رمان اردیبهشت پارت ۷

4.5
(13)

 

 

فراز به سختی از بین حلقه ی جمعیت طرفدارش خارج شد . هرمز گفت :

– خیلی بهت خوش می گذره ؟ دخترا از یقه ات آویزون می شن …

فراز نیشخندی زد و پاپیون مشکی دور گردنش رو مرتب کرد .

– حسودیت می شه ؟!

– خیلی به خودت می نازی ، هان ؟! اگه هنوز یک پسر بچه بودی ، گوشت رو می پیچوندم … ولی حیف ! حالا بگو چرا باز گوشی کثافتت رو جواب نمی دادی ؟ کِی قراره آدم بشی ؟

– اذیتت می کنم ؟ میخوای برگردم ؟

– جرأتش رو داری ؟ جد و آبادت رو به عزات می نشونم !

گفت … بعد با قدم هایی آرام به طرف برادرهاش رفت . فراز هم شونه به شونه اش راه افتاد . نگاهِ هرمز به روبرو بود … ولی هنوز داشت با پسرش حرف می زد .

– اول به عموهات سلام می کنی … بعد میری به عمه ات و شوهر عمه ات تبریک می گی . بعد هم سهره و دخترا … و هر کسی از اقوام که می شناسیش ! خیلی مودب و متواضع … مفهومه فراز ؟

– تا جایی که از دستم بر بیاد !

– جداً تصمیم گرفتم آدمت کنم ! امیدوارم موفق باشم !

بلاخره به هاتف و هامان رسیدن . فراز به هردوشون سلام کرد … بعد باهاشون دست داد . بعد از اونا نوبت عمه حمیرا و شوهرش بود .

حمیرا با دیدنش پشت چشمی نازک کرد و گفت :

– چه عجب عمه جان ! می خواستی الان هم نیای !

فراز انتظار استقبال بهتری نداشت .

– تبریک می گم ! امیدوارم مه لقا با شوهر جدیدش خوشبخت بشه !

به هر دلیلی حمیرا این جمله رو توهین به خودش حساب کرد و سرخ شد . هرمز بلافاصله مداخله کرد :

– فراز جان … مادرت !

فراز به سهره هم سلام کرد … سهره با یک لبخند مصنوعی به سختی جوابش رو داد . معلوم بود که اون هم از قبل توجیه شده بود تا ظاهر روابط رو حفظ کنه .

صدایی از پشت سر فراز بلند شد :

– به به … پسر عمو ! پارسال دوست امسال آشنا !

فراز به عقب چرخید و رو در روی علیرام در اومد … علیرام پسر هامان بود … و تنها شخص از خانواده ی حاتمی که تا حدودی می تونست باهاش راحت باشه .

فراز برای اولین بار در اون شب ، یک لبخند واقعی زد .

– علیرام ! … چطوری علیرام ؟

 

هر دو با هم دست دادن … علیرام ضربه ای دوستانه به شونه ی فراز زد و گفت :

– از وقتی ستاره شدی ، توی آسمونا فقط می شه پیدات کرد ! چرا اینقدر بی معرفتی آخه ؟ یه سر نباید به دوستای بچگیت بزنی ؟!

فراز لبخند کوچیکی به لب زد :

– اختیار داری ! گرفتار بودم !

– بچه ها توی کتابخونه جمع شدن ، لیگ حکم راه انداختن … بیا بریم پیششون !

هرمز رو به فراز به تأکید گفت :

– در دسترس باشی … کارِت دارم !

و بعد رفت و دو تا پسر عمو رو تنها گذاشت . فراز نگاهِ کلافه اش رو از پدرش گرفت و نفس تندی کشید . علیرام به خنده افتاد .

– مهر و علاقه ی پدر و پسری بینتون موج می زنه فراز !

فراز پوزخندی زد … هر دو مرد راه افتادن و شونه به شونه ی هم از وسط سالن عبور کردن .

