رمان اردیبهشت پارت ۶

4.1
(21)

 

 

. چرخی زد و متوجه آرام شد و آهسته بهش گفت :

– می بینی خانم ؟ فکر کرده شهر هرته ! چون بازیگره ، میخواد به من زور بگه !

آرام نمی دونست باید چی بگه . متوجه بود که نگاهِ فراز باز هم چرخیده بود به طرفش . میخواست بلند شه و بره از اونجا که زن گفت :

– ماه پیش سوار تاکسی بودم … تاکسیه با ماشین این پسره تصادف کرد . همونجا خسارت راننده رو داد ها … ولی من …

سرش را تکون داد و با لحن پر افسوسی ادامه داد :

– به خدا قسم از تکونش مهره های گردنم تیر کشید ! هر چی گفتم یک تومن بده خرج دوا درمونم کنم … بابا ، ناسلامتی تو بازیگری ! پولداری ! این پولا برای تو چیزی نمیشه که … ولی به خرجش نرفت ! می گه پول زور بهت نمیدم ! … آخه این پول زوره ؟!

آرام تقریباً فهمیده بود این زن چه شخصیتی داره و از اونهاست که با هر بهانه ای دنبال تلکه کردن دیگرانه . بدون اینکه به خودش زحمتی بده و با زن همکلام بشه ، سر چرخوند به طرف ارمغان و گفت :

– ارمغان جون ، من دیگه برم ؟

ارمغان لبخند کوچیکی زد :

– عجله داری ؟ … برو عزیزم !

همون موقع در اتاقی باز شد و سربازی صداش رو بلند کرد :

– مهوش کمالی ، فراز حاتمی !

زن میانسال تند از جا بلند شد و با مردی که همراهش بود ، توی اتاق رفت . فراز هنوز سر جا ایستاده بود . ارمغان پوشه رو از آرام گرفت . آرام چادرش رو با یک دست توی سرش نگه داشت و گفت :

– میشه امروز من برگردم خونه ام ؟

واقعاً نمی تونست تحمل کنه … دست ها و پاهاش می لرزید و حس نداشت . این دیدار غیر مترقبه با فراز ، بیشتر از اون چیزی که تصورش رو می کرد اون رو از پا در آورده بود . ارمغان گفت :

– آره ، حتماً ! منم امروز دفتر کاری ندارم . به سلامت .

آرام پوست لبش رو جوید . می تونست از گوشه ی چشم فراز رو ببینه که هنوز سر جا ایستاده بود . باید باهاش خداحافظی می کرد ؟ به چه مناسبتی ؟

سرباز دوباره سرش رو از توی اتاق بیرون آورد :

– آقای فراز حاتمی !

آرام تند گفت :

– خداحافظ ارمغان جون !

و دیگه صبر نکرد . تند از اونها رو گرفت … دوید به طرف پله ها …

 

***

 

امیر رضا با پنج نفر دیگه از هم محله ای ها توی کوچه مشغول توپ بازی بود . تا آرام رو دید ، صداش رو بلند کرد :

– سلام آبجی !

پشت سرش بقیه ی پسر بچه ها به آرام سلام کردن . آرام حوصله نداشت … اصلاً نای حرف زدن نداشت . سرسری جواب سلام همه رو داد و بعد در حیاط رو با کلیدش باز کرد . نمی دونست مادرش خونه هست یا نه … ولی امیدوار بود پدرش نباشه .

از حیاط گذشت و وارد کریدور شد . همونطوری که کفش هاشو از پا در می آورد ، متوجه یک جفت کفش طبی و زنانه ی قهوه ای رنگ شد که براش آشنا نبود … حتماً مادرش مشتری داشت .

صدای حرف زدن ملی خانم رو شنید :

– خودش هم اومد انگار !

آرام کیف به دست کریدور رو طی کرد و وارد هال شد . زنی نشسته بود روی مبل های زرشکی … کمی چاق ، با صورتی مهربون و لبخندی بدون تفسیر . آرام هم سعی کرد برای حفظ آبرو لبخند بزنه :

– سلام !

فکرشم نمی کرد … ولی زن از جا بلند شد . چادرش رو روی مبل رها کرد و میز رو دور زد و بعد با خوشرویی آرام رو در آغوش گرفت .

– سلام به روی ماهت نازنینم ! مشتاق دیدار !

