_را پارت چهل_هشتم☆3 سال پیشبدون دیدگاه#او_را #قسمت_چهل_هشتم☆ وقتی داشتم به سمت کوچه میرفتم،همه با تعجب نگاهم میکردن!😮 فکر کردم شاید نباید با این ماشین میومدم اینجا! وقتی از ماشین پیاده شدم هم نگاه ها ادامه…