رمان سادیسمیک پارت 28

4.1
(16)

اینجاس…
خونه لعنتیشون اینحاس
با عجله رفتن بالا و من مات و مبهوت هنوز زل زده بودم به ماشین سیاه رنگی که جلوی خونه پارک شده بود …
عصبی خندیدم و سرمو گذاشتم رو فرمون
بعد نیم ساعت رفتم عمارت و مثل همیشه خودمو تو اتاق حبس کردم …
خیلی گذشته بود از وختی اومده بودم تو اتاق و تکیه داده بودم به در …

الان بنیتا 11 ماهشه ، تقریبا یه سال …
حساب روزایی که ندیدمش از دستم در رفته
رستا رو میگم …
سه ماه ، هفت ماه ، یا بیشتر
نمیدونم …
کلافه پوفی کشیدم و چند بسته قرص خواب خوردم …
زیاده روی کردم ، میدونم …
رفتم تو اتاقی که قبلا واسه رستا بود …

💛💛✨فایل صورتی که میذارمو پلی کنین و این قسمتو بخونین ، فک کنین صدا میثاقه😂 …✨💛💛

خوشحال از اینکه جاش گذاشته سمتش خیز برداشتم
بغلش کردم،بوش کردم…
ژاکتشو میگم ، همونی که سلیقه من بود …
بوش کردم و با بو کردنش ، بوی عطرش تک به تک سلولای بدنمو احاطه کرد
کی بود؟
اون …
هع!… عجب سوال خنده داری!
تازه فهمیدم همه کسم بود ، حالا که رفته !…
الان که رفته آره ، آره
من…
بی کس شدم
از درون مردم… یه جورایی … خرد و خاکشیر شدم
نامرعی شدم…
دارم به این فکر میکنم که بوی عطرش چقد رو اون ژاکت رنگی لعنتی میمونه.. ینی ، ینی چقد میتونم گرمای وجودشو،بغلشو با این ژاکت کوفتی حس کنم…
دیوونم؟
نه ، نیستم …
فقد ؛ چهار صبحه، اون خوابه و این منم که دارم چرت و پرت میگم و با این تپش قلب کوفتی سر میکنم و مشت مشت قرص میریزنم تو حلقم تا شاید خوابم ببره …
یادم بره …
یادم بره رفتنشو
یادم بره عوض شدنشو…
مالِ کس دیگه شدنشو
ساعتو نگاه میکنم ، عقربه کوچیکه روی شیشِ عقربه بزرگه روی دوازده
هوا روشن شده پس بازم انقد بهت فکر کردم که نفهمیدم کی صب شده و تو…
تو با اون موهای لختِ خرمایی و چشمای کهکشونیت …
معلوم نیست کنار کی میخوابی …
کاش بمیره…
کاش بمیره هرکی که تو براش میخندی ، هرکی که تو بغلش میکنی ، براش حرف میزنی،قربون صدقش میری…
تو تو بغل یکی دیگه که من نیستم و نمیدونم کیه و از من خوشگل تره یا نه داری هفت پادشاهو خواب میبینی
اون وخت من …
منه احمقه عاشق چندین ماهه که خودمو تو این چهار دیواری با یه ژاکت رنگی که دیگه حتی بوی عطرتم نمیده زندونی کردم …
میفهمی؟
نمیفهمی …
اصلا میفهمی عشق یعنی چی؟
دلتنگی یعنی چی؟
اصلا ، تو اون بدن کوفتیت قلب هست؟
نیست…
نیست!…
یه تیکه سنگه که به ظاهر میتپه تو ام همه رو باهاش گول میزنی
بسه دیگه!
فک کردن به یه عوضی هرزه ، بسه!…
میخوام بخوابم ، بخوابم تا ، یادم بره رفتنتو
بخوام تا یادم بره چشاتو
ولی نه …
وختی چشامو میبندم بیشتر چشاتو میبینم
بیشتر حست میکنم…
دیوونه نیستما فقد ، ع وختی رفتی مردم
اخه ، تو همه کسم بودی و همه کسم رفت و فقد ازش یه ژاکت موند و کلی خاطره و قولای الکی …
که کاش الزایمر بگیرم و فراموش کنم که اصلا تویی وجود داشت…
تویی وجود داره!
نمیفهمم خودمو …
نمیفهمم …
✨💛🖤💛🖤💛🖤💛🖤💛🖤💛🖤💛🖤✨
با چشمای نیمه جونم نگاهمو دوختم به پنجره
خسته بودم ، خیلی زیاد…
نکنه دیگه تحمل نیارم؟
شاید …

🏷راوی

میثاق میگفت و نمیدونست داره آرزوی مرگ پسرشو میکنه …
رستا دختری بود که از خیانت چیزی نمیدونست ، اصلا نمیخواست
دیگه هیچ مردیو نمیخواست ، دارا براش مثل یه برادر عزیز بود و تو شرایط سخت کنارش مونده بود
شاید تنها مردی که تو زندگیش بود ، همین دارای قصه ماس…

🏷دارا

+بعد چند سال صب زود اومدی اینجا ، خواب منو حروم کردی زر زر میکنی در گوشم؟

ــ داراااا!
من یه گوهی خوردم ، رفتم از پیش شما
خستم کرده بودین ، دیگه داشتم کم میاوردم بخاطر اینهمه محدودیت که شما واسم گذاشته بودین!

