رمان سرمست پارت ۳

4.3
(13)

جلوی مانتوم رو گرفتم چون داشت بازو هام رو می کشید نتونستم حرفش بشم و منو نشوند صندلی جلویی ماشینش.

به این رفتارش شاید تا چند سال‌پیش عادت داشتم ولی حالا من دیگه اون سایه‌ای نبودم که‌ یک شهر بتونن بهش زور بگن.

قصد ترک ماشین رو داشتم‌که خوش پشت فرمون نشست و قفل مرکزی رو زد.

– آروم بشین یک دقیقه.

دست به سینه شدم.

– چی از جونم می خوای؟ بس نبود‌ همون چند سال پیش یه کاری کردی که برم زن اون علیرضای از خدا بی خبر بشم؟ حالا بعد این همه مدت که سر راهم قرار گرفتی دیگه می خوای چه بلایی سر زندگیم بیاری؟

 

مشتی به فرمون زد.

– کولی بازی چرا در میاری؟ اومدم با هم مثل یک دوست حرف بزنیم، من انقدر هول نیستم که جلوی زن بیوه موس موس‌ کنم، خودم زن دارم هزار برابر بهتر ازتو.

به حیاط از پنجره نگاه کردم.

– الان اومدی که پز زن و بچه‌ت رو بهم بدی؟

دستی به موهاش کشید و نفسش رو فوت کرد.

– مشکل همینه! من بچه ندارم.

رو بهش چرخوندم.

– ایشالله که بچه دار بشی! نمی فهمم اصلا این حرف ها چه دخلی به من داره؟

فکش رو دست کشید و ته ریشش رو لمس کرد.

– هیچی، خواستم شبیه هر مرد دیگه ای بعد یه مدت با یکی حرف بزنم که منو بفهمه! بعد اندی سال که دیدمت فکر کردم می تونم باهات حرف بزنم یا دردمو به یکی بگم.

هه آقای دکتر می خواست با کی حرف بزنه؟

– اشتباه کردی! من دوای درد نیستم، باید بری دکتر من که چاره ای براش ندارم.

دستم رو قفل درب نشست و خواستم پیاده بشم که بازوم رو دوباره اسیر کرد و مانع شد.

هنوز توی تحلیل کارش بودم‌که سمتم خم شد و توی فاصله چند سانتیم قرار گرفت.

 

– داری چیکار می کنی؟ برو عقب …

عقب نرفتن همانا و در عوض نشستن لب های داغ و پر التهابش روی لب های گر گرفتم همانا.

محصور شدم.

گیج و منگ به حالت هیپنوتیزم در اومدم.

حتی قادر به حرکت ساده ای هم نبودم که هر لحظه لغزش لب هاش من رو وادار به همراهی می کرد.

 

ازش جدا شدم.

قلبم بی جنبه بود یا این همه مدت دوری از مرد ها باعث شده بود به این سرعت من خلع سلاح بشم.

اخم کردم و بدنش رو پس زدم.

– تن لشتو بکش اون طرف!

عصبی شد.

باید هم می شد.

اصلا انتظاری نبود‌ که یک نفر اینجوری بخواد باهاش حرف بزنه.

– چیه؟ تو که خوشت اومده بود، قبلا واسه همین دوتا ماچ و بوس هم له له می زدی!

این طرز وقیحانه صحبت کردن اصلا به مزاج من خوش نمی اومد و دلم نمیخواست کسی که الان هیچ صنمی باهاش ندشاتم حالا اینجوری بخواد حرف بارم کنه.

شاکی به شیشه ماشین مشت کوبیدم.

– باز کن ببینم! مثل این که موندن توی این ساختمون واسم دردسر شد.

قفل ماشین رو زد و خواستم پیاده بشم که با حرفش میخکوبم کرد.

– خیال می کنی نمی دونم واسه چی علیرضا طلاقت داد؟

علیرضا دوست خودش بود که از قضا بعد از جدایی رابطه من و ماهد، پاش به زندگیم باز شد.

– دلیل جداییمون هر چی بوده به خودم مربوطه.

پوزخندی زد اما باعث نشد برگدم و بهش نگاه کنم.