– کِی پسرش بودم ؟ … کِی بابام بود ؟

– فعلاً که تصمیم گرفته باشه ! اگه بدونی چه خوابی برات دیده …

فراز سوالی نگاهش کرد … علیرام ادامه داد :

– میخواد برات زن بگیره … اونم چه زنی !

– از چه نظر چه زنی ؟ خوشگله یا زشته ؟

– خودش رو ولش ! باباش فضاییه ! اینقدر پول داره که در مخیله نمی گنجه !

فراز خندید و هوومی کشید .

– هرمز خان هم شترش رو میخواد خوب جایی بخوابونه ! دست فرمونش خوبه !

از بین درهای فرانسوی سالن گذشتن و وارد کتابخونه شدن .

یک گروه تقریباً سی نفره توی کتابخونه دور هم جمع شده بودن و ورق بازی می کردن . با ورود فراز … نظم جمعیت بهم خورد و همه یه جورایی به وجد اومدن .

فراز لبخندی که داشت از روی لبش محو میشد رو دوباره تجدید کرد و با گشاده رویی با همه دست داد .

تنها شخصی که توی اون جمع بود و آزارش می داد … کامران بود . پسر عمو هاتف …

با اون زخمِ عمیق روی صورتش و نگاه پر کینه و حقارتش

 

کامران نگاه کرد به فراز …

و فراز هم نگاه کرد به کامران .

کامران با نفرت … و فراز با نوعی حقارتِ ریشخند آلود .

– حالت چطوره پسر عمو ؟ چقدر خوشحالم از دیدنت !

البته داشت دروغ می گفت و کامران رو با کلمات محبت آمیزش دست می انداخت . کامران هم اینو می فهمید … پوزخند پر غیظی زد و بعد دست بالا برد و با فراز دست داد .

– دل به دل راه داره فراز جان !

فراز روی یکی از صندلی های اتریشی کتابخونه نشست … و علیرام هم روی صندلی کنارش جا خوش کرد . بلافاصله کنار گوشش زمزمه کرد :

– دنبال شر نباش فراز ! بذار امشب تموم شه بره !

 

فراز نفس عمیقی کشید و چیزی جوابش رو نداد . خودش هم حال و حوصله ی کامران رو نداشت . اون روزها حال و حوصله ی هیچ کسی رو نداشت . یکی از دخترها کمی به طرف فراز چرخید و با اشتیاق گفت :

– شما واقعاً خیلی بیشتر از توی فیلمایی که بازی کردین ، جذاب هستین !

فراز تصمیم گرفت برای گذروندن زمان هم که شده ، کمی لاس بزنه . به شوخی گفت :

– یعنی توی فیلما به اندازه ی کافی جذاب نیستم تا توجه کسی رو جلب کنم ؟

دختره خندید :

– ای وای … بد برداشت نکنید ! عالی هستید ، فقط یعنی …

باز خندید . فراز گفت :

– مرسی ! شما هم خیلی زیبا می خندین !

قند توی دل دختره آب شد … از شدت ذوق زدگی تقریباً به نفس نفس افتاد . کامران نگاه تندی به فراز انداخت و بعد روشو به طرف دیگه برگردوند . علیرام پرسید :

– فراز حکم هستی ؟

فراز سرش رو به چپ و راست چرخوند :

– نه ، فرصتش نیست ! باید برم !

باز یکی از دخترا ازش پرسید :

– چرا ؟ به اندازه ی کافی خوش نمی گذره توی جمع ما ؟!

صحبت ها گل انداخت … اونقدر که تمام حواس فراز رو از کامران پرت کرد . ولی کامران هنوز هم تمام توجهش معطوف فراز بود … هر لحظه ای که می گذشت انگار خشمگین تر می شد . هر سوالی که از فراز می شد … هر محبتی که بهش ابراز می شد … انگار کامران رو بیشتر به خشم می آورد

 

نیم ساعتی گذشت … خدمتکار جوانی وارد کتابخونه شد تا نوشیدنی تعارف کنه و زیر سیگاری ها رو هم خالی کنه . یکی از پسرها با صدای بلند و آزادی گفت :

– به به ! به به !

