🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#رمان او_را …💗 #قسمت_پانزدهم هنوز حدود ده دقیقه مونده بود تا چراغ سبز شه… چشامو به آسمون دوختم… با خودم فکر میکردم من با اینهمه دک و پز و…
#او_را #قسمت_چهاردهم یچیز خوردم و راه افتادم سمت آدرسی که عرشیا فرستاده بود. زنگ خونه رو زدم و رفت تو. -سلام عزیزم…خوش اومدی 😍 -سلام😊 خونه خودته؟؟ -نه پس خونه…
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #او_را …💗 #قسمت_سبزدهم 🚫حرفای مرجان رو هزاربار تو سرم مرور کردم…. یعنی چی؟؟؟ یعنی همه چی کشک؟؟😣 مرجان میگفت تا همین جاشم زیادی خودمو علاف دنیا کردم! میگفت باید…
صدای زنگ گوشی ام خوابم را برهم می زند همانگونه که از تخت بلند می شوم مخاطب تماس گیرنده را مورد عنایت قرار می دهم:الو..بله…صدای خندان نگار ناراحتی را از…