خیلی لب هاش رو هنوز روی لب هام حس می کردم.پ و این بار دیگه ازمم رو جزم کردم تا برم اما باز هم نیش زبونش رو به کار انداخت.

– مشکل دخترت رو من می تونم حل کنم!

 

مشکل دخترم؟ اون از کجا می دونست آیدا چه مشکلی داره؟

قلبم برای لحظه ای از جا کنده صد و خواستم سوالی بپرسم که خودش جواب داد:

– علیرضا اومده بود جواب آزمایش های دخترتو از بیمارستان بگیره! اونجا دیدمش، می خواستم خودم پروندش رو به عهده بگیرم که نذاشت.

متخصص قلب بود به هر حال و طبیعی بود که تصادفی با بیماری دختر کوچولو من یکی در بیاد.

نفسم به تک و تا افتاده بود و پاهام سست شد.

– که چی؟ می خوای چی بگی؟

 

سوئیش رو توی ماشین فرو برد.

– می خوام بگمت من خیلی کار ها از دستم بر میاد اگه تو دست و دلباز باشی.

 

منظورش رو از دست و دلباز بودن متوجه نشدم و نیم‌نگاهی حواله‌ش کردم.

– یعنی چی؟

شونه بالا انداخت.

– الان وقت این حرف ها نیست! برو بالا یه وقت مناسب حرف می زنیم.

به بیرون از ماشین اشاره کرد که با حال بدم و گیج و منگی سرم پایین اومدم و ماهد راه ماشینش رو کشید و از پارکینگ بیرون رفت.

پله ها رو بالا رفتم و اصلا یادم نبود این ساختم ن مجهز به آسانسوره و فقط کلید انداختم تا داخل بشم.

صدای زنونه ای از پشت متوقفم کرد و نذاشت داخل برم.

– شما جدید اومدی؟

به عقب برگشتم و متوجه زن جوون و تقریبا قد بلندی شدم که لباس های خونگی به تن داشت ولی جذاب بود که از عطر تنش می شد تشخیص داد.

– بله! شما؟

لبخندی زد و دستش رو طرفم دراز کرد.

– من خانمِ آقای دکترم؛ مهشیدم، مهی صدام میزنن.

اسمش مثل صورتش قشنگ بود و برای این که بی احترامی نشه جلوش دست دراز کردم.

حس حسادت نداشتم.

شاید من با ماهد روزی رویای زندگی مشترک توی ذهنم نقاشی می کردم ولی حالا هیچ حسی نداشتم.

– خوشبختم از آشناییتون! بفرمایید داخل.

شالش رو مرتب کرد و لبخندی زد.

– ممنون از شما! فقط اومدم سلامی عرض کرده باشم؛ راستی دیدم یه دختر کوچولو داشتید، الان خونه‌ست؟

به داخل خونه نگاه ریز انداخت که از سوالش تعجب کردم.

– نه فرستادم مدرسه! چطور؟

سرش رو پایین انداخت.

– هیچی اخه من عاشق دختر بچه هام.

برای یه لحطه عذاب وجدان گرفتم.

چطور من توی ماشین ماهد رو بوسیده بودم که همچین زن خوبی داشت و حس اون زن های خرابه رو داشتم.

مهشید رفت بالا و منم خودمو داخل خونه روی مبل پرتاب کردم تو این حجم مسخره از بار منفی روی دوشم رها بشه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
fatemeh.sadeghi8340@gmail.com
2 سال قبل

رمانت محتوای جالبی داره فقط امیدوارم نشه عین رمانایی که میگن بیا با من باش در عوض بچت رو خوب میکنم ‌.

F V
F V
2 سال قبل

میگما ماهد نمیگه که رحمت رو اجاره بده واسم بچه بیار در عوضش دخترت رو درمان میکنم

آهو
آهو
پاسخ به  F V
2 سال قبل

شک نکن قطعا میگه

سارا ....
2 سال قبل

سلام عزیزم تا اینجای رمانت رو خوندم عالی بود فقط تو رو خدا شرایط رو طوری قرار بده که خواننده نسبت به زن داستان حس بد پیدا نکنه مثلا ایجاد رابطه در صورت تاهل دکتر واقعا دور از انسانیت امیدوارم در پارت های بعدی که میخونم اینطور نباشه😊

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x