رمان سادیسمیک پارت 4

4.7
(15)

#پارت_4

🥂میثاق🥂

دستم رفت سمت ظرف سالاد و خواستم برش دارم که میثاق پیش دستی کرد و برش داشت
متعجب نگاش کردم که پوزخندی زد و ظرف‌و ول کرد

با صدای شکستنش جیغ بلندی کشیدم و چند قدم رفتم عقب ولی اون همچنان بدون حتی یه قدم عقب رفتن و پلک زدن ، نگام میکرد

ــ کفشمو تمیز کن

عصبی نگاش کردم و داد زدم

+مگه من کنیزتم؟
چرا انقد تحقیرم میکنی؟

با سوزش سمت چپ صورتم حرفم تو دهنم موند و نتونستم ادامه بدم

انگشت اشارشو تحدید وار تکون داد و بی توجه نسبت به حالم گفت

ــ تو فقط یه زیر خوابی
یه زیر خواب.!

با حرفش عین برق گرفته ها سرمو بالا گرفتم و با التماس نگاش کردم …
قطره اشکی از چشمم چکید و با هق هق از آشپزخونه یه پارچه برداشتم و کفششو تمیز کردم…
تموم اون مدت فکر میکردم همینکه فعلا کاری باهام نداشته خیلی خوبه …
چقدر احمق بودم که برای همینم ازش ممنون بودم و نمیدونستم چه اتفاقاتی انتظارمو میکشند..!

رفت طبقه بالا تو اتاقش و منم ظرفا رو شستم …
صدای رعد و برق که اومد جیغ زدم و بدو بدو رفتم تو اتاقش
حواسم نبود که صورتم خیسِ اشکه
از بچگی از رعد و برق میترسیدم …

ــ هووووووشه!
اول در بزن بعد جنازتو بیار تو

🏷میثاق

داشتم پرونده های شرکت‌و مرتب میکردم که یهو در باز شد و رستا با چشای اشکی اومد داخل
اول متعجب نگاش کردم ولی بعد نگاه عصبیمو تو صورتش به گردش در آوردم …

+هووووووشه!
اول در بزن بعد جنازتو بیار تو

با هق هق پرید بغلم و سرشو تو سینم قایم کرد
دختره‌ی روانی!

خواستم از خودم جداش کنم که گفت

ــ ارباب .. ارباب توروخدا
بذار امشب پیشت باشم …
میترسم ، از رعد و برق میترسم

هق هق کردناش اوج گرفت و اینبار با صدایی که پر از خواهش بود ، جوری که دل سنگم براش آب میشد ادامه داد

ــ توروخدا..!
رو زمین میخوابم فقد بذار پیشت باشم
میترسم

پوزخندی زدم و به زور از خودم جداش کردم
تو چشاش برق خاصی بود
نگاهش پر از خواهش و تمنا بود…!

دستشو گرفتم و دنبال خودم کشوندمش طرف حیاط …
در انباریی که داده بودم بهش رو قفل کردم و کلیدشم انداختم تو استخر
همون موقع بود که رعد و برق زد و صدای گریه کردنای رستا هم بالا رفت
مثل بچه های دو ساله پرید بغلم و خودشو محکم بهم فشرد …

چی میشد اگه الان رایکا جای اون بود
اگه الان رایکا میپرید بغلم و خودشو ازم آویزون میکرد …!

انداختمش زمین و سیلی محکمی بهش زدم که خون از گوشه لبش راه باز کرد

زیر بارون بودیم ، موهاش پخش شده بود تو صورتش …
تره ای از موهامو که رو صورتم افتاده بود کنار زدم و با عصبانیت گفتم

+تا صب همینجا زیر بارون ، زیر رعد و برق میشینی عین سگ میلرزی تا حساب کار دستت بیاد

منتظر جوابش نموندم و بی توجه نسبت به گریه کردناش و صدا زدن اسمم ، پا تند کردم سمت اتاقم

رفتم زیر دوش و فکر کردم …
انقدر فکر کردم که نفهمیدم هوا کی روشن شده
از حموم اومدم بیرون و لباس پوشیدم ، از پنجره بیرونو نگاه کردم
هنوز همونجا نشسته بود
با چشمای نیمه جونش استخرو نگاه میکرد ، همونجایی که کلید افتاده بود توش..!