آرام انتظار اینهمه گرمی و صمیمیت رو نداشت . حس می کرد هر لحظه ممکنه روی سرش دو تا شاخ در بیاد . از روی شونه ی زن نگاه کرد به مادرش … ملی خانم دستش رو به نشانه ی “چیزی نیست” تکون داد . بعد گفت :

– مامان جان ، ایشون خانم توسلی هستن . چند باری برای خودشون و دخترشون لباس دوختم .

خانم توسلی خودش رو از آرام جدا کرد و مشغول برانداز کردنش شد . آرام به سختی بند کیفش رو میون انگشتاش می چلوند … ته دلش شور می زد . بعد گفت :

– من … با اجازه تون برم لباس عوض کنم !

نفس کم آورده بود . ملی خانم تند گفت :

– برو مامان جان ! … شمام بفرمایید خانم توسلی … چاییتون یخ کرد

 

آرام توی اتاقش رفت و درو پشت سرش بست . حالش بد بود … بدتر هم شد . این خانم توسلی اسم آشنایی داشت … بدتر از اون ، نگاهش خیلی عجیب بود !

عصبی و بی حوصله مانتو و شالش رو از تن کند و با همون شلوار جین و تیشرت سفیدش روی لبه ی تخت نشست .

حالش بد بود … خیلی بد . دوست داشت فکر کنه به خاطر نوع نگاه خانم توسلی اینجوری شده … ولی نه ! حال بدش به اون مربوط نبود . بلکه تماماً به اون روز صبح و دیدارش با فراز حاتمی ارتباط داشت .

ماهها بود که اونو ندیده بود . حتی سعی می کرد به عکسش روی شیشه ی فیلم فروشی ها یا سر در سینماها نگاه نکنه . واقعاً تلاش می کرد همه ی اتفاقات گذشته رو فراموش کنه . چقدر درد کشید … چقدر گریه کرد … ولی فکر می کرد رویین تن شده .

 

حالا بعد از اینهمه مدت … باورش نمی شد که فراز حاتمی رو دوباره دیده و دوباره حس حقارت کرده … دوباره زانوهاش لرزیده و دوباره تبدیل به یک موجود زخم خورده شده بود که دنبال فرار می گرده .

این حس حقارت لعنتی کی قرار بود دست از سرش برداره ؟

صدای مادرش رو از توی هال شنید :

– آرام جان … خانم توسلی دارن تشریف می برن !

آرام زیر لبی غر زد :

– خب تشریف ببرن ! به من چه ؟!

ولی از جا بلند شد و لبه ی تیشرتش رو مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت .

خانم توسلی باز هم با محبتی عجیب و غریب گونه ی آرام رو بوسید و خداحافظی کرد و رفت . ملی خانم تا توی حیاط برای بدرقه اش رفت . ولی آرام توی خونه موند و با خشمی عجیب و غریب مشغول جویدن لبش شد .

ملی خانم توی خونه برگشت و بلافاصله پرسید :

– این وقت روز برای چی برگشتی خونه ؟

– حالم خوش نبود ، اومدم . این خانومه اینجا چی میخواست ؟

ملی خانم با حیرت نگاه کرد به صورت عبوس آرام و حالت تهاجمی که گرفته بود … نمی فهمید دلیل اینهمه بد اخلاقی چیه . نفس عمیقی کشید و از کنار آرام عبور کرد بعد خم شد تا از روی میز پیشدستی های میوه و استکان های چایی رو جمع کنه .

– هیچی ! چی میخواست ؟ گفتمت که خیاطشم ! … تو هم اگه حالت خوش نیست ، برو بخواب . واسه ناهار بیدارت می کنم .

البته که آرام راضی نشد . ولی چیز دیگه هم نگفت . خسته تر از اونی بود که بتونه بحثی راه بندازه . راه افتاد به سمت اتاقش ، خودش رو انداخت روی تخت و تنش رو مچاله کرد زیر پتو . سردش بود …

فراز حاتمی نگاه سردی داشت … .

***

ساعت ده شب بود که از سر فیلم برداری برگشت خونه . ماشینش رو توی پارکینگ پارک کرد و بعد خسته و کوفته سوار آسانسور شد . له و لورده بود … هم جسمی و هم روانی .

چند وقتی بود که خیلی بد می خوابید و این تأثیر بدی گذاشته بود روی حالت چشماش و گریمورشون حسابی از دستش شاکی بود .

