رمان رخنه پارت ۵۱

3.8
(12)

 

 

غیر مستقیم بهش فهموندم که نمیتونم از پس بزرگ کردن آوا تا یه مدتی بر بیام.

دخترم به مادر احتیاج داشت اما منی که نمیتونستم با این وضعیتم جایی برای خواب یا کار پیدا کنم اصلا صلاحیتش رو نداشتم.

 

از حافظ جدا شدم.

این آغوش پر نفرت و پر کینه حتی جای پشیمونی هم نداشت.

از خشک شدن لباس هام مطمعن شدم و در حال پوشیدنشون بودم که حافظ چپ نگاهم کرد.

– نپوش اینارو …میگم هدیه برات لباس بیاره، هرچی اینحا داشتی رو مرسده ریخت بیرون.

 

دندون قروچه کردم.

– تا هدیه بیاره دیرم میشه.

 

دست به سینه شد و خواست چیزی بگه که تلفنش زنگ خورد.

البته که تلفن هاش همیشه اهمیتشون بیشتر از من بود.

 

این بار دور نشد که من متوجه حرف زدنش نشم و همونجا جواب داد:

– بله؟

 

صدای نا واضح شایان بود.

اخم های حافظ اهسته و آهسته توی هم فرو رفت و با غرشی تنم رو لرزوند.

– پس توی بی مصرفو واسه چی گذاشتم؟

 

من حتی جای شایان از پشت تلفن ترسیدم.

اما دقیقا رگ خواب حافظ دست اون بود و می دونست چطوری با به جمله آتیشش رو خاموش کنم و توی شمارش یک تا سه همه رو ردیف کنه اما بدون حافظ کاری پیش نمی رفت و یقینا منی که امروز اونو از کار و زندگی انداخته بودم سرم رو میبرید.

 

تلفن رو طوری قطع کرد و روی تخت انداخت که قالب تهی کردم و مات و مبهوتِ نگاهش شدم.

 

– دربیار این کوفتیا رو، پرستار اوا امروز نمیاد؛ تا شب که برمیگردم همینجا باش!

 

داشت می رفت؟ من باید اینجا میموندم؟

انقدر فوری شلوارش رو جلوی من تعویض کرد که حتی نتونستم حرکتی کنم و نزدیکم اومد.

 

– مرسده برگشت، نبینم درو باز کرده باشی.

 

توی چشم هاش خیره شدم.

– چیزی شده؟

 

این سوال من همیشه یک جواب تکراری داشت که دیگه از بر بودم.

– هرچی کمتر بدونی بهتره!

 

لبم رو دندون گرفتم.

– تنهایی بمونم؟

 

چشم هاشو ریز کرد.

– چرا ادای تنگا رو در میاری؟ تو قبلا هفته به هفته شب و روز تو این خونه تنها بودی صدات در نمی اومد، الان از چی میترسی؟ میگم هدیه بیاد.

 

تا دکمه بالای پیراهنش رو بست سرش رو نزدیک اورد و انقدر یهویی لب های داغش رو روی پیشونیم گذاشت و بوسید که متعجب تر از قبل و حرکاتش شدم‌.

– بهش فکر نکن …برمیگردم.

 

هنوز پا از درب خونه بیرون نذاشته بود که مچش رو گرفتم.

– من میخواستم برم دنبال کار و خونه، شب دلم نمیخواد دوباره برم امامزاده بخوابم.

 

مکث کرد و نگاهی به قد و بالام انداخت.

– مگه تخت و بغل منو ازت گرفتن که پاشی بری امامزاده؟!

 

نذاشت چیزی بگم و درب خونه رو بهم زد.

این بلاتکلیفی بیشتر از همیشه منو ازار میداد.

نمیدونستم باید چیکار کنم! پشیمون بودم از این که باز داشتم خام می شدم‌ تا باهاش کنار بیام.

بشم ادم اضافی رابطه بقیه.

آوا رو توی بغلم گرفتم و بوسه ای روی موهای کم پشتش زدم.

کاش زود تر هدیه می اومد.

نسبت خواهر شوهری به کنار، اون تنها کسی بود که از اخلاق منزجر کننده حافظ مطلع بود.