و جرعه ای از نوشیدنی رو خورد . چشم های کامران خیلی سریع به طرفش چرخید و بعد روی صندلیش جابجا شد … انگار در اون مدت برای اولین بار به اشتیاق اومده بود . گفت :

– به به به چی ؟ خدمتکاره ؟!

پسره جوابش رو داد :

– نوشیدنی رو گفتم !

و یکی دیگه از حضار شوخی کرد :

– دختره هم بد چیزی نبود !

همه خندیدن … و کامران گفت :

– خدمتکارای خوشگل … واقعاً موجوداتِ خطرناکی هستن !

توجه همه به سمتش جلب شد … و چشمهای فراز خیلی آروم و در عین حال خطرناک به طرف او چرخید . کامران فهمید که تونسته حساسیت فراز رو تحریک کنه … لبخندش عمق گرفت ، ادامه داد :

– مثل ویروس می مونن … می دونی ؟ بدون اینکه دست خودت باشه ، بهشون مبتلا می شی ! بعد به خودت میای می بینی شکمشون بالا اومده … بعد هم یک حرومزاده روی دستت گذاشته !

بعضی ها خنده ی آرومی کردن … یک از پسرها متذکر شد :

– به احترام دختر خانم ها بهتره دیگه بحثو ادامه ندیم !

کامران با لحن سر خوشی جواب داد :

– چشم !

و بعد به فراز چشمکی زد .

فراز توی صندلیش فرو رفته بود … بدون اخم یا لبخند ، با چهره ای کاملاً سرد و سنگی … دسته های صندلیش رو میون انگشتاش گرفته بود تا لرزش دست هاش رو پنهان کنه . نگاه می کرد به کامران … ولی اونقدر بی حس و عجیب ، که ترسناک به نظر می رسید .

علیرام نگاهِ ناراحتی بین پسر عموهاش رد و بدل کرد . بعد از فراز پرسید :

– سیگار می کشی فراز ؟

این تنها چیزی بود که در اون لحظه می تونست کمی … فقط کمی فراز رو تسکین بده . سیگاری گوشه ی لبش گذاشت و با فندک علیرام که به طرفش دراز شده بود ، روشنش کرد . عمیق کام گرفت و بعد از بین دودِ سفید و پیچ در پیچ باز به کامران نگاه کرد .

 

نگاهِ ممتد و بی حسش کم کم داشت روی کامران اثر می گذاشت .

چند دقیقه ای گذشت . کامران نگاهی به صفحه ی موبایلش انداخت و بعد از جا بلند شد :

– با اجازه ی همگی … من باید با یکی تماس بگیرم ! بعد میرسم خدمتتون !

ایندفعه بدون اینکه به فراز نگاه کنه از دیگران جدا شد و رفت . فراز دور شدنش رو با نگاهش دنبال کرد … بعد خم شد و سیگارش رو توی زیر سیگاری روی میز خاموش کرد . قصد کرد از جا بلند شه ، ولی علیرام یه جوری که بقیه متوجه نشن ، گوشه ی کتش رو گرفت و کشید .

فراز بی اعتنا لبه های کتش رو بهم نزدیک کرد و دکمه اش رو بست و بعد با قدم هایی با وقار و بدون عجله از کتابخونه خارج شد .

کامران رو در انتهای سالن دید که به طرف سرویس بهداشتی رفت … دنبالش کرد . از سالن گذشت و وارد قسمت خصوصی ویلا شد و در سرویس بهداشتی رو باز کرد .

کامران مقابل روشویی ایستاده بود و دستاشو می شست . از توی آینه به فراز نگاه کرد :

– چقدر عجیبه که ما همیشه باید …

فرصت نکرد جمله اش رو تموم کنه …

فراز از پشت گردنش رو گرفت و در یک حرکت کاملاً غافلگیر کننده ، سرش رو به آینه کوبوند … سه بار پشت سر هم .