دستی بین موهام کشیدم و عصبی تر از قبل گفتم

+خفه شو آرزو خفه شو
کدوم محدودیت؟
آزادی بیشتر از اینکه هر شب یه پسر میاوردت خونه؟ها؟
بیشتر؟ حالام اومدی اینجا که چی بشه؟
بگی متاسفی برای سکته دادن مامان و بابا و بعدشم اینکه به همه گفتی پدر و مادر داری؟
گمشو برو ، به ولله الان نری زنگ میزنم پلیس هر گوهی خوردیو بهشون میگم
گمشو برو ،دیگه برنگرد تو آرزو پناهی نیستی ، نیستی…
از خاندان ما نیستی!
حالیت شد؟
هری…

در خونه رو براش باز کردم و دستشو گرفتم ، حولش دادم بیرون و درو بستم…
چه گناهی کردم که آرزو شده خواهرم!…

صدایی از تو راهرو میومد ، درو باز کردم و رستا رو در حالی دیدم که صورتش خیس اشک بود و یقه آرزو رو گرفته بود تو دستش…

🏷رستا

یقشو گرفتم تو دستم و با صدای لرزونم گفتم

+اینجا.. چه گوهی میخوری

ــ چته؟
به تو چه ربطی داره؟ اومدم داداشمو ببینم

نگاهم کشیده شد سمت سایه ای که سمت چپم بود …

+تو.. تو برادر ، برادر…این عفریته ای؟!

اومد نزدیک و دستشو گذاشت رو شونم

+دستتو بردار

فوری دستشو برداشت و گفت

ــ من واست توصیح میدم
اصلا ، اصلا از کجا همو میشناسین؟

+زنِ شوهر سابقمه

بعد چند لحظه با سیلی محکمی که به صورت ارزو خورد دلم خنک شد …

دارا ــ هرزه بازیات زندگی بقیه رو از هم پاشونده ارزو …
گمشو برو

یکم از اون اشکای تمساحش ریخت و دوید بیرون اپارتمان …

دارا

حالا تو خوته من بودیم و منتظر داشتم نگاش میکردم لب باز کرد و جریان رفتن آرزو و مردن پدر و مادرشونو واسم تعریف کرد …

+من متاسفم ..
نمیدونستم ، اینجور زندگی داشتی
آخه همیشه میخندی و خوشحالی…

لبخند غمگینی زد و دستامو گرفت

ــ امروز میگذره و دیگه هیچوخت تکرار نمیشه ، پس …
ترجیح میدم به جای غصه خوردن روزمو خوب بسازم تا همیشه اون روز یادم بمونه …

دارا

با صدای گریه کردنای امیر ارسلان از نخ چشماش بیرون اومدم و رفتم سمت گهواره بچم
60 میل شیر واسش درست کردم و شیشه شیرشو گذاشتم تو دهنش
دارا اومد و کنارم نشست ، شیشه رو ارم گرفت و خودش نگهش داشت
میتونستم به وضوح علاقش نسبت به بچه ها رو حس کنم…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Tina Galhe
2 سال قبل

آهخ روی صدای میثاف کراش زدم

*ترشی سیر *
پاسخ به  Tina
2 سال قبل

الاغ اون صدای اصلی میثاق نیست

*ترشی سیر *
پاسخ به  Tina
2 سال قبل

آهان

*ترشی سیر *
2 سال قبل

اون دارا دارا حیایی نیست؟؟
اون صداهم خیلی شبیه صدایه امیر مقارست

*ترشی سیر *
پاسخ به  *ترشی سیر *
2 سال قبل

😐خوب میگی اون صدا کیه دارم از فوضولی میمیرم 😪

*ترشی سیر *
2 سال قبل

فلور بگو درست حدس زدم

ی بنده خدا ....
2 سال قبل

میگم بنیتا واقعا بچه میثاق هستش اخ بعد از ۷ ماه اومد ب دنیا بعد اونموقع رستا ۹ ماهش بود

*ترشی سیر *
پاسخ به  ی بنده خدا ....
2 سال قبل

والا اینتوری که تو توظیح میدی منم گیج شدم 😶

...
...
2 سال قبل

پارت بعد
خوش داری ما رو بزاری تو خماری😐

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x