 

خیره به مبل تک نفره که همیشه حافظ روش مینشست شدم.

این مبل چقدر می تونست من رو ببره به گذشته ای که خودم‌ ازش فرار کرده بودم.

 

#گذشته

 

– اینجا جای منه ها!

 

با حرف امیر حافظ سرمو بالا اوردن و توت فرنگی و ماست خامه ای دو توی دهنم گذاشتم.

– خب حالا دیگه جای منه! من با این شکمم از اینجا پاشم ینی؟

 

جلو روم قد علم کرد و دستشو زیر چونه‌م گذاشت‌.

انگشت شصتش رو کنار لبم کشید و ذره ای از ماست خامه ای رو پاک کرد و خودش لیسید.

– پاشو نیکی از صبح نذاشتی سیگار بکشم بد نسخم.

 

دست به پشت کمرم گرفتم و با کمک خودش بلند شدم‌.

– یعنی الان می خوای بکشی؟ مگه دکتر به من نگفت …

 

حرفم رو نصفه قطع کرد.

– دودش اذیتت میکنه پاشو برو تو اتاق، دارم منفجر میشم‌.

 

روی مبلش نشست و خواست پاکت سیگارشو برداره که مانعش شدم‌.

– خب باشه، بزار من سرتو ماساژ بدم آروم بشی ولی اینو نکش‌.

 

اخم کرد.

– از کی تا حالا تایین میکنی من کی سیگار بکشم؟ برو اتاق ببینم.

 

لب برچیدم و ظرف توت فرنگی رو روی میز گذاشتم.

– از وقتی که من زنتم! نمیزارم بکشی …حداقل امروزو دود نکن.

 

کلافه نفسش رو فوت کرد و پاکت سیگارشو گذاشت سر جاش.

خیالم راحت شد که اشاره به پاهاش کردم.

– چیه؟

 

لبخندم کش اومد.

– یه جوری بزار بتونم روش بشینم.

 

سرش رو به پشتی مبل تکیه داد.

– لازم نکرده! برو بشین یه جا دیگه …بد ازت شکارم یه چیزی میگم باز قهر میکنی.

 

من با این خصلت اشنایی داشتم و می دونست که قراره من با کوچک ترین حرفی باز قهر کنم اما این بار می خواستم متفاوت باشم.

مگه زن بودن به این نبود‌ که بتونم توی شرایط اینجوری که که براش قمر در عقرت شده فضا رو براش اروم کنم؟

 

بر خلاف حرفی که زده بود روی پاهاش نشستم که که توی عمل انجام شده قرار بگیره.

به خاطر وضع حاملگیم و این که بچه‌مون برای توی الویت بود نمی توست منو از روی پاهاش پایین بکشونه و در عوضش اخم کرد.

– میدونی حوصله لوس بازی ندارم؟

 

اصلا اهمیتی نداشت چقدر داره بهم ناسزا میگه‌.

این تنها حرف هایی بود که میتونست از درصد عصبانیتش کم کنه.

یکم بهش نزدیک تر شدم و دست لای موهاش بردم‌.

– خودت همیشه میگی من پرنسسم لوس خودتم.

 

دستش رو پشت کمرم گذاشت و سرشو عقب برد که دستم رو از لای موهاش در بیارم‌.

– الان چی میخوای؟ برو بخواب نیکی امشب ناجور عصبی ام نمی خوام یه بلایی سرت بیارم که پشیمونیش برام بمونه.

 

سرمو به سینه‌ش تکیه دادم.

– یعنی میخوای …

 

حرفم رو نثفه قطع کرد و غرید:

– اره می خوام! پاشو که بد جایی نشستی داری حالمو خراب تر می کنی.

 

با حس برجسته شدن چیزی درست جایی که نشسته بودم، ترس وجودم رو برداشت.

 

آب دهنم رو قورت دادم و کنار گوشش پچ زدم:

– باشه، پا میشم! اصلا تو هم پاشو با هم بریم بخوابیم نصف شبه.

 

از روی پاش پایین اومدم.

– امشب پیشت نمی خوابم، تو برو.