صدای آخِ خفیف و درد آلود کامران … رد خون روی آینه باقی موند . کامران فرصت نکرد به خودش بیاد … فراز اونو به طرف خودش چرخوند و مشت کوبید توی صورتش … یک بار … دو بار … .

 

کامران تلو تلویی خورد و کف زمین افتاد . دل فراز خنک نشده بود … با زانو روی تخت سینه ی کامران نشست و مشت سوم و چهارم رو هم توی صورتش کوبید .

معلوم نبود تا کی می تونست ادامه بده … خشمی که توی دلش جریان داشت و عقلش رو از کار انداخته بود … معلوم نبود کار به کجا می کشید … اگر در باز نمی شد و علیرام خودش رو بهشون نمی رسوند .

– فراز ! داری چه غلطی می کنی ؟ فراز !

شونه ی فراز رو گرفت و اونو با خشونت عقب کشوند . کامران روی زمین با صورتِ خون آلود افتاده بود . علیرام کنارش زانو زد :

– کشتیش ؟! … لعنت بهت دیوانه ! لعنت !

 

فراز یک حوله ی سفید و تمیز از توی سبد حصیری روی روشویی برداشت و لکه ی خونِ روی دستش رو پاک کرد … بعد بدون اینکه چیزی بگه ، بی توجه به نگرانی های علیرام … از دستشویی خارج شد .

***

نگهبان دم در از دیدنش کمی تعجب کرد … گفت :

– به این زودی تشریف می برید جناب حاتمی ؟ هنوز شام رو سرو نکردن !

فراز بهش لبخندی زد و بدون اینکه چیزی بگه … سوار ماشینش شد . اولین کاری که کرد ، اون پاپیونِ مشکی دور گردنش رو باز کرد . دستاش می لرزید … تنش داغ بود . موبایلش رو از توی جیبش در آورد و شتاب زده شماره ی محسن رو گرفت .

– جانم فراز جان ؟

صدای محسن رو شنید .

– حالم بده محسن … خیلی بده !

– چی شده مگه ؟

– خیلی داغونم ! دلم می خواد یه چیزی رو له کنم !

صدای محسن با نگرانی بالا رفت :

– بهت می گم چی شده ؟

فراز نمی تونست حرف بزنه … نمی تونست برای اون توضیح بده چه اتفاقی براش افتاده . چند دقیقه ی قبل بهش بی احترامی شده بود … کتک زده بود کامران رو ، ولی اونو نکشته بود ! لعنتی … باید می کشتش ! باید اون انگل رو می کشت !

– برام یه چیزی بیار که مغزم رو آروم کنه محسن ! هیچی توی خونه ندارم … یه چیز سنگین بیار .

– باشه . باشه فراز … آروم باش و بگو الان کجایی ؟

فراز نفس عمیقی کشید :

– کردانم … نمی دونم تا برسم خونه چقدر طول می کشه .

– من برات نوشیدنی میارم ! فقط آروم باش … خب ؟ … آروم باش و آروم رانندگی کن !

فراز تماس رو قطع کرد . حوصله ی شنیدن هیچ نصیحتی نداشت . ماشینش رو روشن کرد … یکی آروم به شیشه کوبید . نگهبان بود .

فراز شیشه رو تا ته پایین کشید . نگهبان گفت :

– ببخشید آقای حاتمی … من گفتم به دخترم شما برادر زاده ی خانوم هستید ! گفت ازتون امضا بگیرم !

کاغذ و خودکاری رو به طرف فراز گرفت . فراز گفت :

– عذر خواهی می کنم ، دستم کثیفه … نمی تونم امضا کنم !

نگهبان نگاه کرد به دستاش و وا رفت .

