رمان گلامور پارت ۱۹

4.6
(7)

 

 

پلک میبندم ..باز میکنم …غلت میزنم …هی از این پهلو به آن پهلو میشوم تا بالاخره صدایش در می آید

 

– چرا انقدر وول میخوری کمند؟

 

یک نگاه به نیم رخ اویی که با فاصله ازم روی تخت دراز کشیده بود می اندازم و جواب میدهم:

 

– خوابم نمیاد…

 

چیزی نمی گوید …ثانیه ای سپری میشود و بی طاقت دهان باز میکنم

 

– میگم هامون..

 

– هوم؟

 

انتظار دارم ساعدش را از روی چشمانش بردارد و نگاهم کند …اما نمی کند و در همان حالت میماند.

 

آب دهانم را قورت میدهم و با کمی تعلل میپرسم:

 

– تو چقدر مروارید رو دوست داری؟

 

– شنیدنش خوشحالت نمیکنه …بگیر بخواب.

 

حرفش را گوش نمیدهم ..نمیخوابم …و با صدای خفه ای زیر لب زمزمه میکنم

 

– یعنی این فرصت…

 

بغض چنگ انداخته بیخ گلویم را پس میزنم و به سختی ادامه میدهم

 

-این کنار هم بودن …همش کشکه …الکیه؟

 

– اگه بگم ته این فرصت عاشقت میشم دیگه کشک نیست؟ الکی نیست؟

 

از جوابش صبر و تحملم به اخر میرسد …

بغضم بی هوا میترکد و صدای هق هق خفه ام سکوت اتاق را پر میکند .

 

وقتی ته این قصه مثل روز برایم روشن بود چرا خودم را گول میزدم؟

 

چرا دست و پا میزدم برای داشتن مردی که قلبش برای کس دیگری می تبد؟

 

نیم خیز میشوم ، میخواهم از روی تخت بلند شوم که بازویم را میگیرد و به سمت خودش برمیگرداند.

 

کف دستانم را تخت سینه اش فشار میدهم میخواهم فاصله بگیرم که اجازه نمیدهد.

 

با هق هق می نالم

 

– ولم کن.

 

لحظه‌ای در چشمانم خیره میماند و سپس لب میزند

 

– تو از من چه انتظاری داری کمند؟

 

اشک بی مهابا از چشمانم می چکد و فشار دستان او پشت کمرم بیشتر میشود

 

– چیکار کنم؟ چی میخوای ازم؟ … بگو …همون کاری رو میکنم که تو بخوای .

 

لب های لرز گرفته ام را فاصله میدهم :

 

– که چی بشه؟

 

– که یه بارم زندگی اونجور باشه که تو دوست داری.!

 

تلخ خندی میزنم:

 

– بگم دوستش نداشته باش میتونی؟

 

 

نگاهم میکند …نگاهی که تا مغز استخوانم را میسوزاند.

 

نیاز به جواب نبود…

همین نگاهش برایم کفایت میکرد …

چه انتظاری داشتم؟

که دوستش نداشته باشد؟ چرا؟

چون من هستم؟ منی که هیچ جایی در قلبش که نه حتی در زندگی‌اش هم نداشتم.

 

پلک میبندم و لب میزنم

 

– تا کی فرصت دارم؟

 

کوتاه جواب میدهد

 

-دوماه

 

دهان خشک شده از بزاقم را باز میکنم و به آخرین شانسم چنگ میزنم

 

-میشه این دوماه … بهش فکر نکنی؟

 

– قول نمیدم …

 

قول نمیداد یعنی تلاشش را میکرد دیگر نه؟

به چه امید داشتم؟

اینکه در این دوماه معجزه رخ دهد؟

عشق چندین و چندساله‌اش به مروارید را از یاد ببرد و شیفته کمند شود..

 

کمندی که تمام زندگی‌ او را به نابود کرده بود و حالا با پرروی در چشمانش زل میزد و فراموش کردن مروارید را میخواست..!؟

 

مردمک‌های لغزانم را تا چشمانش بالا می کشم و او کلافه از این مکالمه طولانی شده میغرد

 

-دیگه چیه؟

 

با لکنت زمزمه میکنم

 

– بعد از این دوماه …تکلیف این بچه چی میشه؟

 

با لحن بی‌تفاوتی جواب میدهد

 

– بندازش

 

قلب بیچاره‌ام درون سینه از جا کند میشود و او نصیحت وار ادامه میدهد

 

– زندگیت رو تباه میکنه ..

 

لبهایم تکان میخورد واما هیچ آوای از گلوی ملتهبم بیرون نمی آید

 

انتظارش را نداشتم.