معده اش هم می سوخت و اونقدر گرسنه بود که می خواست بالا بیاره … ولی می دونست توی خونه هیچی نداره .

باید باز با غذای حاضری سر می کرد … نیمرو یا همبرگرهای یخ زده ی توی فریزر که دیگه داشت حالش رو بهم می زد ، ولی توی شرایط اون یک غذای لاکچری بود .

پوزخندی به خودش زد … همین بود دیگه ! زندگی مجردی … بدون خانواده ! ولی فقط نمی تونست بفهمه چرا هیچوقت بهش عادت نمیکنه .

در آپارتمانش رو با کلید باز کرد و وارد شد . از همون دم در غافلگیر شد … چون صدای تلویزیونِ روشن به گوشش خورد .

فوری رفت داخل و بعد دید که اشتباه نکرده … تلویزیون واقعاً روشن بود و داشت یک سریال ترکی پخش می کرد و زنی با موهای قهوه ای نشسته روی کاناپه … .

– سلام ! بلاخره اومدی ؟

ارمغان بود … از جا بلند شد و لبخندی زد .

فراز هنوز هم توی شوک بود . حضور ارمغان و این گرما و صمیمیت و بوی خوش قرمه سبزی که توی خونه ی همیشه بی روحش پیچیده بود … .

دیگه نتونست سر جا بمونه . حسی وادارش کرد که جلو رفت و بدون هیچ حرفی ارمغانو سفت بغل کرد .

ارمغان به خنده افتاد .

– چته ؟ فراز … خفه شدم ! چی شده عزیزم ؟!

فراز گفت :

– هیچی ! فقط از دیدنت خوشحال شدم !

 

و بلاخره رضایت داد و ارمغانو رها کرد . ارمغان دستی به موهای دم اسبیش کشید و با مهربونی گفت :

– به نظر خسته میای … حتماً گرسنه هم هستی !

– عین یک گاو !

ارمغان خندید .

– تا آبی به دست و صورتت بزنی … شام رو می کشم !

بعد رفت به طرف آشپزخونه و فراز هم رفت بالا .

تقریباً ده دقیقه ی بعد … فراز سر حال تر از قبل در حالیکه صورتش رو شسته بود و لباساشو با یک تیشرت و شلوار راحتی عوض کرده بود ، به ارمغان ملحق شد .

ارمغان ظرف های شام رو روی کانتر شیشه ای آشپزخونه چیده بود … دیس برنج و قرمه سبزی و ماست و ترشی های کلم بنفشی که می دونست فراز دوست داره .

– می دونم برای شام خیلی سنگینه ، ولی گور باباش ! مگه ما هر چند وقت یک بار با هم شام می خوریم ؟!

فراز لبخند زد و روی صندلی پایه بلند اون طرف کانتر نشست .

– کاش به محسن هم می گفتی بیاد !

ارمغان نگاه محتاطی به اون انداخت و بعد توی بشقابی برنج کشید و به فراز داد :

– محسن کار داشت توی رستوران ، نمی تونست بیاد . منم برنامه ام موندن نبود … از ظهر چند بار بهت زنگ زدم حرف بزنیم … خاموش بودی . یهو دلم کشید بیام خونه ات !

فراز نگاهش کرد … ارمغان قاشقی از غذاشو خورد و بعد گفت :

– توی یخچالت هیچی غذای آماده نداری ؟ این سمانه ی ور پریده پس میاد اینجا چیکار ؟ … اینهمه هم پول می گیره ازت …

 

– داستان چیه ؟

اینقدر یهویی پرسید که ارمغان برای چند لحظه مات شد .

– چی ؟!

– خودت گفتی از ظهر بهم زنگ می زدی !

ارمغان سرش رو تکون داد و بازم لبخند زد :

– چیزی نیست که نگرانش باشی ! فقط میخواستم بهت بگم حکم پرونده ات امروز صبح صادر شده . در مورد اون زن … مهوش کمالی !

– خب !

– قاضی براش دویست هزار تومن جریمه ی نقدی بریده ! همین !

فراز پوزخندی زد :

– مبارکش باشه !

و بعد سرش رو پایین انداخت و نگاهش رو به بشقابش دوخت . ذهنش باز هم پر کشید به اون روی توی دادگاه و دیدارش با آرام !