 

چی؟ نمیفهمیدم چی داره میگه!

جرا نباید پیش من بخوابه؟ اصلا چرا انقدر عجیب رفتار می کرد.

من قبلا هم شاهد این عصبی بودن هاش بودم ولی این بار متفاوت تر بود که حتی از منم دوری می کرد.

 

بلا تکلیف ایستادم.

– میدونی من بعد چند روز که خونه مامانم خوابیدم و نذاشتی بیام اینجا چقدر دلم برات تنگ شده که حالا اینجوری میکنی!؟

 

من زنی بودم که راحت احساسم رو بیان می کردم.

ترسی از این که بگم دلم براش تنگ شده یا دوسش دارم نداشتم اما دلیل بر این که نمیشد که بخواد از احساسات من سواستفاده کنه.

 

درست مثل هر بار که از دوست داشتن من برای آروم کردن اعصاب خودش استفاده میکرد و من تهش با یه قهر کردن می تونستم اوج عصبانیتم رو نشون بدم.

 

باز هم باید می موندم تا حرف بد تری میزد.

خوشش نمی اومد پیشم بخوابه‌.

شاید من زیادی دل نازک شده بودم‌و اینم خودش بخشی از بارداری بود.

قدم از قدم برنداشته بودم که دست به زانو گرفت و خودش هم بلند شد.

– اینجوری معصوم میشی دیگه جای چک و چونه نمیزاری! برو دراز بکش تا روغن ماساژتو بیارم.

 

بعید بود.

خیلی بعید بود.

روزی که دکتر بهم چنین تجویزی کرد، عملا حافظ از این کار سر باز زد و رسما اعلام کرد که کور خوندم اگر بخواد دستش رو به قطره ای از این روغن بزنه.

اما حالا خودش داشت برای این کار داوطلب میشد.

 

رو بهش کردم‌.

– واقعا؟

 

چشم هاشو ریز کرد و دست پشتم گذاشت تا سمت اتاق هدایتم کنه.

– یک ثانیه دیگه مکث کنی از حرفم پشیمون میشم.

 

داخل اتاق رفتم و چون یکم شکمم برامده شده بود نمی تونستم دمر دراز بکشم و به پهلو خوابیدم.

حافظ بعد از این که مطمعن شد تمام برق های توی سالن خاموشه و حتی کوچک ترین نوری قرار نیست چشمش رو بزنه، داخل اومد.

 

از روشنایی متنفر بود.

این رو کاملا میشد از رنگ لباس ها و دکوراسیونی که قبل از من برای خونه‌ش انتخاب کرده بود فهمید.

حتی بعد از ورود من هم حاضر نشد چیزیش رو تغییر بده.

اما جالب تر از همه این ها این که حاضر میشد توی زمان مجردیش غذای بیرون بخوره و مثل الان زخم معده بگیره اما توی خونه پدرش حتی یک لیوان آب هم نخوره و کسی رو هم به دلیل شرایط کاری و محافظ بالا از حریم خصوصیش برای نظافت و پخت و پز استخدام نکرده بود، تنها هدیه تمام این مسئولیت رو انجام میداد.

 

– واسه چی لباستو در نیوردی؟ از روی پارچه میخوای روغن بمالم؟

 

توی جام نیم خیز نشستم.

– زیپش از پشته، خودت بستیش حالا خودتم بازش کن دیگه …دستم نمیرسه.

 

با زانو یک پا روی تخت گذاشت و سمتم اومد.

زیپ لباسم رو پایین کشید و از شونه هام پس زد.

مامان سفارش کرده بود برای این که جلوی پر شیر شدن سینه هام‌ گرفته نشه، لباس زیر نزنم و حالا کاملا جلوش برهنه بودم‌.

 

– کمر یا شکمت؟

 

لب پایینم رو جلو دادم.

– هر دو!

 

بشوکنی از بازوم و جای همیشگی گرفت و زیر لب “پر رو” نثارم کرد.

با بالا دراز کشیدم و حافظ چند قطره از اون روغن خوش بو رو روی شکمم ریخت.

