رمان اردیبهشت پارت ۴

4.7
(12)

 

 

یهو تپش قلب ارمغان هزار برابر شد . سر چرخوند و نگاه کرد به دخترکی نسبتاً ریزه جثه و لاغر که یک دست مشکی پوشیده بود و با قدم های آرومی بهشون نزدیک می شد .

این آرام بود !

کیمیا به تندی در ماشینو باز کرد و پیاده شد . ارمغان هم می خواست پیاده بشه ، ولی نمی تونست … با اینکه خودش رو یک زن سر سخت و قوی می دونست ، ولی توی اون لحظه دستها و پاهاش می لرزید و حس می کرد آمادگی رویارویی با این دختر زخم خورده رو نداره .

کیمیا خودش رو به آرام رسونده بود و سد راهش شده بود و تند و تند حرف می زد … ارمغان صداشون رو نمی شنید … فقط می دید که آرام با چه انزجاری می خواست دوستش رو نادیده بگیره و از کنارش رد بشه . بعد نگاهش با شتاب و ناباوری چرخید به طرف ماشین ارمغان … و پاهاش از حرکت ایستاد .

ارمغان فکر کرد دیگه صلاح نیست اونجا بمونه و فقط نگاهشون کنه . به سرعت پیاده شد و به طرفشون دوید .

قلبش تند و تند توی سینه اش می زد . آرام خیره شده بود بهش … ارمغان سعی کرد لبخند نصفه و نیمه ای روی لبهای ماتیک خورده اش بیاره .

– سلام !

با صدای سلامش ، کیمیا ساکت شد و خودشو کنار کشید . ارمغان منتظر جواب سلامش موند و هیچی نشنید … به خودش اجازه نداد روحیه اش رو ببازه . باز گفت :

– من ارمغان صابری هستم … وکیل آقای حاتمی ! پشت تلفن خودمو معرفی کردم بهتون .

آرام تکونی خورد و لبهاشو روی هم فشرد … داشت خفه می شد . سنگینی همه ی آسمون رو روی سینه اش احساس می کرد . ارمغان دستاشو در هم قفل کرد … چقدر حرف زدن با این دختر سخت بود !

– می تونم خواهش کنم بریم توی ماشین بشینیم و حرف بزنیم ؟

نگاهِ آرام رنگ تند و تیزی از نفرت به خودش گرفت … به سرعت گفت :

– نخیر ! امرتون رو بفرمایید !

ارمغان برای چند لحظه موند چی بگه و از کجا شروع کنه … نگاهی بی اختیار به کیمیا انداخت که با چهره ای بیچاره اونجا مونده بود … سینه اش رو صاف کرد و گفت :

– موکلم خواستن من مراتب همدردی و تأسف ایشون رو بهتون برسونم و اینکه …

نفسش رو محکم فوت کرد بیرون :

– ایشون مایلن شخصاً با شما دیداری داشته باشن !

آرام نفس تند و تیزی کشید و برای چند ثانیه چشماشو بست … انگار با همه ی وجودش تلاش می کرد جلوی فوران خشم و نفرتش رو بگیره و به این زن نپره . بعد گفت :

– لطفاً به موکلتون مراتب نفرت منو برسونید و بهشون بگید که هرگز … هرگز نمیخوام دوباره ایشونو ببینم !

 

صداش می لرزید … نگاهش رو مستقیم به روبرو دوخت و بعد از بین ارمغان و کیمیا رد شد و با گام های محکم و سریع … به راهش ادامه داد . حالش داشت بهم میخورد … خسته بود و فقط میخواست به خونه بره و استراحت کنه .

ارمغان به سرعت به دنبالش را افتاد :

– آرام خانم ! …

از پشت بازوی لاغرِ آرام رو گرفت .

– آرام جان !

آرام تند و تیز دستش رو از دست ارمغان بیرون کشید و به طرفش چرخید :

– خواهش می کنم خانم ، من نمیخوام به شما توهین کنم ! لطفاً مجبورم نکنید …

– خواهش می کنم آرام ! چند لحظه … فقط چند لحظه سوار ماشین شو و به حرفام گوش بده … خواهش می کنم ازت !

آرام مثل یک ماده ببر زخم خورده نگاهش کرد … دلش میخواست داد بزنه . کیمیا خودش رو به اونا رسوند و گفت :

– آرام جون … گوش بده به خانم صابری ! تو الان عصبانی هستی ، ولی بعداً …

آرام با نفرت بهش توپید :

– من از تو نظر خواستم ؟ آره ؟ … کسی اینجا نظر تو رو خواست ؟!

ارمغان باز هم بازوی آرام رو گرفت و اونو به طرف ماشینش کشید و تقریباً التماس کرد :

– آرام جان … لطفاً ! لطفاً !

آرام از شدت خشم همه ی بدنش می لرزید … بی اختیار کوتاه اومد و روی صندلی ماشینِ ارمغان نشست و نگاه متنفر و سر سختش رو به روبرو دوخت . ارمغان درو بست و بعد چرخید به طرف کیمیا و چند کلمه ای باهاش حرف زد . آرام می تونست صداشو بشنوه که تند و تند تشکر می کرد و عذرخواهی بابت رفتار تندِ آرام … .

یک لحظه به سرش زد پیاده بشه و داد بزنه لازم نیست کسی از طرفش عذر بخواد … و بره و پشت سرش رو نگاه نکنه . ولی خودش رو کنترل کرد و روی همون صندلی باقی موند .

کیمیا خیلی زود رفت و ارمغان هم ماشین رو دور زد و پشت رل نشست . آرام نگاهش نکرد .

– کیمیا دوست خوبی برای توئه ! فکر کنم داری در موردش بی انصافی …

آرام نذاشت حرفش تموم بشه :

– اوکی ! حالا شما وکیل کیمیا هم هستید ؟!

ارمغان مات و ناباور سرش رو تکون داد :

– نه ! نه !