آرام … خدایا ! آرام ! با اون صورتِ زیبا و ظریف و چادری که مدام از روی موهاش سر میخورد پایین و اون نگاه زیر زیرکی که بهش انداخته بود … و سلامش ! خدایا ! به فراز سلام کرده بود ! چند شب بود که فکر اون سلام خواب رو از چشماش پرونده بود … .

 

سکوتش خیلی طولانی شده بود … ارمغان نگاه دقیقی به صورت متفکر فراز انداخت و گفت :

– ببینمت عزیزم … حالت خوش نیست ؟

فراز با کلافگی یک بار چشم هاشو محکم بست و باز کرد .

– نه ، خوبم ! خیلی خوبم !

– حواست سر جاش نیست ! بهم بگو مشکل چیه ؟

فراز باز هم تکرار کرد :

– مشکلی نیست ! شامت سرد شد !

و خودش یک قاشق از غذا رو به زور توی دهنش چپوند ، فقط برای اینکه نشون بده همه چی تحت کنترله ! ولی ارمغان مثل همیشه خیلی راحت فهمید توی سرِ این مرد لجوج و مغرور چی میگذره … گفت :

– می خوای ترتیب یک دیدار تصادفی رو بدم ؟

بندی توی دل فراز پاره شد ، نگاه تندی به ارمغان انداخت . ارمغان لبخند کجی زد و ادامه داد :

– مثل دادگاه !

فراز با بدخلقی جوابش رو داد :

– مزخرف نگو !

به سرعت قاشق و چنگالش رو توی بشقاب رها کرد و خواست از روی صندلی بلند شه … ولی ارمغان دستش رو روی دست اون گذاشت .

– فکر کردی من کورم ؟ … تو که بی تفاوت نیستی ! … از اولشم نبودی ! ولی فکر می کنی این چیز عجیبیه ؟

فراز خشکش زد … ارمغان ادامه داد :

– عجیبه که یک حس متفاوت نسبت به آرام داری ؟ … هووم ؟! کسی که باهات گذشته ی مشترک داره … یک خاطره ی مشترک داره … هر چند سیاه ! کسی که …

از شدت شرم سکوت کرد . می خواست بگه کسی که تو دخترانگیشو ازش گرفتی … ولی نتونست . نفس محکمی کشید و عمیق به فراز چشم دوخت … انگار که می خواست سیاه ترین افکارش رو بخونه .

– بهم بگو توی چه قالبی بهش فکر می کنی ؟ … دختری که متعلق به توئه ؟ … یا دختری که باید تصرفش کنی ؟ … یا شایدم …

– من نباید بهش فکر کنم !

فراز گفت … ارمغان با حیرت بهش نگاه کرد و بعد بی اختیار خندید .

– تو به خودت هم دستور می دی !

 

ارمغان هنوز هم میخواست این بحث رو ادامه بده … ولی صدای زنگ آپارتمان یکدفعه بلند شد .

– کیه ؟

فراز مثل شخص هیپنوتیزم شده ای که بغل گوشش بشکن زده باشن ، کاملاً به خودش اومد و با گیجی پلک زد .

– نمی دونم !

– شاید دوستات هستن !

– نه … فکر نکنم !

از پشت کانتر بلند شد . برای خودش هم عجیب بود . ماه تا سال کسی زنگ خونه اش رو نمی زد . حالا توی یک شب اول ارمغان سورپرایزش کرده بود و حالا هم …

صدای زنگ دوباره بلند شد . فراز از توی چشمی بیرونو نگاه کرد و … هووف !

هرمز بود !

از شدت کلافگی پلکاشو روی هم فشرد . اون دیگه اینجا چیکار می کرد ؟ … اصلاً حوصله اش رو نداشت !

صدای زنگ برای بار سوم … و ایندفعه درو باز کرد .

– سلام !

– ماشینت رو توی پارکینگ دیدم . شانس آوردی که باز کردی ، واگرنه …

مثل همیشه یخ و توهین آمیز ! فراز مثل همیشه با دیدنِ این مرد به طور کامل بهم ریخت و خشمگین شد . ولی جواب تندی نداد .

– انتظار دیدنت رو نداشتم . معمولاً وقتی کارم داری … احضارم می کنی !

