رمان سادیسمیک پارت 3

4.6
(19)

#پارت_3

🖤رستا🖤

راست میگفت،اهمیتی نداشت!..

ــ رستا …
درست میشه ، بذار یکم بگذره …

نگاه سیاوش ، غمگین بود …

لبخند بی جونی زدم و زیر لب گفتم

+امیدوارم

ولی نه …
هیچوخت ، هیچ چیز درست نمیشد!

آراد هم اومد کنارم و کمکم کردن برم تو انباری ته عمارت …
خیلی کثیف بود..!
لبخند تلخی زدم و قطره اشکی از چشمم چکید
دماغمو بالا کشیدم و با صدای گرفته گفتم

+ممنون …

سیاوش ــ میخوای .. میخوای کمکت کنیم اینجا رو جمع کنی؟!

+نه …
مرسی ، بیشتر از این زحمتتون نمیدم..!

هوفی کشیدن و رفتن بیرون …
چه اتاق درب و داغونی بود!
یه جارو برداشتم و تار عنکبوتا رو باهاش پاک کردم
یه کمد کوچیک گوشه اتاق بود ، روش پر خاک بود و داخل کشو ها چند بسته کاغذ A4 و خودکار…

بیخیال در کشو رو بستم و اونجا رو مرتب کردم …
بهتر شده بود؛میشد تحمل کرد …

تا به خودم اومدم هوا تاریک شده بود
نشستم کف اتاق تا یکم استراحت کنم ولی همون موقع میثاق اومد داخل …

نگاهش هیچ فرقی نداشت ، بیخیال در عین حال عصبی و تحقیر آمیز..!

ــ کی بهت گفت اینجا رو تمیز کنی؟!

سرمو تو پاهام قایم کردم و با صدای خفه گفتم

+خونمه
اینجا باید زندگی کنم

پوزخندی زد و از موهام گرفت ؛ آخی گفتم که لباش کش اومد …

🖤آراد🖤

ــ فردا میریم تهران …
دیگه فقد من میمونم و تو!

قطره اشک سمجی از چشمام پایین افتاد

ــ زود بیا سر میز ؛ وقت شامِ
عادت ندارم تنها بخورم…

رفت بیرون…!

نفس عمیقی کشیدم و لعنت فرستادم به بختم…
مامانم که وقتی 8 سالم بود مرد
خالم خودشو به بابام غالب کرد و بابا مجبور شد باهاش ازدواج کنه …
بیچاره بابام!
ارباب شاهین موحد و اجبار برای ازدواج..!
14 سالم که شد بابام رفت …
رفت پیش مامانم و به دخترش ، تک دخترش فکر نکرد
نه اون فکر کرد ؛ نه مامانم!…
تنهام گذاشتن پیش اون عفریته..!

تا به خودم بیام ، نشسته بودم سر میز رو به روی میثاق …

+کانی کجا رفت؟!

زیر چشمی نگام کرد و لبخند ریزی زد که سریع از بین رفت

ــ مگه تو نمیدونی با آرش ازدواج کرده؟!

اوهوم تو گلویی گفتم و با غذام بازی کردم
به کل یادم رفته بود …
اون شبی که برای اولین بار ، میثاق رو دیدم..!
مثل الانش بود ، همینقدر اخمو ، همینقدر عصبی
نگاه های خیرشو رو خودم حس میکردم و دَم نمیزدم
که مبادا پشت سرمون حرف در بیارن …
از کجا ، کشیدیم به کجا!

قاشقشو محکم کوبید رو بشقابشو گفت

ــ اَه!
هیچی کوفت نمیکنی اشتهای منم کور شد

مگه نخوردن من براش مهمه؟

+تو که واست مهم نبود
حتی مردنم

پوزخندی زد و چشاشو به چشمای خستم دوخت

ــ هنوزم واسم مهم نی!
فقد حالم داشت ع کارات به هم میخورد!

چه خیال های خامی داشتم ..!

ــ نمیخوری دیگه؟!

+نه

+پس …
برو تو انباریت کپه مرگتو بذار

دستی به چشمام کشیدم و از رو صندلی بلند شدم

ــ اول میزو جمع کن و ظرفا رو بشور

چقد باید عذاب میکشیدم …

زیر لب چشم آرومی گفتم و بشقابا رو جمع کردم ، دستم رفت سمت ظرف سالاد و خواستم برش دارم که میثاق پیش دستی کرد و …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
11 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
n.b 1401
2 سال قبل

عالی 🖤🖤🖤

Darya
2 سال قبل

رمان جدیدت تبریک میگم فلور جان
از اسم رمان معلوم خشن
و اینکه قیافه آراد ترسناک بیشتر به رفتار های میثاق میخوره همون آراد برای خودتون😅
رستا هم قیافش خوب

اتنا واحدی
2 سال قبل

اکانتتو عوض کن به دختر خالتم بگو ک به جمع بزرگان نیاد اون هنوز کوچولوعه اینجا براش مناسب نیس بداموزی میشه…

n.b 1401
پاسخ به 
2 سال قبل

ایشین اولماسین سوز لرینن تورما جش سه پیس الاجاخ اوز د تهران دا اولال لار بونا جور تورکی باشرمیر
هر سوز دسه محل ور مین

اتنا واحدی
پاسخ به 
2 سال قبل

تمم دی بیلدیم سن دییر سن ولی ادب دن دالیدی او والاه😅

Darya
2 سال قبل

آتنا فکر کنم با من بودی یا اینکه من یکی از کسایی بودم که گفتی

اتنا واحدی
پاسخ به  Darya
2 سال قبل

نه یکی ک مارو پایین شهری حساب کرد تو ب دل نگیر عزیزم…

Darya
پاسخ به 
2 سال قبل

آهان اوکی

اتنا واحدی
پاسخ به  Darya
2 سال قبل

بلی بلی…

F V
F V
2 سال قبل

عالی بود من آراد رو از همه بیشتر دوست داشتم خیلی جذابه

افسانه
افسانه
2 سال قبل

عالی بود عزیزم

11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x