– پس لطفاً زودتر حرفتون رو بزنید خانم صابری … که من فرصت زیادی ندارم !

ارمغان نفس عمیقی کشید … دستش رو گذاشت روی فرمون و خیره شد به نیمرخِ زیبا و رنگ پریده ی آرام … .

 

– من معذرت میخوام آرام ! فکر میکنم خودمو درست معرفی نکردم . بهت گفتم وکیلِ حاتمی هستم … و درست هم گفتم ! ولی قبل از اون … من یک زنم ! متوجهی چی می گم ؟ هم جنس تو ! پس خیلی خوب می فهممت ! من طرف توام !

احساسی درون قلبِ آرام شروع کرد به ترک برداشتن … کمی ، فقط کمی از موضع دیوانه وار و متنفر خودش پایین اومد … و قطره اشکی توی چشماش رقصید .

– نه ، شما منو نمی فهمید ! … هیچ کسی منو نمی فهمه !

ارمغان دستش رو آروم روی شونه ی اون گذاشت … امیدوار بود آرام برگرده و بهش نگاه کنه .

– تو رنج کشیدی … من می فهمم ! تو درد کشیدی ! تحقیر شدی ! من همه ی اینا رو می فهمم ! ولی آرام … عزیزم ! خودت رو توی درد خودت خفه کردی که چی ؟ … زندگیتو تلخ کردی و نشستی یک گوشه که چی بشه ؟ اصلاً تا کِی میشه اینطوری زندگی کرد ؟ … چرا نمیخوای حقت رو بگیری ؟

– چه حقی ؟ … خانم صابری ! دیدید که شما همدرد من نیستید ؟! … واگرنه می فهمیدید زخم روی دل من هیچ مرهمی نداره !

ارمغان بی فکر گفت :

– برو ازش دیه بگیر !

آرام باز هم به طوفان نشست … سر چرخوند و به ارمغان نگاه کرد و عاصی و متنفر خندید :

– برم پول بگیرم ؟ … چشمتون به زندگی من افتاده ، فکر کردین محتاج پولِ اون آقام ؟!

ارمغان تا بناگوش سرخ شد و توی دلش خودش رو لعنت کرد بابت این حرفای مسخره اش .

– ابداً این فکرو نکردم !

– پول بگیرم که چی بشه ؟ که اون آقا خیالشون راحت بشه ؟! … که جبران کردن و تموم ؟! … هرگز این لطف رو در حقشون نمی کنم !

از ارمغان رو برگردوند و دست به طرف دستگیره ی در برد و خواست درو باز کنه … که ارمغان باز هم بازوشو گرفت و گفت :

– خیلی خب ! خیلی خب ! بمون لطفاً … داریم حرف می زنیم !

– چه حرفی مونده ؟ مگه پیشنهاد ایشون رو همین الان نرسوندین ؟ منم جوابم رو دادم و مطمئن باشید قرار نیست بعداً از حرفم برگردم !

– این پیشنهاد حاتمی نبود ، آرام … پیشنهاد خودِ من بهت بود چون فکر می کنم دیه حقته ! صادقانه بخوام باهات حرف بزنم … تو نمیتونی از طریق قانون حقت رو بگیری ! زورت نمی رسه ! … نه اینکه من چون وکیلِ اون هستم اینو می گم … این تجربه ی من از همه ی سالهای تحصیل و کارمه !

آرام هیستریک و متنفر خندید .

– حرفاتون نفرت انگیزه !

– نفرت انگیزه ، ولی درسته آرام ! عزیزم ! نمیخوای پول بگیری ، نگیر ! ولی حداقل برو به دیدنش ! … بذار حرف بزنه ! وادارش کن ازت عذر بخواد !

آرام ایندفعه چیزی نگفت و ارمغان اندکی دلش گرم شد … به اینکه بلاخره تونسته توجه اونو به چیزی جلب کنه .

– مگه نمی گی ازش متنفری ؟ … خب برو و همینو بهش بگو ! من مطمئنم بعدش حالت بهتر می شه !

آرام باز هم چیزی نگفت . هر چند حالا ذهنش کاملاً مشغول این پیشنهاد بود . می رفت به دیدن مردی که اونو بدبخت کرده بود و باهاش حرف می زد ؟ مردی که حضورش عین یک وهم و خیال توی ذهنش مونده بود … ولی اثر مسمومش همه جا باهاش بود !

شاید بد هم نبود ! همین امروز فهمیده بود که باردار نیست و قسمتی از قلبش از اضطراب و اندوه سبک شده بود … شاید اگر این پیشنهاد رو می پذیرفت و می رفت و توی صورت فراز حاتمی تف می کرد ، از حقارت هم رها می شد ! اون وقت شاید می تونست باز هم زندگی رو از سر بگیره … دوباره دختر شادی بشه ! لاک بزنه ، موسیقی گوش بده ، برقصه ، به آموزشگاه زبان بره … و رویاهاشو دنبال کنه !

آب دهانش رو قورت داد … آهسته پلکی زد و بعد نگاهش رو به چشم های منتظرِ ارمغان دوخت . ارمغان کاملاً متوجه شد که حسی در نگاهِ اون تغییر کرده … و به شوق اومد :

– خب ؟!

– من شرط دارم !

***

فصل دوم :

نشسته بود روی کاناپه ، تلفن رو بغل گوشش گرفته بود و به انعکاس تصویر خودش روی شیشه ی میز نگاه می کرد :

– بهت گفتم تحمل کن چند روز … برات جورش می کنم ! اینقدر بی بته ای که چند روز هم صبر نکردی !

چند لحظه سکوت … بعد لبهاشو روی هم فشرد ، نفس تندی کشید … سعی کرد از کوره در بره :

– دروغ میگی رضا ! داری دروغ می گی ! رفتی همه چی رو خراب کردی ! بدبختمون کردی !