– حالا میری کنار که بیام داخل یا نه ؟

نگاه پر شیطنت و طعنه وار هرمز توی چشم های به خون نشسته ی فراز نشست و ادامه داد :

– البته اگه مهمون داری ، می تونم برگردم !

با سرش اشاره ای کرد و فراز چرخید و با دیدن کفش های پاشنه بلند و مشکی ارمغان … خیلی بیشتر داغ کرد . گفت :

– نه … اینهمه راه اومدی ، حیفه ازت پذیرایی نشه !

و چارچوب رو رها کرد و جلوتر از هرمز … رفت و دوباره به سالن برگشت .

ارمغان هنوز پشت میز غذا نشسته بود و با بلاتکلیفی به فراز نگاه می کرد . با علامت سرش از فراز پرسید :

– کیه ؟

و همون لحظه هرمز از فیلتر ورودی عبور کرد و در معرض دید قرار گرفت . ارمغان کاملاً بی اختیار گفت :

– اوه !

هرمز هم جا خورده بود . انتظار دیدن هر نشمه ای رو توی خونه ی فراز داشت ، به جز این دختر . دلش از نفرت و انزجار بهم خورد .

 

ارمغان دستپاچه از جا بلند شد و سلام کرد . هرمز علناً سلامش رو نادیده گرفت و به طعنه گفت :

– بد موقع مزاحم شدم … سر شام بودین !

فراز هیچی نگفت … نشست روی مبل و با بی اعتنایی به صفحه ی خاموش تلویزیون خیره شد . ارمغان گفت :

– خواهش می کنم ! … امم …

انگشتاشو توی هم پیچوند . هرمز باز هم نادیده اش گرفت . ارمغان به سرعت از آشپزخونه بیرون اومد و به سمت اتاق تقریباً دوید .

هرمز جلو رفت و در فاصله ی کمی از فراز ، روی مبل های ال نشست .

– چند بار بهت زنگ زدم … جوابم رو نمی دادی !

فراز بدون اینکه نگاهش کنه ، گفت :

– سر فیلمبرداری بودم … خاموشم !

– نمیگی شاید کسی باهات کار ضروری داشته باشه ؟ شاید کسی مرده باشه …

فراز عصبی دستی به صورتش کشید :

– مگه من مرده شورم ؟… یا مسئول بهشت زهرا ؟ چرا اگه کسی بمیره باید من در دسترس باشم ؟!

– واقعاً متاسفم فراز … یه ذره شعور نداری !

صدای هه ی بلند و پر تمسخر فراز … .

– حال کسی مرده یا نه ؟

– به کوری چشم تو ، نخیر ! اتفاقاً همه در صحت و سلامت به سر می برن !

باز هم خنده ی پر تمسخر فراز … ایندفعه چرخید و به هرمز نگاه کرد .

– خب خدا رو شکر ! حالا چرا به کوری چشم من ؟ فکر کردی کل خاندان حاتمی برای من آدم حساب می شن که …

برق اخطار توی چشم های هرمز روشن شد :

– می زنم توی دهنت فراز … خفه شو !

 

صدای باز شدن در اتاق اومد … و بعد ارمغان مانتو و روسری پوشیده وارد سالن شد .

– من دیگه می رم … باهام کاری نداری فراز جان ؟

فراز از جا بلند شد و به طرفش رفت .

– کجا ؟!

– ببخشید … زحمت جمع کردن میز هم افتاد گردن تو !

– هنوز شامت رو نخوردی ! کجا میخوای بری ؟

ارمغان به طرف در خروجی رفت و فراز هم دنبالش . نزدیک در دست ارمغانو گرفت و حرص زده گفت :

– ارمغان !

– – جانم ؟ بذار برم من … خوب نیست جلوی بابات !

فراز نفس تند و خشمگینی کشید .

– به اون چه ربطی داره ؟ اینجا خونه ی منه !

– می دونم ! می دونم !

دستش رو از میون دست های فراز بیرون کشید و ادامه داد :

– نباشم بهتره … خودتم می دونی !

فراز دیگه اصراری نکرد ، ولی عصبی بود . ارمغان نگاه کرد بهش و سعی کرد شوخی کنه :

– مهمون چشم نداره مهمون رو ببینه … صاحب خونه هر دوشونو !