 

دست هاش قوی بود چون پنجه های مردونه داشت و این قوی بودنش حاصل سال ها تلاشش برای روی فرم نگه داشتن اندامش بود اما در عین حال باز هم حواسش بود که با قدرت دست هاش آسیبی به شکم و کمرم نزنه.

 

کم کم انگار از گرمی پوستش چشم هام گر گرفت و داشت پلک هام روی هم می اومد که حافظ زیر لب با صدای آروم اما پر تحکم غرید:

– خوابت نبره!

 

چشم باز کردم و لب برچیدم:

– چرا خب؟

 

ده چیزی تا اتمام کارش نمونده بود و روغن جذب پوستم شد و حافظ نگاه اجمالی انداخت.

– چون من خوابم نمیبره! تو هم باس بیدار باشی …

 

نفسمو بیرون دادم و چون ماساژم داده بود دلم میخواست براش جبران کنم و گفتم:

– باشه!

 

دستش رو شست و خواستم دوباره زیپ لباسم رو پایین بزنم که روی تخت اومد و مانع شد.

– لازم نکرده، درش بیار کلا.

 

از این قضیه ترسی نداشتم.

برام دیگه عادی شده بود.

حافط خودش بدون لباس می خوابید و منم عادت داده بود.

از پایین درش اوردم و خودش روی زمین پرتش کرد و پرده های پنجره رو کشید.

 

از کارش ک برای اولین بار انجام داده بود تعجب کردم.

– چرا پرده رو کشیدی؟

 

آباژور کنار تخت رو هم خاموش کرد و دوتا گوی آهن ربایی که برای ارامش اعصابش بود رو برداشت‌

– صبح نور میخوره توچشمم …نمی خوام بیدار بشم، این چند شب خواب درست نداشتم.

 

رکسی همیشه به محض خاموش شدن تمام برق ها از وابستگی همیشگی به حافظ می اومد و پایین تختمون می خوابید.

یکم به حافط نزدیک تر شدم و سرمو روی بازوش قرار دادم‌ که موهام رو با دستش عقب داد نفس به نفسم شد.

 

سوالی که خیلی وقت بود داشتم توی دهنم بهش فکر می کردم رو به زبون اوردم.

– امیر؟

 

تو گلو “هان” گفت که پرسیدم:

– به نظرت بچمون دختره یا پسر؟

 

گوی فلزیشو لای انگشت هاش به بازی کرد و متفکرانه گفت:

– فرقی نداره، ترجیحا پسر.

 

لبمو دندون گرفتم.

– مگه دختر چشه؟

 

نیم نگاه کوتاهی بهم انداخت و پوست لبش رو به عادت کند.

– نگفتم چیزیشه، گفتم پسر بیشتر دوست دارم.

 

حافظ خودش نمی دونست.

حتی من هم نمی دونستم که با وجود دختر بودن جنسیت بچمون؟ حافظ چقدر از حرف خودش پشیمون میشه و جوری مهر آوا به دلش میوفته که حتی خدا هم نمی تونه جاش رو پر کنه.

 

#حال

 

صدای پاشنه کفش می اومد.

نگاهمو از مبل گرفتم و سربرگدوندم.

انتظارش می رفت هدیه باشه.

با اون که رو دربایسی نداشتم.

– سلام!

 

با دیدنم بیچاره کپ کرد.

– وای نیکی! ترسیدم دختر …حافظ گفت احتمالا خوابی یواشکی اومدم بیدارت نکنم.

 

نفسمو بیرون دادم.

– اخ گفتی …دلم میخواد یه دل سیر بخوابم!

 

نایلون توی دستش رو روی میز آشپز خونه گذاشت و دست هاشو شست.

– منم صبح زود جیم زدم از اینجا، هنوز پامو داخل خونه نذاشته بودم که باز حافظ گفت پاشم بیام.

 

سرمو به مبل تکیه دادم.

هدیه دختر فوضولی نبود.

کلا سوالی نمیپرسید مگر این که خودم براش توضیح میدادم.

جای تعجب نداشت که از اومدن یهویی من هیچی نمیگفت …البته کنجکاو بود ولی طوری از حافظ حساب می برد که به خودش جرعت چنین کاری نمی داد.