سعی کرد به مخش فشار بیاره و خودش رو به گریه بندازه ! فکر کرد به چیزهای تلخی که تجربه کرده بود … مدام توی ذهنش تکرار می کرد : گریه کن لا مصب ! گریه کن !

ولی نتونست ! یهو صدای کارگرادان بلند شد :

– کات آقا ! کات ! چته آقا فراز ! این چه وضعشه ؟! چرا حس نمی گیری امروز ؟

فراز نچی گفت و بعد تلفن رو سر جای خودش کوبید . عصبانی بود از بس اون روز خسته بود و برعکس ، توی همه ی سکانسهایی که باید بازی می کرد ، گیر کرده بود . اصلاً کارش پیش نمی رفت . یک ساعت و نیم بود که علاف همین گریه افتادنش شده بود … ولی گریه اش نمی گرفت . اصلاً روی کارش تمرکز نداشت … و کارگردان هم حسابی عصبانی بود !

 

اومد و روبروی فراز ایستاد و گفت :

– بازی در میاری آقای حاتمی ! امروز روی مودش نیستی !

فراز نگاه تندی بهش انداخت :

– آدما نمی تونن یک روز روی مودشون نباشن ؟ … من آدم نیستم ؟

– یک روز ، مرد حسابی ؟ فقط یک روز ؟! توی این چند هفته همش همینطوری بودی ! خب نمیخواستی بازی کنی … قبول نمی کردی نقشو !

فراز از جا بلند شد و سینه به سینه ی کارگردان ایستاد … اگه اون روز حوصله ی کار کردن نداشت ، بر عکسش کاملاً حوصله ی دعوا کردن و دهن به دهن گذاشتن داشت . خواست چیزی بگه که دستیار کارگردان پرید وسط :

– آقا صلوات بفرست ! آقای پرتو … فراز جان ! صلوات بفرستید !

اومد و کارگردان رو کشید عقب و مشغول حرف زدن باهاش شد . فراز صبر نکرد تا صداشون رو بشنوه … از کنارشون گذشت تا خودش رو به اتاق گریم برسونه . حالش خراب بود … تحمل حضور توی اون خونه رو نداشت .

دستیار کارگردان خودشو بهش رسوند .

– چته فراز جان ؟ مشکلی هست به من بگو !

فراز وارد اتاق گریم شد … اونجا دو تا از گریمورای زن نشسته بودن و حرف می زدن . فراز گفت :

– فقط خسته ام ! همین !

– چرا خسته ای ؟ تمرکز نداری روی کارت ! خب دو دقیقه حواست رو جمع کن این سکانس رو ببندیم بره دیگه !

فراز عصبی بهش توپید :

– آدم نیستم من ؟! میگم خسته ام ! روانم خسته است ! آقای پرتو یه جوری حرف می زنه که انگار …

– فراز جان …

– بگو بره بگرده دنبال بازیگر خودش … کسی که بتونه اخلاقش رو تحمل کنه ! من نمی تونم !

دستیار نچی گفت … بعد چرخید و به اون دو تا زن گفت :

– خانوما محبت کنید چند دقیقه بیرون باشید !

فراز در کمدش رو باز کرد و گشت ، توی جیبش تا موبایلش رو پیدا کنه . زن ها که بیرون رفتن … دستیار اومد نزدیکش .

– چی میگی فراز ؟ میخوای این شاه نقشو از دست بدی ؟!

فراز جوابشو نداد . نمیخواست ، ولی …

– ببین منو … تو خودت سرت توی کاره ! می فهمی چی می گم ! این نقش خیلی به تو میاد ! به والله اگه تمرکز کنی روش امسالم سیمرغ می بری … ایندفعه نقش اصلی ! می فهمی چی می گم ؟ … پرتو دیوانه است … هیچ بعید نیست واسه اینکه بینی تو رو به خاک بماله ، گند بزنه به فیلمش ! تو باهاش دهن به دهن نذاز !

فراز بازم هیچی نگفت … موبایلش رو از توی جیبش در آورد و با روشن کردنش … نفسش حبس شد توی سینه اش . ارمغان سه بار بهش زنگ زده بود … و یک بار هم پیام داده بود : باهام تماس بگیر . ممنون .

– فراز … ده دقیقه بشین همینجا ! ریلکس کن ! برگرد سر فیلمبرداری ! اوکی ؟

 

فراز نیم نگاهی بهش انداخت :

– باشه !

دستیار نفس راحتی کشید :

– ایندفعه حس بگیری تو رو جونِ مادرت ! باز صدای این پرتو بلند نشه !

فراز اوهومی گفت و سرشو تکون داد . دستیار خوبه ای گفت و چند قدم به عقب رفت . یه خرده مردد بود بین رفتن یا موندن … بعد تصمیمش رو گرفت و با گفتن “تنهات میذارم” از اتاق گریم خارج شد .

حالا فراز با خودش تنها مونده بود . ضربه زد روی شماره ی ارمغان و در انتظار شنیدنِ صداش … سیگاری برای خودش روشن کرد :

– جانم فراز ؟! … سلام !

– دیدی دختره رو ؟!

– آره !

فراز سیگارشو بین دو انگشتش گرفت و با لحن تقریباً تند و کلافه ای گفت :

– بهتره امروز با هم به توافق رسیده باشید ، واگرنه …

ارمغان وسط حرفش پرید :

– چه خبرته فراز ؟ … هووف ! آره ، حرف زدیم و به توافق رسیدیم !

فراز سکوت کرد … پمپاژ خون توی بدنش تند شده بود . لبه ی صندلی نشست و کامی از سیگارش گرفت . ارمغان توضیح داد :

– خونه اش نبود . با دوستش کیمیا ، سر کوچه شون منتظر موندیم . فکر کردم اینطوری توی عمل انجام شده قرار می گیره و حرف می زنه . واگرنه فکر نمی کنم حاضر می شد …

فراز دستش رو تکون داد و بی صبر وسط حرفش پرید :

– قرار گذاشتی باهاش ؟

– تقریباً آره !