– دستتون خونیه … خدایی نکرده زخمی شدین ؟

فراز دیگه جوابش رو نداد … پاشو گذاشت روی گاز و با تیک آف بلندی به راه افتاد

 

موبایلش شروع کرد به زنگ خوردن … پدرش بود . حتماً تا الان همه فهمیده بودن چه اتفاقی افتاده . ولی چه اهمیتی داشت ؟ جوابش رو نداد و بر خلاف نصیحت محسن ، با سرعت رانندگی کرد تا به آپارتمانش رسید .

ماشینش رو توی پارکینگ پارک کرد و بعد با آسانسور به طبقه ی دوازدهم رفت .

هنوز هم به طرز نامعقولی عصبانی بود … ولی حالا دیگه کنترل بدنش رو در اختیار داشت و دستهاش نمی لرزید .

تازه وارد خونه اش شده بود . نفس عمیقی کشید و بعد کتش رو از تن کند و دکمه های پیراهنِ سفیدش رو یکی یکی باز کرد که زنگ آپارتمان به صدا در اومد .

به خیال اینکه محسن اومده … پا تند کرد و درو باز کرد . ولی به حای محسن یک دختر جوون و زیبا پشت در ایستاده بود .

– سلام !

لب های رژ خورده ی دختر به لبخند بزرگی از هم کش اومده بود . فراز نگاه کرد به او و دو طرف پیراهنش رو بهم نزدیک کرد .

– علیک سلام ! با کی کار داشتین ؟

– من ملیسام ! از طرف محسن اومدم !

فراز جا خورد … بد جوری هم جا خورد . حالش خوب نبود ، ولی فکر نمیکرد محسن بخواد ابتکار به خرج بده و یک زن براش بفرسته . نگاه کرد به صورت و بدن دختر … لبخند روی لب های ملیسا عمیق تر شد .

– برات نوشیدنی آوردم . می تونم بیام تو ؟

دست های فراز هنوز هم قاب در رو گرفته بود و به ملیسا اجازه ی ورود نمی داد .

– فاحشه ای ؟

ملیسا با تأخیر کوتاهی جوابش رو داد :

– نه !

– پس توی خونه ی من چیکار داری ؟

ملیسا آب دهانش رو قورت داد و نگاه کرد به پیچ و خم های وسوسه برانگیز بازوهای فراز که حتی از زیر پیراهن دیده می شد .

– تو یک سوپر استاری !

– خب ؟!

– دلم میخواد باهات باشم !

فراز نگاه کرد توی چشماش … ملیسا اضافه کرد :

– مجانی !

 

فراز چند لحظه مکث کرد … میخواست بطری نوشیدنی رو از دختره بگیره و بعد درو به روش ببنده … ولی کافی بود . مدتها بود که مدام عصبی بود و هیچ زنی رو لمس نکرده بود … و حالا حداقل برای یک شب کافی بود . فکر کردن به دختر زیبایی که بهش تجاوز کرده بود … یا دعواش با کامران … یا همه ی گیر و گورهای زندگی لعنت شده اش . گفت :

– من هیچوقت برای هیچ کسی مجانی کاری نمی کنم ! تو هم نکن !

ملیسا خندید … فراز ساق دستش رو گرفت و اون رو کشید توی خونه .

***

فصل چهارم :

 

امیر رضا توی حیاط بود … توپش رو مدام شوت می کرد سمت دیوار و باز می گرفت . صدای تپ و تاپ توپش مثل صدای بمب مغز آرام رو زیر و رو می کرد .

نشسته بود روی لبه ی تختخوابش ، سرش رو گرفته بود میون دستاش و سعی می کرد خودش رو آروم کنه . مادرش توی آشپزخونه بود و پدرش … اون هم لابد داشت پشت پنجره سیگار می کشید .

اون شب خواستگار داشت و آرام نمی دونست از سر استیصال باید به کدوم ریسمونی چنگ بندازه و چیکار کنه ؟

خواستگاری از دختری که پرده ی بکارت نداشت ؟ … یک زخم بزرگ روی قلبش داشت و نوعی حس بدبینی و ترس نسبت به همه ی مردهای دنیا ! … کمی خنده دار بود !

