#پارت_3
راست میگفت،اهمیتی نداشت!..
ــ رستا …
درست میشه ، بذار یکم بگذره …
نگاه سیاوش ، غمگین بود …
لبخند بی جونی زدم و زیر لب گفتم
+امیدوارم
ولی نه …
هیچوخت ، هیچ چیز درست نمیشد!
آراد هم اومد کنارم و کمکم کردن برم تو انباری ته عمارت …
خیلی کثیف بود..!
لبخند تلخی زدم و قطره اشکی از چشمم چکید
دماغمو بالا کشیدم و با صدای گرفته گفتم
+ممنون …
سیاوش ــ میخوای .. میخوای کمکت کنیم اینجا رو جمع کنی؟!
+نه …
مرسی ، بیشتر از این زحمتتون نمیدم..!
هوفی کشیدن و رفتن بیرون …
چه اتاق درب و داغونی بود!
یه جارو برداشتم و تار عنکبوتا رو باهاش پاک کردم
یه کمد کوچیک گوشه اتاق بود ، روش پر خاک بود و داخل کشو ها چند بسته کاغذ A4 و خودکار…
بیخیال در کشو رو بستم و اونجا رو مرتب کردم …
بهتر شده بود؛میشد تحمل کرد …
تا به خودم اومدم هوا تاریک شده بود
نشستم کف اتاق تا یکم استراحت کنم ولی همون موقع میثاق اومد داخل …
نگاهش هیچ فرقی نداشت ، بیخیال در عین حال عصبی و تحقیر آمیز..!
ــ کی بهت گفت اینجا رو تمیز کنی؟!
سرمو تو پاهام قایم کردم و با صدای خفه گفتم
+خونمه
اینجا باید زندگی کنم
پوزخندی زد و از موهام گرفت ؛ آخی گفتم که لباش کش اومد …
ــ فردا میریم تهران …
دیگه فقد من میمونم و تو!
قطره اشک سمجی از چشمام پایین افتاد
ــ زود بیا سر میز ؛ وقت شامِ
عادت ندارم تنها بخورم…
رفت بیرون…!
نفس عمیقی کشیدم و لعنت فرستادم به بختم…
مامانم که وقتی 8 سالم بود مرد
خالم خودشو به بابام غالب کرد و بابا مجبور شد باهاش ازدواج کنه …
بیچاره بابام!
ارباب شاهین موحد و اجبار برای ازدواج..!
14 سالم که شد بابام رفت …
رفت پیش مامانم و به دخترش ، تک دخترش فکر نکرد
نه اون فکر کرد ؛ نه مامانم!…
تنهام گذاشتن پیش اون عفریته..!
تا به خودم بیام ، نشسته بودم سر میز رو به روی میثاق …
+کانی کجا رفت؟!
زیر چشمی نگام کرد و لبخند ریزی زد که سریع از بین رفت
ــ مگه تو نمیدونی با آرش ازدواج کرده؟!
اوهوم تو گلویی گفتم و با غذام بازی کردم
به کل یادم رفته بود …
اون شبی که برای اولین بار ، میثاق رو دیدم..!
مثل الانش بود ، همینقدر اخمو ، همینقدر عصبی
نگاه های خیرشو رو خودم حس میکردم و دَم نمیزدم
که مبادا پشت سرمون حرف در بیارن …
از کجا ، کشیدیم به کجا!
قاشقشو محکم کوبید رو بشقابشو گفت
ــ اَه!
هیچی کوفت نمیکنی اشتهای منم کور شد
مگه نخوردن من براش مهمه؟
+تو که واست مهم نبود
حتی مردنم
پوزخندی زد و چشاشو به چشمای خستم دوخت
ــ هنوزم واسم مهم نی!
فقد حالم داشت ع کارات به هم میخورد!
چه خیال های خامی داشتم ..!
ــ نمیخوری دیگه؟!
+نه
+پس …
برو تو انباریت کپه مرگتو بذار
دستی به چشمام کشیدم و از رو صندلی بلند شدم
ــ اول میزو جمع کن و ظرفا رو بشور
چقد باید عذاب میکشیدم …
زیر لب چشم آرومی گفتم و بشقابا رو جمع کردم ، دستم رفت سمت ظرف سالاد و خواستم برش دارم که میثاق پیش دستی کرد و …
عالی 🖤🖤🖤
رمان جدیدت تبریک میگم فلور جان
از اسم رمان معلوم خشن
و اینکه قیافه آراد ترسناک بیشتر به رفتار های میثاق میخوره همون آراد برای خودتون😅
رستا هم قیافش خوب
اکانتتو عوض کن به دختر خالتم بگو ک به جمع بزرگان نیاد اون هنوز کوچولوعه اینجا براش مناسب نیس بداموزی میشه…
ایشین اولماسین سوز لرینن تورما جش سه پیس الاجاخ اوز د تهران دا اولال لار بونا جور تورکی باشرمیر
هر سوز دسه محل ور مین
تمم دی بیلدیم سن دییر سن ولی ادب دن دالیدی او والاه😅
آتنا فکر کنم با من بودی یا اینکه من یکی از کسایی بودم که گفتی
نه یکی ک مارو پایین شهری حساب کرد تو ب دل نگیر عزیزم…
آهان اوکی
بلی بلی…
عالی بود من آراد رو از همه بیشتر دوست داشتم خیلی جذابه
عالی بود عزیزم