فراز بی اختیار نفس راحتی کشید … و همزمان پرسید :

– چرا تقریباً ؟!

– چون روز و ساعت معین باهاش فیکس نکردم . فقط قبول کرد تو رو ببینه … که این خودش یک پیشرفت بزرگه ! فقط …

دو دل و نا مطمئن سکوت کرد … فراز پرسید :

– فقط چی ؟

– یه سری شرط و شروطایی گذاشته که …

– چه شرطی ؟!

ارمغان نفس عمیقی کشید :

– جایی که باهاش قرار می ذاری باید یک مکان عمومی باشه … سر پوشیده نباشه … و اینکه منم حتماً باید حضور داشته باشم !

برای لحظاتی ذهن فراز منجمد شد … آنچنان که نتونست چیزی بگه . شروط آرام … اگرچه شاید از جهاتی توهین به خودش بود ، ولی … فراز می دونست چه بلایی سر اون دختر آورده ! اگرچه مست بود ، ولی کاملاً یادش مونده بود اون لحظات رو … و اون گریه ها رو … و اون خشونت نفرت انگیز رو . نبض دردناکِ پیشونیش تپیدن گرفت … ارمغان گفت :

– تو نباید توقع یک دیدار دوستانه رو داشته باشی فراز ! اون دختری که من امروز دیدم …

– حالش خوب بود ؟

 

ارمغان گیج از سوالِ ناگهانی اون ، جواب داد :

– خب … نمی دونم ! بد به نظر نمی رسید !

فراز پلکهای سوزانش رو روی هم فشرد … حس غم و اندوه می کرد . سیگارش رو خاموش کرد و از روی صندلی بلند شد و گفت :

– کارها رو راست و ریس کن ارمغان ! منتظرم ! برای من فرقی نمی کنه … ولی جایی رو تعیین کن که مورد تأیید خانوم باشه و اذیت نشه ! … هر چی زودتر ، بهتره ! و اینکه … چیه ؟ چرا می خندی ؟!

و واقعاً هم ارمغان داشت می خندید .

– هیچی !

خیلی تلاش کرده بود صدای خنده اش رو از فراز پنهان کنه … ولی فراز شنیده بود … و حالا حس می کرد باید توضیح بده :

– داشتم فکر می کردم شما دو نفر چقدر نسبت به هم مودبید ! تو بهش می گی اون خانوم … آرام هم همش صدات می کرد ایشون ! اون آقا !

حسی درون قلب فراز تکون خورد … گوشه ی لبش رو گزید و به تندی گفت :

– خداحافظ ارمغان !

و تماس رو تموم کرد .

یه جورایی گوشه ی ذهنش آروم شده بود از اینکه بلاخره قرار بود اون دخترو ببینه … و یه جورایی حس اندوه می کرد . گوشی رو باز خاموش کرد و توی کمد انداخت و بعد نفس عمیقی کشید .

حالا آماده بود بره بازیشو بکنه و وقتش که رسید … از ته قلبش زار بزنه !

***

ساعت یازده صبح بود .

احمد خونه نبود و امیر رضا هم هنوز مدرسه بود . سکوت سنگین خونه رو صدای دینامِ چرخ خیاطی ملیحه پر کرده بود .

آرام توی اتاقش بود ، نشسته بود روی لبه ی تختخواب و با استرس گوشه ی ناخنش رو می جوید . امروز روزی بود که باید به دیدن فراز حاتمی می رفت ! تقریباً یک ساعت دیگه به زمانِ قرارشون باقی مونده بود . ارمغان صابری قرار بود بیاد دنبالش تا دو تایی با هم برن .

آرام اصلاً و ابداً آمادگی رودر رویی با اون مرد رو اون هم تنهایی نداشت .

نفس عمیقی کشید و بلند شد تا لباس بپوشه .

یک پالتوی مشکی مدل کتی با مقنعه و شلوارِ جین تیره تنش کرد . حتی یک ذره هم آرایش نکرد . نه اینکه بخواد با چشم های گود رفته و گونه های بیرنگش جلب ترحم کنه … نه … فقط به نظرش خیلی نفرت انگیز می یومد که بخواد با رژ لب و ریمل بره جلوی چشمای اون مرد کثیف .

بهرحال اون یک بازیگر معروف بود … شاید پیش خودش فکرایی می کرد و آرام رو یکی از اون دخترایی می دید که حاضرن برای آویزون شدن تن به هر حقارتی بدن .

مهره های کمر آرام از شدت انزجار لرزید . به تندی کیفش رو برداشت و از اتاقش بیرون رفت

 

ملی خانم توی اتاق کارش ، پشت میز خیاطیش نشسته بود . آرام رفت وسط در ایستاد .

– مامان من می رم بیرون . کاری نداری باهام ؟

ملی خانم صداشو نشنید … آرام نچی کرد و ایندفعه بلندتر گفت :

– مامان !

یهو صدای دینام چرخ خیاطی قطع شد … ملی خانم چرخید و از روی شونه اش نگاهش کرد :

– هان ؟!

– من می رم بیرون ! کاری باهام نداری ؟

– نه مامان جان … برو به سلامت ! فقط زیاد دیر نکنی ها ! امیر رضا ساعت یک از مدرسه برمیگرده ، گشنه و تشنه … مجبورم سفره رو پهن کنم !

آرام سرش رو تکون داد و خیلی سرسری خداحافظی کرد و از خونه زد بیرون . بلافاصله موبایلش رو از توی جیبش در آورد و شماره ی ارمغان رو گرفت .

– جانم ؟

– سلام خانم صابری ! من از خونه اومدم بیرون . شما …

ارمغان دوید وسط حرفش :

– من چند دقیقه ای هست که سر کوچه منتظرتم !

– ای وای … خیلی بد شد اینجوری که ! کاش شما خودتون می رفتین … منم می یومدم !

صدای خنده ی نرم ارمغان :

– عب نداره ! زود بیا !