 

فکر میکردم حالا که من را نمیخواهد…حداقل این بچه برایش اهمیت دارد…

 

من جنین بیچاره‌ام را امیدوار کرده بودم که پدرش او را میخواهد …که سرنوشت او هرگز مانند مادرش نمیشود و خانواده اش در هیچ شرایطی تنهایش نمیگذارند

 

– من هیچ مسئولیتی رو درقبال این بچه قبول نمیکنم کمند …از من واسش پدر درنمیاد …تا دیر نشده تمومش کن.

 

– اما..

 

– تو خودت هنوز بچه‌ای …حتی اگه اوضاعمون این نبود و میخواستمت هم نمیذاشتم این بچه پا بگیره.

 

نفس عمیقی می‌کشد و با حرص و عصبانیت می گوید

 

– میدونم چی تو سرته …میدونم چه قصد و غرضی از نگه داشتنش داری …

 

سر می چرخاند و نگاهش را به چشمانم میدوزد

 

– پای یه طفل معصوم رو به این دنیا باز نکن که بشه عروسک خیمه شب بازی منو تو…

 

منتظر تماشایم میکرد …جواب میخواست …شاید یک رای موافق تا خیالش را راحت کند ..

 

تا نفس راحتی از پاک شدن وجود من و جنین بی گناهم از زندگی‌اش بکشد…

 

– میندازیش؟

 

لبهایم تکان میخورد و تنها یک آوا از گلوی برهوت مانده ام بیرون می آید

 

– نه

 

نگاهش کماکان رویم ثابت میماند …بدون هیچ حسی …بدون هیچ واکنشی .!

 

نفسم را در سینه حبس میکنم و به کلمات گم شده از ذهنم چنگ میزنم

 

– نمیتونم … من حسش میکنم …دوستش دارم …اونم منو دوست داره …

 

آروارهای به لرز افتاده ام را محکم روی هم می فشارم و ادامه میدهم

 

– برعکس تو ..برعکس خانواده‌ام …اون منو میخواد …منم اونو میخوام …

 

دست سپر شکمم میکنم و وحشت زده در مردمک هایش داد میزنم

 

– تو حق نداری واسه بچه من تصمیم بگیری …پدر نباش…خودم براش مادر میشم …پدر میشم …خانواده میشم.

 

به سمتم که نیم خیز میشود با تمام قدرت به قفسه سینه اش می کوبم

 

– به درک که مارو نمیخوای …به درک که برات ارزشی نداریم …میرم …بچه‌ام رو برمیدارم برای همیشه میرم .!

 

مچ دستانم را با یک دست میگیرد و سرم را با دست دیگر به قفسه سینه‌اش مهار میکند

 

– خیله خب …آروم باش …من که نخواستم مجبورت کنم …نگهش دار …خود بی شرفت کم بیچاره ام کردی …یه بچه دیگه هم بیار …خوبه؟

 

پیشانی نبض گرفته ام را به سینه اش می چسبانم و با هق هق می نالم

 

– اون بچه‌اته…باشه از من بدت میاد …حالت از من بهم میخوره …منو دوست نداری … این بچه چرا؟ چجوری میتونی ازش بگذری؟

 

شاید توهم است ، شاید دیوانه شده ام که صدایش را گرفته و پر بغض تصور میکنم

 

– تو فکر میکنی واسه من آسونه؟

 

اشک میریزم و او درمانده تر از همیشه است

 

– دو هفته است دارم با خودم می جنگم که چجوری بگم …که با اون بچه چیکار کنم …خیال میکنی من دلم نمیخواست مثل آدم زندگی کنیم ، بچه دار بشیم؟

 

از شدت گریه به نفس نفس می افتم و مردی که ضربان دیوانه وار قلبش گوشم را پر کرده است ادامه میدهد

 

– هر طرفی پا میذارم …هر راهی رو میرم تهش جهنمه …نمیشه …

 

بی اختیار در اغوشش مچاله میشوم و این عجیب است که دستان او دور تنم می پیچید و سرش روی شانه ام جا میگیرد

 

– خسته شدم کمند ..

 

قطره اشکی پشت دستم می چکد و لرزش شانه های مردانه اش نفسم را میبرد

 

– بخدا کم اوردم

 

پر بودم از عذاب وجدان …پر بودم از حس بد…

دلم میخواست یکی پیش قدم شود …

 

جانم را بگیرد …

 

تا همه چیز تمام شود ، تا مردی که من هیچ وقت در زندگی‌ام او را تا به این حد شکسته و درمانده ندیدم به این حال نباشد.

