رمان سادیسمیک پارت 22

4.9
(9)

با بیرون رفتنم سرم گیج رفت و افتادم تو آغوش گرم خاله ماهور و در جواب لحن نگرانش که میگفت

ــ رستا رستا مرگ خاله چشاتو وا کن
وا کن چشاتو

من فقد یه لبخند تلخ زدم و خودمو رها کردم …

🏷میثاق

🥂🖤میثاق🖤🥂

ــ خانومتون بارداره ، باید حواستون بهش باشه
زیادی فشار روشون بوده و قرص جلوگیری ام مصرف کردن …
امکان خطر واسه بچه وجود داره

با چشمای گرد شده مسیری که پرستار برای بیرون رفتن طی کرده بود رو نگاه کردم

خب حالا دختره یا پسر
اسمشو چی بذارم
اگه دختر بود آمیتیس یا بنیتا ، ترنج یا پاییز
یا شایدم شاهین دخت ، مثل شاهین جسور …
اگه پسر شد چی؟
کیهان …
اسم قشنگیه
رستا میدونست؟
مهم نیست ، نمیذارم پیش بچش بمونه …
میدونم ، من میدونم اون و بابا بزرگش ، اصلا خونوادش نقشی تو زندگیم ندارن و نداشتن ولی … ولی یه حس لعنتی باعث میشد بازم .. بازم ادامه بدم

با اخم ریزی نگاهش میکردم که بلخره چشای قهوه ای رنگشو باز کرد …
حتی نگاهمم نمیکرد

ــ میدونستی؟

همونطور که به سقف سفید بالا سرش زل زده بود با صدای ضعیفی گفت

+چیو میدونستم؟

ــ اینکه …
اینکه بچم …

نذاشت ادامه بدم و کارو آسون کرد …

+میدونستم

🏷راوی

از رستا میگم …
تنها حسی که وجودشو پر کرده بود ، غم بود
شاید یه ذره ، از عمق وجودش … خیلی خیلی خیلی کم ، هنوزم میثاق و میخواست
البته فقط شاید …
خودشم نمیدونست …
ترحم بود؟عشق بود؟وابستگی بود؟
چی بود این حسی که کمتر از سر سوزن بود ، ولی وجود داشت .! …
حداقلش این بود که وجود داشت …
میثاق …
خودش نمیدونست چیکار داره میکنه ، وابسته این دختر شده و میخواد نگهش داره ولی راه و رسمشو بلد نیست؟
مگه کلا چقد عاشق بوده؟
یه سال؟دوسال؟سه سال؟ …
نه …!
عشق زمان نمیشناسه ، با آدمش تجربش نکنی صفری ، صفر!
هیچی ازش نمیدونی جز اینکه تلخه ، درد آوره ، اشک آوره …
بچه ای که شاید وجودش باعث دلگرم شدن جفتشون میشد …
بچه ای که حالش خوب نبود ولی میتونست حال خوب کن باشه …
از آراد میگم که درگیر یه عشق اشتباه از طرف رکسانا شده …
با بی رحمی تمام رو کرد سمت دختری که صیغش شده بود و گفت:

ــ از اولشم قرار نبود اینجوری بشه
رکسانا …
من فقد نمیخواستم رفیقم بدبخت بشه ، نمیخواستم تو ام بیوفتی تو هچل منم بندازی ور دل خودت!

اون میگفت و رکسانا اشک میریخت

ــ باشه …
باشه آراد
خوشبخت بشی … .

اینو که گفت رفت سمت مامور های خانمی که تو بازداشتگاه بودن و آخرین باری بود که همو میدیدن …
آرادی که غرق عشق خودش بود ، چطور میتونست یه نفر دیگه رو برای همیشه وارد زندگیش کنه؟
اونم به عنوان یه همسر ! …
شماره شیلا ، دختر جوونی که تازه اومده بود تو شرکت رو گرفت …

ــ شیلا قهری؟
خودت که میدونی برا چی این کارو کردم

ــ آراد ولم کن
الان تکلیف اون دختره چیه؟
تکلیف تو و من چیه؟
مگه صیغش نکردی؟
مگه از دنیای دخترا بیرون نکشیدیش؟

آراد کلافه دستی تو موهاش کشید ، عصبی گفت

ــ تو چی در مورد من فکر کردی؟
نه خیر من بهش دس نزدم خانوم!
فکر کردی ولت میکنم؟تویی که عشقمیو ول میکنم؟
اونم به خاطر کی
میثاق؟

شیلا کیلو کیلو قند تو دلش آب میشد اما نمیخواست زود اراد رو ببخشه
دختر مهربونی بود ، دل رحم بود و معصوم …
حرفای آراد …
از ته قلب پاکش بود ، قلبی که برای یه نفر میتپید به اسم شیلا …

شیلا سعی کرد لبخندشو از رو صورتش محو کنه ، ولی نمیتونست برای همین با خنده گفت

ــ خب حالا!
عصبانی میشی خیلی خوردنی میشی
جام خالیه اونجا …

ــ بسه بسه !
زن من باید حیا داشته باشه

ــ ایششش

یکم که باهم حرف زدن ، واسه شب قرار گذاشتن … .

🏷رستا

فنجون چاییمو گرفتم تو دستام و زل زدم به خاله ماهور …

+شما میگی چیکار کنم؟

ــ شکر خدا!
بچت دنیا میاد ، میثاق دلش نرم میشه ، معذرت میخواد پشیمون میشه …

پوزخندی زدم

+من دیگه دلم نرم نمیشه
معذرت خواهیشو نمیخوام
پشیمونیشو نمیخوام
محبتشو نمیخوام …
خاله من هیچیشو نمیخوام ، عوض اون شبایی که تا صب گریه کردم و کنارم نبود …

🏷میثاق

حالا تو مطب آرزو پناهی بودم ، مشاور و روان شناس …

#فلش_بک

نشسته بودم رو مبل و سرمو به عقب تکیه داده بودم

ــ خب …
حالت بهتره ، مگه نه؟

سری تکون دادم و کام دیگه ا از سیگارم گرفتم ، دودشو تو هوا فوت کردم و تا چشمامو باز کردم ، با تیکه های سبز رنگش چشم تو چشم شدم …

+ هی هی هی!
چیکار میکنی؟
برو عقب

عقب نرفت و زبونی رو لباش کشید

ــ صاف و پوست کنده میگم
میخوامت
باهام هستی یا..

اخم غلیظی کردم و با یت آزادم زدم زیر گوشش که یه طرف صورتش خم شد سمت چپ …

+دیگه نمیبینمت! …

#زمان‌حال

و حاا دوباره برگشته بودم اینجا …
جایی که برای آخرین بار درد دل کردم …

بدون توجه به حرفای منشی داخل رفتم
هیچ تغییری نکرده بود ، مثل همیشه آرایش غلیظی رو صورتش نشونده بود …

ــ خانم ببخشید من گفتم نیان داخل

چشمامون میخ هم شد …

ــ وای پسر!
تو .. تو میثاق!
تو دوباره برگشتی

به منشی نگاهی انداختم که بیرون رفت
درو بستم و نشستم رو اون مبل لعنتی …

+پای حرفت هستی؟

ــ کدوم حرفم؟

+ازدواج …
با من ازدواج کن!…

🥂🖤میثاق🖤🥂

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هستی
هستی
2 سال قبل

سلام وای این دیگه کیه
ینی رستا تا آخر باید زجر بکشه!!!!!!!!

*ترشی سیر *
2 سال قبل

هان؟! 😶

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x