آرام تماس رو قطع کرد و با قدم های تند و تیزی از کوچه گذشت … بلاافصله ماشین هاچ بک ارمغان رو دید . هول هولکی دوید و سوار شد .

– سلام دوباره !

کف دستش رو گذاشت روی تخت سینه اش و نفس عمیقی کشید . ارمغان یه ذره با تعجب نگاهش کرد :

– سلام عزیزم ! خوبی ؟ چرا اینقدر دستپاچه ؟

– نمی خوام کسی ببینه سوار ماشین یک غریبه می شم ! … می رن به بابا و مامانم می گن … براشون سوال می شه !

ارمغان لبخند کوچیکی زد و بعد ماشینو روشن کرد و به راه افتاد . آرام روی صندلی دو لا شد تا وقتی از جلوی مغازه ی پدرش رد شدن ، احمد تصادفاً اونو نبینه . ارمغان نگاه معنا داری به سوپر مارکت انداخت و بعد گفت :

– کیمیا بهم گفته بود پدر متعصبی داری !

و پیچید توی خیابون اصلی . آرام حس امنیت کرد و بلاخره صاف نشست . توی دلش به این کلمه ی “متعصب” پوزخند زد … باباش فقط یک آدم مریض و بد دل بود !

– فکر می کنی چه واکنشی نشون بده ؟ … اگه بفهمه چه اتفاقی برات افتاده !

آرام بدون لحظه ای مکث ، خیلی محکم جوابش رو داد :

– منو می کشه !

قلب ارمغان به درد اومد . نگاه کرد به نیمرخ خوش تراش و پوست مهتابی آرام و گفت :

– چرا باید این کارو بکنه ؟ تو که تقصیری نداری !

آرام گفت :

– خیلی هم بی تقصیر نیستم !

بغض نشست توی گلوش و راه نفسش رو گرفت . انگشتای سردش رو توی هم پیچوند و همونطوری که خیره شده بود به خیابون و پلک نمی زد ، مبادا اشکش در بیاد … با صدای ضعیفی ادامه داد :

– خودم رو در موقعیت خطر قرار دادم !

ارمغان اخم کرد :

– نشد دیگه آرام ! تو میگی هیچی از فراز حاتمی نمیخوای … سنگینی گناهشم میخوای به گردن بگیری ؟

– گناهِ اون به کنار ! … ولی من نباید به اون مهمونی میرفتم . اولش نمی دونستم چجوریه … فکر می کردم یک مهمونی ساده و خانوادگی باشه ! ولی بعدش که فهمیدم … باید فوری می یومدم بیرون . ولی دو دل بودم … طولش دادم … دیر کردم !

آه سردی کشید و پلک هاشو به حالتی نادم و تسلیم روی هم فشرد . ارمغان عمیقاً برای اون ناراحت بود . می دونست که اون حالا همون حسی رو تجربه می کنه که اکثر قربانیان تجاوز تجربه اش می کنند … احساس گناه ! تقصیر ! ناپاکی ! با صدای گرفته ای گفت :

– فراز حاتمی هم گناه داره ! حالش خیلی بده ! دلت براش می سوزه اگه ببینش ! در به در دنبال جبران کردنه … اون هم نمیخواست این اتفاق بیفته !

آرام با نفرت گفت :

– چطوری میخواد زندگی تباه شده ی منو جبران کنه ؟ … اون مستحق همه ی عذاب های دنیاست !

– هیچ خطایی توی دنیا نیست که قابل بخشش نباشه !

– ولی من نمی بخشم خانم صابری ! نه خودم رو نه اون آقا رو ! من آدم بخشیدن نیستم ، من نمی بخشم !

– هیچ تقصیری متوجه تو نیست … تو کاری نکردی که بخوای بخشیده بشی ! ولی در مورد حاتمی … باور کن بخشیدن کمک می کنه حالِ خودت بهتر بشه !

آرام پوزخند تلخی زد … ارمغان پرسید :

– اصلاً برای چی رفتی به اون مهمونی ؟

آرام صادقانه گفت :

– پول لازم داشتم !

ارمغان از گوشه ی چشم نگاهش کرد … آرام ادامه داد :

– می خواستم برای مادرم هدیه بخرم … تولدش بود !

همه ی این حرفها ارمغان رو خیلی بیشتر آزار می داد . شاید اگر آرام یک دختر با لبهای بوتاکس کرده و هیکل هالیوودی بود ، اینقدر همه چیزی به نظرش آزار دهنده نمی یومد . شاید اگر آرام کمی بیشتر گستاخ بود … اگر به فراز فحاشی می کرد … اگر ازش پول می خواست … شاید این ماجرا بهتر تموم می شد . ولی این دختر معصوم با رنگ و روی پریده … مچاله شده توی صندلی … با این احساس گناهی که داشت ذوبش می کرد … این حقش نبود ! می دونست که حقش نیست !

– از نظر من چیزی به اسم موقعیت خطر وجود نداره ! جامعه ی ایده آل اینه که اگه دختری بدون لباس هم باشه باز کسی بدون رضایتش بهش دست نزنه ! هر چیزی غیر از این اشتباهه !

آرام خواست بگه جامعه ی ایده آل ،بهشته . ولی نگفت . حوصله ی بحث کردن نداشت . پیدا کردن شخصی که واقعاً درد اون رو بفهمه و درکش کنه ، بی فایده بود .

ارمغان هم دیگه هیچی نگفت . تا رسیدن به مقصد هر دو سکوت کردن … تا وقتی که ارمغان ماشینش رو توی پارکینگِ رو بازِ رستوران پارک کرد و بعد گردن کشید و ماشین فراز رو هم دید … پس رسیده بود !

 

نگاهی به ساعت مچیش انداخت که دو دقیقه مونده به دوازده رو نشون می داد . بعد چرخید به طرف آرام … و از دیدنش واقعاً جا خورد .