 

شاید اگر من نبودم …او الان یک پدر بود …پدری برای بچه‌های مروارید …همان زنی که میخواست.

 

یک خانواده خوشبخت که حتی از تصورشان هم تمام تنم به رعشه می افتد.

 

داشتم خفه میشدم …

انگار که یک چاقو درست بیخ گلویم فرو کرده‌ بودند.

 

چرا من آن زن نبودم؟ چرا یک خانواده خوشبخت باید یک آرزوی محال برای من باشد؟

 

سر از روی شانه ام برمیدارد …

انتظار دارم پسم بزند اما بدون حتی کلمه‌ای حرف اجازه میدهد در همان حالت در آغوشش بمانم.

 

کمی که میگذرد …

 

دست میان موهایم فرو میکند …نوازش میدهد و نوازشش پلک های ملتهبم را ثانیه به ثانیه سنگین تر میکند .

 

– کمند…

 

صدایم میزند و من قبل از آن که کلمه دیگری از دهانش خارج شود تند می گویم

 

– فقط همین امشب..

 

با تعجب میپرسد

 

– چی؟

 

سر روی سینه‌اش جا به جا میکنم و با صدای خفه ای زمزمه میکنم

 

– بذار امشب همینجا بمونم

 

لحظه ای سکوت میکند و بعد دست دور بازویم می پیچید ..

 

تنم را عقب میکشد و با لحن خشکی می گوید

 

– بگیر بخواب .

 

عرق سردی روی پیشانی‌ام می نشیند.

 

حتی یک بغل ساده را هم دریغ میکرد.

آن وقت من انتظار داشتم در این دو ماه دل ببازد ..

مروارید را فراموش کند و من را بخواهد..

 

 

سرم را بالا نمیگیرم ، نگاهش نمیکنم و با همان چشمان مملو از اشک فاصله میگیرم .

 

تن خشک شده ام را تکان میدهم و خودم را گوشه تخت میرسانم .

 

پشت به او دراز میکشم و ملافه را تا روی سرم بالا میکشم.

 

سفیدی ملافه که پیش چشمانم قرار میگیرد نفس حبس شده در سینه ام رها میشود و قطره‌ای اشک جمع شده در چشمانم راه خودشان را پیدا میکنند.

 

لب روی هم می فشارم تا خودم را کنترل کنم تا کوچکترین صدای از گلویم خارج نشود.

 

چند دقیقه میگذرد …و لحظه به لحظه تحمل این وضعیت برایم سخت تر میشود.

 

دلم میخواست برگردم اتاقم …تا خود صبح گریه کنم …هق بزنم …تا خالی شوم …تا حداقل کمی از این دردم تسکین پیدا کند.

 

چند دقیقه طول میکشد و تا میخواهم عزمم را جزم کنم و بلند شوم ملافه از روی صورتم پایین کشیده میشود.

 

بازویم را میگیرد و به سمت خودش برم

می‌گرداند..

 

روی تنم سایه می اندازد ..خیره تماشایم میکند و نگاه من حتی یک لحظه هم بالا نمی‌آید.

 

سر خم میکند ، ماهیچه درون سینه ام وحشیانه شروع به تپیدن میکند و لبهای او به پیشانی‌ام می چسبد

 

می بوسد ..ذره ای فاصله میگیرد و روی صورت گر گرفته ام لب میزند

 

– گفتم دوماه با دلت راه میام سر حرفم میمونم

 

راوی**

 

– هامون…

 

سر به سمت سپیده می چرخاند ، منتظر نگاهش میکند که او ادامه میدهد

 

– حرف حرف یه بچه اس …عروسک نیست که امروز بگی میخوام فردا بگی نه …این بچه به دنیا که بیاد بابا میخواد …نمیتونی بگی بابا نمیشم… مسئولیت قبول نمیکنم…نمیخوامش…اص

 

میان صحبت های دخترک میپرد

 

– میخوام.

 

میخواست …شاید تا چهار روز پیش نه اما حالا وقتی صدای قلبش را شنیده بود … نمیتوانست …از پس نخواستنش برنمی‌آمد.

 

خیره به چهره وا رفته دخترک با خنده میپرسد

 

– چیه؟ از من بابا درنمیاد که اینجوری نگام میکنی؟

 

– میخوای چیکار کنی؟

 

یک کلام می گوید

 

– زندگی ..

 

– با کی؟ با کی میخوای زندگی کنی؟

 

پلک میبندد ، سر به پشتی صندلی تکیه میدهد و با لحن آرامی جواب میدهد

 

– مادر بچه‌ام ..

 

– یعنی چی؟ پس این وسط مروارید چی میشه؟

 

– گور بابای مروارید.!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x