 

– هدیه؟ حافظ چیزی از این که من اومدم اینجا نگفت؟

 

خرید ها رو توی یخچال گذاشت و آوا رو بغلش کرد.

– دیشب خودم یه چیزایی فهمیدم، وگرنه که داداشم حرف نمیزنه …

 

لبمو دندون گرفتم.

نیاز داشتم با یکی حرف بزنم و درد و دل کنم.

هدیه بهترین گزینه بود چون رازدار خوبی محسوب میشد.

– صبح مرسده منو اینجا دید، اوف نمیدونی چه محشری به پا شد!

 

من کلافه بودم و هدیه بهت زده.

آوا رو توی وسیله بازیش گذاشت و کنجکاوانه پرسید:

– بسم الله، چی شد؟ نگفت چرا اینجایی؟

 

نیاز بود که از سیر تا پیاز ماجرا رو براش تعریف کنم و اونم با اشتیاق به همه حرف هام گوش بده و همه چیز براش شفاف سازی بشه.

در نهایت متوجه شدم اونم مثل من سرش از این حرف ها و اتفاقات امروز سوت کشیده و شقیقه‌ش رو فشار داد.

 

– این مختاری ها اگر بفهمن که دمار از روزگار داداشم در میارن.

 

شاید هدیه هنوز نمی دونست که حافظ از هیچ چیز و هیچ کس ترسی نداره و اصلا براش اهمیتی نداشت‌.

آوا شیر دادم و اشپزی رو دست هدیه سپردم و تا وقتی امیر حافظ بر گشت مدام سعی داشتم از فکر کردن به آینده فرار کنم.

لباس هایی که هدیه واسم اورده بود رو پوشیدم و دخترم رو توی تختش خوابوندم.

 

همیشه قبل از ورود حافظ، رکسی داخل می شد و بعد خود امیر پشتش می اومد.

این بار هم همین اتفاق افتاد و امیرحافظ در حالی که کتش رو همون جلو در اورد اورده بود با پیراهن یقه باز بود کلافه وارد شد.

 

نزدیکش شدم و چون هدیه توی اشپزخونه بود و مارو نمیدید حدی مرزی تعریف نکردم.

– خبری نشد؟

 

اخم جدی تحویلم داد

– سلامت کو؟ چه خبری قرار بوده بشه؟

 

لبمو دندون‌ گرفتم.

– سلام …از همین مرسده دیگه، یه وقت به کسی نگفته باشه …

 

حرفم رو اخم کرد و روی مبل نشست.

– کی تخم اینو داره که خبر ببر خونه من بشه؟

 

طوری سوالشش رو بیان که که حتی منم از جواب دادن بهش ترسیدم.

– خب پس تکلیف من چی میشه؟

 

دکمه های پیراهنشو تا اخر باز کرد و از توی شلوارش در اورد.

– تکلیفت مشخصه! دنبال کار میگردی، اینجا کار هست …

 

منظورش رو از کار نفهمیدم.

من تکلیف جدی تری می خواستم.

مبادا نصف شب به سرش میزد تا منو بخواد بندازه بیرون.

 

با صدای هدیه که برای شام صدامون زد از جاش بلند شد و رفت تا لباساش رو عوض کنه.

این جو سنگین و سکوت داشت مخمو می خورد و پشت میز نشستم.

– چیزی گفت؟

 

سری به طرفین تکون دادم.

– اوف کاش حداقل یه چیزی می گفت، اصلا واضح حرف نمیزنه.

 

هنوز خواست چیزی بگه که حافظ وارد شد و صندلی ارشد نشست و رو به هدیه کرد.

– تو چرا نرفتی خونه؟

 

هدیه دیس برنج رو روی میز گذاشت.

– وا …خودت گفتی بیام بمونم، نگفتی برم‌.

 

از اینجا تا عمارت سلطانی ها راه زیادی نبود اما این موقع شب زمان برگشت نبود.

بی اشتها بودم.

تا حافظ راجبش حرف نمیزد چیزی از گلوم پایین نمی رفت.