آرام رنگ به رو نداشت … صورتش مثل صورتِ مرده ها سفید بود … همه ی تنش می لرزید .

– آرام جون ؟!

دستش رو پیش برد و روی زانوش گذاشت … آرام نگاهش کرد .

– حالت خوب نیست ؟ می خوای بذاریمش برای بعد ؟

هر چند نمی دونست در این صورت باید چه جوابی به فراز بده … ولی خوشبختانه آرام پیشنهادش رو رد کرد :

– نه ! … نه ، بریم !

ارمغان نوک زبونش رو روی لب هاش کشید و نگاه دقیقی به اون انداخت و گفت :

– الان که بریم تو … قراره تو یک عذرخواهی صریح و رسمی بشنوی ! … می تونی ردش کنی و به حاتمی بگی بره به جهنم ! کاملاً حق این کارو داری ! … ولی همش فقط همین نیست ! بعدش پیشنهاد جبرانه … پیشنهاد پوله ! یک پول قابل توجه !

آرام با نفرت چونه اش رو بالا گرفت و خواست بگه هرگز حتی اجازه نمی ده حرف به اون جا برسه … ولی ارمغان کف دستش رو به نشونه ی سکوت جلوی صورت اون نگه داشت .

– یک لحظه گوش بده بهم !

آرام با بی تابی لب هاشو بهم چفت کرد … ارمغان ادامه داد :

– من وضعیت تو رو خیلی خوب می فهمم . می دونم یک خانواده ی سنتی داری … تحت فشاری ! اگه بفهمن برات چه اتفاقی افتاده ، آزارت می دن . اگر نفهمن هم … بهر حال یک روزی باید مستقل باشی ! چرا به خودت کمک نمی کنی ؟ … من می دونم یک روزی به پولی که می تونی از حاتمی بگیری ، خیلی نیاز پیدا می کنی ! حاتمی پول خوبی بهت می ده ، من می شناسمش ! آدم ثروتمندیه و باید برای آینده ی دختری که تباهش کرده ، خرج کنه !

 

آرام چیزی نگفت . صورتش رو چرخونده بود به سمت پنجره و به ردیف ماشین های پارک شده ، نگاه می کرد و لبش رو می جوید . ارمغان گفت :

– قبول نکن ! … ولی رد هم نکن ! باشه ؟

آرام با اکراه واضح و آشکاری سرش رو تکون داد . ارمغان راضی از خودش ، لبخندی زد و بعد در حالی که کمربند ایمنی رو باز می کرد ، گفت :

– خوبه ! حالا بریم !

آرام با زانوهای لرزان پیاده شد و با یک قدم فاصله پشت سر ارمغان به راه افتاد . همه ی بدنش سرد بود و قلبش اونقدر محکم می کوبید که حس می کرد همه ی مردم می تونن صداشو بشنون .

سالنِ بزرگ و پر زرق و برق رستوران هنوز خیلی شلوغ نبود … ولی باز هم آدمایی که حضور داشتن ، اونقدری بودن تا آرام از سر و صداشون سرسام بگیره . یکی از گارسون ها به استقبالشون رفت و به ارمغان گفت :

– خوش اومدین خانم صابری ! آقای حاتمی قبل از شما اومدن … منتظرتون هستن !

ارمغان تشکر کوتاهی کرد و رو به آرام گفت :

– بریم عزیزم !

محل قرارشون توی رستوران نبود ؟! آرام بلافاصله بازوی ارمغان رو گرفت :

– کجا می ریم ؟

– مگه نگفتی نباید سقف روی سرتون باشه ؟!

 

آرام سرش رو تکون داد … آره ! خودش گفته بود . ارمغان با دلسوزی گفت :

– الهی بمیرم ! چرا اینقدر می لرزی ؟! قرار نیست اتفاقی بیفته !

– شما هم هستید باهامون ؟

– معلومه که هستم ! … اتفاقاً طرف تو هم هستم !

لبخندی دلگرم کننده زد و بعد انگشتای سرد آرام رو گرفت و اونو دنبال خودش کشوند . آرام همراهش رفت تا از سالن رستوران خارج شدن و بعد از دری چوبی گذشتن و بعد سه پله پایین رفتن … و وارد حیاط پشتی رستوران شدن . مکانی رو باز و زیبا و خلوت … کف زمین از سنگ ریزه پوشیده شده بود و حوضی وسط حیاط قرار داشت … درخت های تاک و گلهای کاشته شده … بعد یکدفعه اون رو دید !

فراز حاتمی رو !

بی اختیار سر جا میخکوب شد … دیگه خودش رو حس نمی کرد، بدنش رو حس نمی کرد . فقط اون رو می دید که پشتِ تنها میزِ موجود توی حیاط نشسته بود … با همون نگاهِ سرد ، موهای سیاه … همون حالتی که روی پوسترهای بزرگِ سر در سینماها می دیدش … .

کم کم حس کرد روحش از نوکِ انگشتای پاهاش تا فرق سرش اون ترک کرد … همه ی تنش لمس شد .

ارمغان درست مقابل او ایستاد و با نگرانی زمزمه کرد :

– حتی همین حالا اگه تصمیمت عوض شده … می تونیم برگردیم !

آرام چیزی نگفت . باز از روی شونه ی ارمغان نگاه کرد به فراز … که با حرکتی نرم کف دستش رو روی سطح میز گذاشت و از جا بلند شد . آرام به سرعت چشماشو بست . ارمغان تقریباً التماس کرد :

– آروم باش ! خواهش می کنم … محکم باش !

بعد دست آرام رو گرفت و اون رو به جلو هدایت کرد … آرام تقریباً پشت سرش کشیده می شد . عمیق نفس می کشید و تلاش می کرد غش نکنه .

هنوز چند قدمی باقی مونده بود تا به فراز برسن که صداشو شنید :

– خانم ها … خیلی خوش اومدین !