دوست داشت گریه کنه … ولی نه ! اگر گریه می کرد چشم هاش سرخ می شد و آبروی مادرش می رفت . اون هیچوقت نمی خواست مایه ی آبرو ریزی مادرش باشه .

در باز شد . آرام بلافاصله سرش رو بلند کرد و مادرش رو توی چارچوب دید که با عشق زل زده بود بهش .

– الهی دورت بگردم مامان ! عین یک تیکه جواهر می مونی !

آرام سعی کرد لبخند بزنه :

– لوسم می کنی مامان !

– لوس شدن هم داری ! ماه شدی … باعث افتخار منی !

قلب آرام توی سینه اش مچاله شد . از آینه ی میز دراور نگاه کرد به خودش که یک سارافون سبز خوشرنگ با گلدوزی های ظریف تنش داشت با جوراب شلواری و روسری مشکی . نمی شد انکارش کرد … واقعاً زیبا بود . ولی مایه ی افتخار مادرش نبود … می دونست که مایه ی افتخار مادرش نیست .

 

 

ملی خانم قدمی جلوتر گذاشت و با نگرانی گفت :

– میگم آرام جان … چادر رنگی بیارم سرت کنی ؟

آرام کمی تعجب کرد :

– نه ! برای چی ؟!

– آخه خانم توسلی اینا یه خرده مذهبی هستن ! می ترسم ایراد بگیرن !

آرام بلافاصله با قاطعیت مخالفت کرد :

– نه مامان … من همینطوری ام ! چادری نیستم ! باید منو همینطوری بشناسن !

 

و توی دلش فکر کرد … چه بهتر ! شاید خودشون به حجاب آرام ایراد می گرفتن و همه چیزو بهم می زدن ! ملی خانم پووفی کشید :

– چی بگم مادر ؟ خودت بهتر می دونی … ولی …

 

صدای زنگ خونه بلند شد … ملی خانم فراموش کرد می خواست چی بگه . با استرس چنگ زد به دامنش و گفت :

– وای … اومدن !

و به سرعت اتاق رو ترک کرد و آرام رو به حال خودش گذاشت .

 

ناگهان ولوله ای توی قلب آرام شروع شد … قلبش چنان تند کوبید که انگار میخواست سینه اش رو از هم بشکافه . تند چنگ زد به دامنِ لباسش و نفس های عمیق و پی در پی کشید .

خدایا کمک کن ! … خدای من کمک کن !

 

از روی لبه ی تختخواب بلند شد ، پشت پنجره ایستاد و گوشه ی پرده رو کنار زد . خواستگارش پسر خانم توسلی بود که هی نام و نشونی ازش نمی دونست . از اون فضای محدود می تونست ببینه که حیاط خونه پر از حضور چند خانمِ چادری شد .

 

گوشه ی پرده رو رها کرد و پلک های داغش رو روی هم فشرد . از شدت استرس حالت تهوع گرفته بود .

 

از توی آینه به خودش نگاه کرد … رنگ به رو نداشت . کمی رژ گونه به صورتش مالید و روسریش رو روی سرش مرتب کرد و از اتاق خارج شد

 

مهمونا توی اتاقِ پذیرایی جاگیر شده بودن و هنوز مشغول حال و احوالهای معمولی بودن . آرام آهسته از نشیمن گذشت و وارد آشپزخونه شد .

 

مادرش همه چیزو آماده کرده بود … میوه ، شیرینی … حتی چای دم کرده بود و حتی استکان های کریستال تراش خورده رو توی سینی چیده بود .

 

امیر رضا توی آشپزخونه اومد .

– مامان گفت هشت تا چایی بریز و ببر پیش مهمونا ! … روسریتم درست کن !

 

آرام از غیرتی بازی امیر رضا خنده اش گرفت . برو بابایی نثارش کرد و بعد با دست هایی که می لرزید ، چایی ریخت . فکر کرد با این دستهای بی قرار اصلاً بعید نیست مثل فیلم ها و سریال های آبکی سینی چای رو روی پاهای داماد خالی کنه .