به گمونم هدیه فهمید که باید زود جیم بزنه و شامش رو فوری تموم کرد و به بخونه زنگ زدن و اطلاع دادن به خونه، مارو تنها گذاشت.

 

– واسه چی نفرستادیش بره؟

 

ابرویی بالا انداختم.

– کجا می فرستادمش؟ اینجا خونه من نیست، منم تنها بودم.

 

برای خودش یک کفگیر دیگه کشید و تکه مرغی توی بشقابش گذاشت.

همیشه وقتی عصبی بود بیشتر می خورد اما در عوضش دو برابر این مقدار رو صبح ها ورزش می کرد.

 

– خوشت میاد اعصاب منو انگولک کنی؟ اینجا خونه تو نیست پس خونه کیه؟

 

لیوان آبی خوردم و با صدای آروم جواب دادم:

– تو خودت دیشب گفتی خانم این خونه مرسده‌س، تخت و وسایل اتاق مال اون اونه …اون وقت …

 

من که می دونستم اون حرف ها رو دیشب محض ازار روحی بهم میگفت و هیچ کدومش واقعیت نداشت.

درواقع حافظ خوشش می اومد با کلامش یه جوری طرف رو ازار بده که از صد تا تنبیه بدنی هم دردش بیشتر باشه.

منتظر ایستادم تا شامش تموم بشه و بتونم سر حرف رو باهاش باز کنم.

دست زیر چونه‌م گذاشتم و به میز تکیه دادم.

 

من چقدر این میز رو دوست داشتم.

تنها انتخابی که انگار برای همین اشپز خونه طراحی شده بود و چنین و چند بار حافظ روی همین میز من رو موقع اشپزی شکار کرده بود‌.

 

#گذشته

 

– از کی تا حالا با بیکینی میای اشپزی میکنی؟

 

خمیازه ای کشیدم و ماگ قهوه‌‌ی تلخش رو که به عادت هر روز صبح بعد از ورزشش می خورد رو برای روی میز صبحانه گذاشتم.

– حال نداشتم لباسمو بپوشم.

 

قهر بودم.

سنگین رفتار می کردم.

طوری که خودش باید می فهمید که دیشب در طول رابطه من از شنیدن فحش های نوامیس چندشم شده بود و اون در کمال لذت بیانش می کرد.

باید می فهمید من هنوز پوست پهلوم بابات ضربات دستش کبوده.

 

– دیشب رُست رو کشیدم اینجوری بی حال شدی، الان چته واسه من رو ترش کردی؟

 

با این که قهر بودم اما بازم جرعتش رو پیدا نمیکردم که صبح از وظیفه زنونه‌م شونه خالی کنم و براش میز صبحانه نچینم.

– خودت نمی دونی واسه چی؟

 

پشت میز نشست و دفترچه یاد داشت که کار های روزانه‌ش رو توی اون می نوشت رو باز کرد.

– چون نذاشتم باز اون قرص کوفتی های جلوگیریرو بخوری؟

 

کنارش روی صندلی دیگه نشستم.

– خودمم نمی خواستم بخورم.

 

جرعه ای از قهوه‌ش نوشید و خودکارش رو روی کاغذ به رقص در اورد.

– اما تصمیمش رو داشتی!

 

نفسمو فوت کردم.

– الان داری با کلمات بازی میکنی که بحث رو عوض کنی؟!

 

سری به نشونه تایید تکون داد اما پشت سرش لب زد:

– دارم سعی میکنم اول صبح آرامشو بهم نریزم.

 

به دفترچه یاد داشتش نگاه کردم.

بی ربط می نوشت.

طوری که فقط خودش می تونست بفهمه.

“سگ زرد” چه کلمه بی معنی …

 

– من آرامشتو بهم ریختم؟

 

دقیق توی چشم هام نگاه کرد و عصبی دفترچه‌ش رو بست.

– کم نه …چی میگی نیکی؟ برو ادامه خوابتو بکن، مته اعصابم نشو.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سما اسمان
2 سال قبل

سلام ممنون 💖 پارت بعدی رو فردا میزارید؟

سما اسمان
2 سال قبل

ممنون💓

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x