نمیخواستم اینجوری بشه …
چرا باید فقد به خاطر یه شباهت عذاب میکشید
غیر قابل باور بود ، خودمم درک نمیکردم چرا
فقط میدونستم اینجوری آروم میشم
رایکا روانیم کرد …
دیوونم کرد و رفت پی عشق و حال خودش..!
متنفرم
متنفرم از هرچی دختر تو دنیا هست…!

همونطور که داشتم نگاهش میکردم ، آراد رو دیدم که داشت میدوید سمتش
نگران دستشو رو شونه رستا گذاشت و چند باری تکونش داد
رستا چیزی گفت که نفهمیدم ، نبایدم میفهمیدم…
لب خوانیم خوب بود ولی نه تو این زاویه ای که وایستاده بودن …

پوزخندی زدم و همه مدارکمو جمع کردم
مدارک رستا ام از داخل کشو برداشتم و گذاشتم تو کیف سامسونتم
کت و شلواری پوشیدم و یه دست لباس خوشگل واسه رستا انتخاب کردم و رفتم پایین
آراد آورده بودش داخل

آراد ــ این چه کاریه!؟
چرا اینجوری میکنی
ما باهم حرف زدیییییم!

+ما باهم حرف زدیم ولی اخرش حرف حرف منه
از هیشکی ، هیچ کاری برنمیاد

نگاه سرزنش وارشو بهم دوخت و بعد به رستایی که تو بغلش بود اشاره کرد

ــ میبینی عین بخاری داری میسوزه؟
داغ کرده برو دکتر خبر کن

+مهم نیست

پا تند کردم سمت آشپزخونه و قهوه ای واسه خودم ریختم
وقتی برگشتم اثری ازشون نبود
اهمیت ندادم و مشغول خوردن صبحانه شدم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
14 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
n.b 1401
2 سال قبل

احسنت و کم الله آفرین افرین ادامه بده 🖤🖤

بچه ها این دیگه خودمم ها

اتنا واحدی
2 سال قبل

جووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووون میثاق عجب دلبریه…من همچین شوهری میخام عرررررررر😅
اخ ک زنش ب فداش…
ولی شخصیت بهش نمیخوره کاش جای اراد میثاق عوض بود….
فلور میثاق شبیه توعه نکنه داداشته؟!

Varesh .
پاسخ به 
2 سال قبل

خوبی آتناجون؟

Varesh .
پاسخ به 
2 سال قبل

میسی♥️
چه خبرا؟

*ترشی سیر *
2 سال قبل

چه سنگ دل هق هق 😪

اتنا واحدی
پاسخ به  *ترشی سیر *
2 سال قبل

قلب سیاه بدتره ک………
من ترجیح میدم سنگدل باشه ولی قلب سیاه نه…

اتنا واحدی
پاسخ به  *ترشی سیر *
2 سال قبل

خوب بود روش فکر میکنم…

Darya
2 سال قبل

عالی👌
چقدر میثاق خوشگل و گوگولی😍
اصلا به قیافش نمیخوره چنین آدم بیشعوری باشه

Varesh .
پاسخ به  Darya
2 سال قبل

منم همین طور مردبایداینجوری باشه😈😂
(شوخی کردم)
عالی بودفلورجونی💋❤

Sannaaa
Sannaaa
2 سال قبل

وای حاجی پشماممممممم
عجب چیزیه این میثاق جررررر
وای من تازه فهمیدم میثاق سادیسمیه
مرتیکه روانی
الهی بمیرم برای رستا
هم خیلی کراشه هم خیلی مظلوم هققققق

masomezahra mirzade
2 سال قبل

این پسره میثاق روخداخلق نکرده فرستاده ابلیسه😂😂😂

آهو
آهو
2 سال قبل

رمانت خعلی عالیه فلو جون 🌟💕
من آهو‌م ۱۴ سالمه از کرج☄🙌
من طرفدار رمانای تو و سارا هستم و همشون رو خوندم
این رمانت هم خعلی باحاله ❤💫

آهو
آهو
2 سال قبل

خودم که با اسمم خیییلی مشکل دارم
انرژی واسه چی…..
حقیقته…..!
رمانات همگی فوق العادست و نیازی به تعریف نیست….♡

افسانه
افسانه
2 سال قبل

عالی بود خواهر عزیزمم…

14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x