با این فکر لبخند ظریفی نقش لب هاش شد … امیر رضا گفت :

– واسه چی می خندی ؟ … نیشت رو ببند !

 

آرام نگاه کرد به امیر رضا که هنوز عین میر غضب مقابلش ایستاده بود . نفسش رو فوت کرد بیرون و سینی سیلور رو برداشت و به سمت مهمونخونه رفت .

 

قلبش بی قرار بود … زانوهاش و دست هاش و همه ی وجودش می لرزید . در آستانه ی در مهمونخونه ایستاد :

– سلام !

 

سعی کرد به لحنش حالتی ملیح و پر آرامش بده . نگاه کوتاهی به مهمونا انداخت … و بعد سر جا خشکش زد .

 

خواستگارش … مجید شایسته بود !

 

قبل از اینکه بتونه این حضور یا تصادف رو توی ذهنش تجزیه و تحلیل کنه … صدای دیگران رو شنید که به گرمی پاسخ سلامش رو دادن و به احترامش از جا بلند شدن .

 

آرام هنوز هم مبهوت بود :

– بــ…بشینید لطفاً ! راحت باشید !

 

و ملی خانم هم تعارف کرد :

– تو رو خدا خانم توسلی راحت باشید ! … آرام جون چایی تعارف کن !

 

آرام نفس کوتاهی کشید و مشغول چرخیدن توی جمع و تعارف چایی ها شد . مهمونا چهار زن بودن … خانمِ توسلی و دخترش و دو تا عروساش … به همراه مجید شایسته که خواستگار بود .

 

باورش نمی شد … استاد شایسته ، مدرس زبان های انگلیسی و فرانسه توی آموزشگاه … استادِ خودش !

 

وقتی سینی رو جلوی استاد شایسته گرفت ، زیرزیرکی نگاهش کرد و متوجه لبخند کمرنگ و پر شیطنتش شد :

– دست گلتون درد نکنه !

 

بندی توی دل آرام پاره شد انگار … هیچوقت ندیده بود استاد شایسته سر کلاس به کسی لبخند بزنه ! به سرعت ازش رو برگردوند … به پدر و مادرش هم چای تعارف کرد و بعد روی مبلی خودش رو رها کرد .

 

تقریباً از نفس افتاده بود ! خانم توسلی گفت :

– چایی از دست عروس گلمون خوردن داره !

 

ملی خانم با عشق نگاه کرد به آرام .

– شما محبت دارید خانم توسلی !

آرام دستاشو روی زانوهاش گذاشت و بازم یواشکی به مجید نگاه کرد . هنوز هم توی شوک بود . به فکرش هم خطور نکرده بود پسر خانم توسلی که ماهها بود تعریفش رو از مادرش می شنید … مجید شایسته باشه . مدرس زبان های خارجی با ریش پر پشت و جذابش و لباس های معمولاً هپلی که می پوشید و کیف چرمی کهنه ای که همراهش داشت و در مقابل شیطنت شاگردانِ جوانش اخم می کرد .

 

ولی حالا اینجا بود ! … با کت و شلوار سورمه ای تیره و موهای شانه خورده و نگاهِ رو به پایینش

 

خانم توسلی باز هم رشته ی کلام رو به دست گرفت .

– ما هم بی خبر بودیم ، ملیحه خانم … ولی انگار آقا مجید با دختر خانمِ شما یک آشناییت دوری با هم دارن !

 

احمد بلافاصله روی صندلیش صاف نشست و پرسید :

– کی ؟ کجا ؟!

 

آرام از لحن مضنون پدرش با همه ی وجود خجالت کشید . مجید هم انگار فهمید احمد جا خورده که بلافاصله سعی در حل سوء تفاهم کرد :

 

– توی آموزشگاه … من مدرس زبان فرانسه هستم و به دختر خانمتون هم مدتی درس می دادم .