چشمکی زد برای فراز و بعد با خداحافظی کوتاهی خونه رو ترک کرد . فراز باز هم به سالن برگشت . خون خونش رو می خورد … ولی سعی کرد بی تفاوت باشه . از توی کشوی کنسول جعبه ی سیگارش رو برداشت و به آشپزخونه رفت .

هرمز هم رفت و اون طرف کانتر ایستاد .

– این دختره اینجا چیکار می کنه ؟

فراز جوابشو نداد … خم شد و با فندک اجاق گاز ، سیگارش رو روشن کرد .

– همیشه میاد اینجا و از این خوش خدمتیا می کنه ؟

فراز گفت :

– تو حرفتو بزن ! چیکار به اون دختره داری ؟

– دلم برات می سوزه بدبخت ! عین خر جون می کنی … این خواهر و برادر تیغت می زنن !

فراز پوزخندی زد و هود رو روشن کرد .

– خدا رو شکر پولای تو رو هنوز بالا نکشیدن !

– نمی تونن … گه می خورن ! به تو هم یک پاپاسی از من نمی رسه ، مگر اینکه …

فراز کلافه پلکاشو روی هم فشرد .

– می گی چیکارم داری یا نه ؟

 

– اومدم بهت سر بزنم !

– همین ؟!

– آخر هفته خونه باغ عمه حمیرات دعوتی !

فراز چرخید و با حیرت نگاه کرد به هرمز .

– تو دعوتم کردی یا عمه ؟

– چه فرقی می کنه ؟

– راست می گی ، فرقی نمی کنه . بهر حال من نمیام !

هرمز عصبانی شد :

– بی جا می کنی که نمیای ! هی من هیچی بهت نمی گم … دور خالی برداشتی ؟ عین علف هرز رشد کردی … نه خونه حالیته ، نه خونواده …

فراز چرخید و بازم رو به هودِ روشن … پک زد به سیگارش .

– حالا مناسبتش چیه ؟ توی این هوا جمع می شید کردان که چی بشه ؟

– نامزدی دختر عمه اته !

– مه لقا ؟!

– آره !

فراز خندید و نگاهِ طعنه واری حواله ی پدرش کرد .

– به این زودی ؟ شش ماه از طلاقش گذشته که باز شوهر کرده ؟!

– به تو چه ؟ از تو نظر خواست مگه ؟!

– منطقیه حرفت … نه !

– حالا میای یا نه ؟

فراز ایندفعه جوابی به پدرش نداد . باز چرخید و رو به هود … از سیگارش کام گرفت . هرمز میدونست یکه بدو کردن و داد و قال راه انداختن با فراز هیچ نتیجه ای براش نداره . سعی کرد آروم باشه . نفس عمیقی کشید و وارد آشپزخونه شد .

– شعور نداری از مهمونت پذیرایی کنی . حداقل بیا بشین دو کلمه حرف منطقی بزنیم با هم !

فراز پوزخندی زد . چقدر از نظرش این تلاش هرمز برای احیا کردن رابطه شون ، مذبوحانه و بی فایده بود . ولی مخالفتی نشون نداد . ته سیگارش رو روی سینکِ خیس خاموش کرد . یک فنجون برداشت و چای ریخت و اونو روی میز ، جلوی پدرش گذشت . هرمز گفت :

 

– ممنونم … شرمنده کردی !

– چرا اینقدر اصرار داری بیام به نامزدی مه لقا ؟ چه سودی برات داره ؟

 

هرمز نگاهی دو پهلو بهش انداخت و لبخندی زد و گفت :

– اگه بهت بگم که دیگه لطفی نداره !

– ولی اگه نگی هم … من نمیام !

– اگه نیای … خودت ضرر کردی !

باز هم هرمز و نگاه دو پهلوی لعنتیش که فراز ازش متنفر بود ! چاییش رو خورد و از پشت میز بلند شد . ایستاد روبروی فراز … خیره شده توی چشمهای خاکستری و لجوجش … گفت :

– من حرفمو زدم فراز … فردا شب ، باغ عمه ات … ساعت هشت به بعد منتظرتم ! اگه اومدی که هیچ … اگه نیومدی …

فراز متنفر از لحن تهدید آمیز اون … یک لنگه ی ابروشو بالا داد و گفت :

– اگه نیومدم ، چی ؟ می خوای چیکار کنی ؟ …

– هیچی !

هرمز لبخندش رو تکرار کرد :

– حتماً میای !