همه ی تن آرام از نفرت لرزید . فراز با احتیاط و در عین حال ، اشتیاقِ سوزانی به آرام نگاه می کرد . همه ی این مدت رو آرزو داشت زودتر با این دختر روبرو بشه … و حالا رسیده بود ! در عین حال نمی دونست باید چه رفتاری داشته باشه … با این دختری که معمولی نبود ! این دختری که متنفر بود … زخم دیده بود !

با احتیاط دستش رو جلو برد و خواست یک صندلی برای آرام عقب بکشه … ارمغان از پشت سرِ آرام بهش علامت داد که عقب بره … بعد آرام رو روی یک صندلی نشوند و خودش هم روی صندلی کنارش نشست .

فراز شوک زده … هنوز سر پا ایستاده بود . بعد دوباره روی صندلیش نشست و پرسید :

– چیزی میل دارید براتون سفارش بدم ؟

ارمغان با خونسردی پاسخش رو داد :

– من ، نه ! … آرام ؟

آرام همونطوری که به رومیزی گلدار و زیبا نگاه می کرد ، سرش رو به چپ و راست تکون داد . فراز اصراری نکرد و فقط خیره شد به آرام .

در مورد اون هیچ اشتباهی نمی کرد … اون واقعاً زیبا بود ! همون ظرافت و جذابیتی رو داشت که حتی در عالم مستی هم متوجهش شده بود . همون قامت متوسط و لاغر … همون پوست لطیف و رنگ پریده … همون چشم های قهوه ای تیره و درشت که توی صورتش برق می زد … همون موهای نرم و خرمایی که هنوز هم بوی ملایمش رو زیر شامه اش حس می کرد .

 

آرام خیلی ناگهانی سرش رو بالا برد و مچِ نگاه عجیب و خیره ی فراز رو گرفت . اول مبهوت شد … بعد پر از انزجار و نفرت .

– خانم صابری … شما گفتید که قراره من عذرخواهی بشنوم ! درسته ؟!

طعنه اش ، لبخند کجی روی لب های فراز آورد که خیلی به سختی مهارش کرد .

 

– آره ، حتماً ! من عذر میخوام !

آرام کینه توزانه نگاهش کرد … منتظر کوچک ترین اشتباه بود تا بهش حمله کنه . فراز اینو می فهمید … باز گفت :

– ببینید …

یک لحظه مکث کرد … در نهایت حیرت یادش اومد که هنوز نام خانوادگی آرام رو نمی دونه . باز ادامه داد :

– ببینید آرام خانم …

آرام تند و پر خشونت میون حرفش دوید :

– اسم منو نیارید لطفاً !

فراز با آرامش گفت :

– باشه ! چی صدات کنم خوبه ؟ … بهت بگم دختر خانم ؟

بعد تعجب کرد از طعنه ای که ناخودآگاه به آرام زده بود … چون اون دیگه دختر نبود ! به چشم دید که آرام چطور لرزید … دلش سوخت .

– فکر می کردم وقتی ببینمت … خیلی حرفا برای گفتن دارم ! ولی حالا … هیچی نمی تونم بگم ! جز اینکه متأسفم .

آرام هیچی نگفت . نگاهش هنوز توی چشم های فراز بود و می لرزید . ارمغان از زیر میز دست سردِ اون رو گرفت و با اطمینان فشرد . فراز ادامه داد :

– می خوام بدونی که برای منم خیلی سخته که … من … من هیچوقت توی زندگیم اینقدر حس گناه نداشتم . می دونم نسبت به من چه فکر بدی داری … ولی منم آدمم ! هیچوقت توی زندگیم به هیچ کسی بدون رضایتش دست نزدم ، به جز …

باز هم چند لحظه سکوت … سیبک گلوش بالا و پایین غلتید … بعد حرفش رو کامل کرد :

– ولی می خوام که جبران کنم ! هر طوری که بلد باشم … هر طوری که بخوای . من پای کاری که کردم ، ایستادم !

آرام نفس تندی کشید . حس حقارت داشت خفه اش می کرد . از اینهمه ضعف متنفر بود ! تا قبل از اون هم هیچوقت خیلی آدم محکمی نبود ، ولی حالا … دیدار با فراز حاتمی … این سوپر استارِ پر طرفدار … با این خونسردی لعنتیش و بوی ادکلنش و صورتِ اصلاح شده و چشمای نافذش … این تأثیر قدرتمندی که حضور فیزیکیش روی روانِ حقارت دیده ی آرام داشت … باعث می شد هر لحظه از درون خورد بشه .

نگاهِ پر آبش رو به ارمغان دوخت :

– خانم صابری … می شه بریم ؟

فراز تند و محکم جوابش رو داد :

– نه !

بعد کف دستش رو گذاشت روی میز و ادامه داد :

– ما فقط داریم حرف می زنیم ! چی اذیتت می کنه ؟!

 

آرام اینبار تقریباً التماس کرد :

– خانم صابری ؟

ارمغان با نگرانی بهش نگاه کرد و بعد به فراز گفت :

– زودتر حرفتون رو کامل کنید !

فراز نگاهش رو بین اونها چرخوند :

– حرف من ؟ … هر چی که تو بخوای !

به آرام گفته بود … آرام تند و بی قرار نفس کشید .

– پول می خوای ؟ … با احترام تقدیم می شه ! کار میخوای ؟ … برات دارم ! اصلاً شاید بخوای از کشور بری ! … فقط بهم بگو چی می خوای ؟

و بلاخره آرام تحملش رو از دست داد و چنان متنفر به فراز نگاه کرد … که فراز بی اختیار کمی عقب کشید .

– هیچی ! … من از شما هیچی نمیخوام ! من بهتون اجازه ی جبران نمی دم ! من از شما متنفرم !

فراز برای یک لحظه ی کوتاه چشماشو بست و دوباره باز کرد … حس می کرد آرام با این حرفش توی صورت اون تف انداخته ! ارمغان خواهش کرد :

– آرام جان … لطفاً آروم باش !