 

احمد آهانی گفت و فوری از گارد خارج شد . خانم توسلی نگاهش رو توی جمع چرخوند و گفت :

 

– حالا اگه از نظر شما ایرادی نداشته باشه … این دو تا جوون برن حرفاشون رو بزنن … ببینیم با هم به توافق می رسن یا نه !

 

قلب آرام یک جایی درست وسط گلوش می زد . گوشه ی لبش رو گاز گرفت و نگاه کرد به پدر و مادرش . احمد گفت :

– خواهش می کنم . موردی نیست !

 

ملی خانم هم گفت :

– آرام جان … آقا مجید رو راهنمایی کن !

 

آرام نای سر پا ایستادن رو نداشت . حس می کرد هر لحظه ممکنه غش کنه . تا حالا آدم های زیادی به صورت مستقیم یا غیر مستقیم ازش خواستگاری کرده بودن … ولی با هیچ کدوم تا این مرحله پیش نرفته بود … تا مرحله ی خلوت کردن و خصوصی حرف زدن .

 

اون اصلاً نمی دونست باید چی بگه !

 

بین بلند شدن یا نشدن مردد بود که خانم توسلی باز هم گفت :

– پاشو دخترم … خجالت نکش ! با آقا مجید برو توی حیاط … سنگاتونو وا بکنید !

 

ملی خانم گفت :

– هوا یه خرده خنک شده … شاید سرما بخورید ! برید توی اتاق !

 

و احمد با اخم ریزی گفت :

– همون حیاط بهتره … زیاد طولش ندن !

 

آرام از خجالتِ حرف پدرش به سرعت بلند شد و با سری پایین افتاده به طرف در حیاط رفت .

 

مجید هم پشت سرش به راه افتاد .

 

 

هوای شبانگاهی آخر آبان کمی سرد بود . آرام نمی دونست به خاطر هواست یا به خاطر استرسش که اینطور بی وقفه می لرزید . مجید پرسید :

 

– پدرتون با همه ی خواستگاراتون اینطور برخورد می کنن ؟ یا با من مشکل دارن ؟!

 

لحنش شوخ بود … ولی آرام سرخ شد .

– راستش … به غیر از شما هیچوقت پیش نیومده خواستگاری رو راه بدیم !

– خب … خدا رو شکر !

 

آرام خندید و لبه ی تخت مفروش توی حیاط نشست . شونه هاش رو از سرما کمی بالا گرفته بود . مجید کتش رو از تنش در آورد و روی شونه های اون انداخت … آرام جا خورد . نگاه کرد به مجید … مجید لبخند زد :

 

– بذار باشه … من سردم نیست !

 

و بعد با فاصله ی مناسبی کنار آرام ، روی تخت نشست . آرام گیج بود … نمی دونست باید چه رفتاری نشون بده . هیچوقت توی چنین موقعیتی قرار نگرفته بود . مجید پرسید :

 

– چرا چند ماهه آموزشگاه نمیای ؟

 

آرام دست کشید به لبه ی روسریش و سعی کرد آرامشش رو نگه داره :

 

– خب … چون می رم سر کار ! دیگه نمی رسم بیام آموزشگاه .

 

مجید هوومی گفت و نگاه کرد به آسمونِ شب . آرام توی ذهنش به دنبال جمله ای بود که بتونه مکالمه ای رو آغاز کنه . مجید دوباره گفت :

 

– نمی دونستم چرا نمیای . ولی حسابی از نبودنت شاکی بودم ! بدون تو خیلی به سختی کلاس رو تحمل می کنم !

 

گفت و به روی آرام لبخند زد . آرام پرسید :

– شما خبر داشتین که مادرامون با هم آشنا هستن ؟

 

– معلومه که می دونستم !

 

آرام کمی گیج شد .

– چطوری ؟ … من که اصلاً خبر نداشتم شما پسر خانم توسلی هستید !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x