دو قدم به عقب رفت ، دستش رو توی هوا تکون داد :

– آخرش هم چایی تلخ به خوردم دادی … ولی عب نداره ! فردا شب می بینمت !

بعد روی پاشنه ی پاش چرخید و از آشپزخونه خارج شد . فراز پلکاشو روی هم فشرد و نفس تندی کشید .

چند لحظه ی بعد صدای باز و بسته شدن در رو شنید … هرمز رفته بود !

***

خونه باغ شلوغ بود .

توی محوطه ی بزرگ روبروی درب ورودی ، ماشین های زیادی پارک شده بودن . فراز نیم ساعتی می شد که رسیده بود ، ولی هنوز نتونسته بود پیاده بشه . همینطوری نشسته بود پشت رل و به دروازه ی چهارطاق باز ورودی نگاه می کرد .

نگهبانِ دم در همینطوری ایستاده بود و هاج و واج نگاهش می کرد … لابد براش سوال پیش اومده بود که چرا فراز پیاده نمی شه ؟ …

کی می تونست درک کنه ؟

مردی که بازیگر بود … سالها روی صحنه ی تئاتر و بعد هم سینما جلوی چشم میلیون ها آدم ایستاده بود ، حرف زده بود ، خندیده و گریسته بود … ولی وقتی به این طایفه می رسید ، خودش رو می باخت !

این طایفه ی حاتمی … .

چقدر ازشون متنفر بود !

دستاشو دور فرمون حلقه کرد و زیر لب گفت :

– چیزی نیست … فقط یک ساعت تحملشون کن ! فقط یک ساعت ! فقط یک ساعت !

نفس عمیقی کشید … بعد درو باز کرد و پیاده شد .

 

نگهبان با اشتیاق به استقبالش رفت :

– خیلی خوش اومدین آقای حاتمی … منوّر فرمودین !

فراز مستقیم به روبرو نگاه می کرد و با نفس های عمیق و پی در پی ، تلاش می کرد آرامش خودش رو حفظ کنه .

– پدرتون بارها سراغتون رو گرفتن … نگرانتون شده بودن ! منم یک جای پارک برای ماشینتون توی پارکینگ خصوصی نگه داشتم . سوییچتون رو بدین ، ماشینتون رو جابجا کنم …

– لازم نیست ! من زیاد نمی مونم !

از کنار نگهبان عبور کرد و وارد فضای باغ شد . هوا سرد بود و هیچ کسی توی باغ نبود . ولی از سر و صداهای پشت پنجره های بسته ، مشخص بود داخل ویلا شلوغه .

فراز از پله های مرمری بالا رفت و زیر لبی بازم تکرار کرد :

– فقط یک ساعت ! فقط یک ساعت !

و بعد وارد شد .

***

صدای موسیقی و رقص … صدای خنده و گپ زدن … بوی عطرهای مختلف … مردهایی با لباس های رسمی و زن هایی با پیراهن های شب رنگارنگ … .

به محض ورودش ، طبق انتظار ، باز عده ای از مهمونا بودن که با دیدن یک شخص معروف همه چی رو رها کردن و دورش حلقه زدن .

– وای فراز حاتمیه !

– چه خوب ! از اقوام عروس خانم هستید ؟!

– نمیدونی چقدر عاشقتم !

– امضا میدی ؟

– عکس می گیری ؟!

فراز با وجود حال بدش ، ولی سعی کرد با خوشرویی با دیگران برخورد کنه . جواب سوال ها و شوخی های دیگران رو خیلی مختصر می داد و اگر دستی با خودکار به طرفش دراز می شد ، هول هولکی امضایی می زد .

هرمز کمی دورتر بین برادرهاش ، هامان و هاتف ، نشسته بود و فراز رو زیر نظر داشت . منتظر بود هر چی زودتر فراز دیگران رو دست به سر کنه و به طرفش بره … ولی هنوز خبری نبود .

هاتف کنار گوشش زمزمه کرد :

– نظم مهمونی بهم خورده ، الان صدای حمیرا در میاد … پاشو برو پسرت رو بکش کنار !

هرمز نفس عمیقی کشید و از جا بلند شد و با لبخندی مصنوعی به طرف فراز و حلقه ی هواداراش رفت . فراز اونو دید … هرمز با دست بهش علامت داد که زودتر به طرفش بره .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x