– آروم باشم ؟!

اینبار نگاهِ متنفر و عاصیش چهره ی ارمغان رو نشونه گرفت :

– چطور آروم باشم ؟ … چطوری ؟ اینجا بشینم و اجازه بدم این آقا بهم توهین کنه ؟ … با اون پولای کثیفِ لعنتیش … انگار که رنج من چیزیه که می شه خرید ! … شما اصلاً می دونی من چی کشیدم ؟!

کف دستاشو روی میز کوبید … باز به فراز نگاه کرد :

– دلم می سوزه ، چون من بهتون گفتم … چون ازتون خواهش کردم … التماس کردم … قسمتون دادم ! یادتون نمی یاد ؟ … اصلاً یادتون نمی یاد منو چطوری له کردین ؟!

نفهمید چطوری … ولی ناگهان حس کرد صورتش از اشکای بی امانش خیسه . کف دستش رو روی گونه هاش کشید و نالید :

– چطوری آروم باشم ؟ … اینهمه وقته که دارم اشک می ریزم ، ولی هنوز آروم نشدم ! … آخه چطوری آروم باشم ؟!

حس عجیبی داشت . تحت فشار بود … درد می کشید … از هم می پاشید … دوباره سر پا می شد . خیلی تند و بی پروا بود … هیچوقت توی زندگیش این حس رو تجربه نکرده بود . احساس یک نفر شورشی آزاده رو داشت … احساس سبکی منحصر به فرد .

از جا بلند شد … زانوهاش دیگه نمی لرزید . نگاه رک و بی پرواش رو توی صورت فراز دوخت که به حالت عجیبی سرد و بی حس شده بود … حتی کمی به طرفش خم شد .

– من از شما پول نمی خوام ! عدالت می خوام ! … مطمئنم خدا عدالت رو بین ما یک روزی اجرا می کنه !

در لحظه ی آخر ، برق عجیب نگاه فراز اونو سوزوند . ولی دیگه صبر نکرد چیزی بیشتری بگه یا بشنوه . به سرعت چرخید و با قدم های تند و سریع … تقریباً از اونجا بیرون دوید . ایندفعه با حسی کاملاً متفاوت از وقتی اومد … سر افراز ، سبک ، آسوده !

 

تازه از درِ رستوران بیرون زده بود که صدای ارمغان رو پشت سرش شنید :

– آرام ! آرام جان !

به اجبار ایستاد … ارمغان سراسیمه خودشو به اون رسوند و بازوشو گرفت .

– آرام داری چیکار می کنی ؟ ما اینهمه حرف زدیم با هم … قرار نبود جا بزنی !

آرام حرکتی به بازوش داد که ارمغان مجبور شد رهاش کنه . گفت :

– من جا نزدم !

ارمغان عصبی بود … مضطرب و پریشون . آرام نمی تونست دلیلش رو بفهمه .

– آرام تو قول دادی که فکر کنی برای گرفتن پول !

– من نمی خوام از اون آقا چیزی بخوام ، وقتی اینقدر تحقیرم می کنه !

– اون تو رو تحقیر نکرد آرام ! داری اشتباه می کنی … تحقیرت نکرد !

ارمغان نمی فهمید … همه ی این ماجرا ، سر تا پا تحقیر بود برای آرام . اینکه توی یک ملاقات ، یک قربانی بود … اینکه خودش یک طرف میز درهم شکسته و لرزون و بغض آلود نشسته بود و اون طرف دیگه اون مرد لعنت شده با غرورش و بوی عطرش و نگاه خیره اش و پول های کثافتش …. اینها تحقیر بود ! و اگر آرام پولی قبول می کرد … حتی اگر روی پیشنهادش فکر می کرد … یعنی یک متجاوز پیروز شده بود !

– چرا ، تحقیر می کرد ! به من حس بدی می داد !

باز می خواست بره … ارمغان جلوشو گرفت .

– آرام … آرام یه لحظه گوش بده ! هر اتفاقی که بیفته … باید تهی داشته باشه ، مگه نه ؟ هر داستانی باید یه جایی تموم بشه ! اگه تموم نشه … کش پیدا کنه … خطرناک میشه … بفهم چی می گم !

– برای من تموم شده است !

– ولی برای حاتمی نیست !

– این دیگه مشکل خودشونه !

ارمغان حس استیصال می کرد … باز هم دست آرام رو گرفت :

– به من گوش بده دختر ! برو ازش پول بگیر و همین جا تمومش کن ! … توی ذهنش نمون آرام ! … توی ذهن فراز حاتمی نمون !

ولی آرام گوش نکرد … رفت .

ارمغان سر جا موند و با نگاهش هر قدم آرام رو دنبال کرد . دست هاش رو محکم مشت گرفت و نفس تند و تیزی کشید … از درون می لرزید ، ولی سعی می کرد خونسردی ظاهرش رو نگه داره .

– هِی می گفتی حله ، حله … فقط بهش زمان بده تا آروم بشه … همین بود ؟!

ارمغان با شنیدن صدای فراز پشت سرش ، یهو از جا پرید و عقب چرخید . فراز دقیقاً یک قدم باهاش فاصله داشت … حالا کت چرم پاییزه اش رو پوشیده بود و به حالت عجیبی نگاهش می کرد . حالت سرگردونِ ارمغان رو که دید … پوزخندی زد . بعد کیفِ مشکی ارمغان رو توی بغلش رها کرد و راه افتاد به طرف پارکینگ .

ارمغان خودش رو جمع و جور کرد ، دسته ی کیفش رو میون انگشتاش چلوند و راه افتاد پشت سر فراز .

– هنوزم می گم ! زمان لازم داره ! … حالا که باهات حرف زده و دلش رو خالی کرده … کم کم برمیگرده سر عقلش . اونوقت دوباره می رم دیدنش .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
اردیبهشت41
اردیبهشت41
1 سال قبل

عالیه

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x