رمان رخنه پارت ۳

4.1
(14)

صورتش بهت زده شد.

رگ های گردنش طوری باد کردند که اگر یه لحظه دیگه منتظر میموندم قطعا من رو بین دست هاش خفه میکرد.

با عربده ای که توی صورتم کشید، چهار ستون خونه به لرزه در اومد.

– چه زری زدی؟ هان؟

ضربه های پی در پی که به بدنم می کوبید که اشک هام سرازیر شد و گریه هام به هق هق تبدیل شد.

– نزن بی ناموس! نزن بی غیرت …تو چه مخمصه ای بودی که من توش گیر کردم؟ چرا راحتم نمی زاری؟

گزیه هام روش تاثیر نداشت.

فقط صورتش هر لحظه سرخ تر میشد و ضربه هاش کم تر تا بالاخره با هولش که داد گوشه تخت پرتم کرد.

 

از درد توی خودم جمع شده بودم و هق هقم کل خونه رو گرفت.

اصلا الان هیچ چیز برام مهم نبود و فقط صدای گریه آوا که از ترس عربده پدرش و گریه های من بود، توی گوشم می پیچید.

دست هایی رو که با طناب بسته بود رو باز کرد و خواستم بلند بشم که اجازه نداد و محکم نگه‌م داشت.

– با کدوم تخم حرومی داری ازدواج می کنی؟

من که این حرف رو از خودم در اورده بودم و شخصی مورد نظرم نبود، حالا نمی دونستم چه جوابی بدم.

– برای تو چه فرقی میکنه؟ چرا باید جواب پس بدم؟ بزار برم دیگه هم برای دیدن بچه‌م نمیام.

 

دروغ می گفتم.

حتی اگر خودمم می خواستم نمی تونستم از دخترم دست بکشم.

دوباره خواست فریاد بزنه که صدای تقه در و گریه بچه‌م پژواک شد و همرمان پرستاره بی تاب پشت درب نالید:

– آقا؟ آقای سلطانی …توروخدا درو باز کنید، آوا گریه‌ش بند نمیاد.

بی تاب از روی تخت خواستم پایین بیام که امیرحافظ اجازه نداد.

– تکون نمی خوری ها!

خودش پیراهنشو پوشید و درب اتاقو باز کرد.

از لای درب چهره آوا رو نگاه کردم.

بچم انقدر صورتش از شدت گریه قرمز شده بود که طاقتم طاق شد و از روی تخت بی توجه به بالا تنه لختم، بلند شدم و امیر حافظو از جلوی درب پس زدم.

پرستار بچه‌م رو گرفته بود که آوا رو از دستش گرفتم و تو روش غریدم:

– وقتی بلد نیستی ازش مراقبت کنی، غلط کردی مسعولیتشو به عهده گرفتی!

 

خواست حرفی بزنه که امیر حافظ اشاره کرد چیزی نگه.

آوا رو طوری بغلم گرفته بودم که انگار هزار سال ازش دور بودم.

– هییششش گریه نکن مامانی اینجاست.

بچه‌م یه جوری توی بغلم آروم گرفته و گریه هاش بند اومد که به مهر مادری و احساس قلبی بینمون ایمان اوردم.

روی تخت نشستم و بالاخره به مرادم رسیدم و سینه چپمو توی دهنش گذاشتم که محکم شروع به مکیدن کرد.

سنگینی نگاه امیرحافظ رو حس کردم و سرمو بالا اوردم.

– چیه؟

جلو اومد و دندون هاو روی هم سایید.

– بمون پیشش امشب! دلش برات تنگ شده.

– تا شب هستم، اما اجازه ندارم بمونم.

اخم کرد و کنارم نشست طوری که صحنه شیر خوردن آوا رو می تونست تماشا کنه.

– اجازه تو دست منه!

می تونستم باهاش بحث کنم اما محض بر هم نزدن آرامش دخترم فقط سکوت کردم.

آوا با چشم های درشت و مشکیش که درست شبیه حافظ بود، نگاهم کرد و با دست های کوچولوش پشت سینه‌م رو گرفت.

 

خودم ریز جسه بودم و برای همین دخترمم مثل خودم تو بغلی بود.

امیرحافظ روی تخت دراز کشید و بهم اشاره کرد.

– بخواب شیرش بده!

با این‌که دلم نمی خواست کنارش باشم اما بچه رو روی تخت درازش کردم و خودمم کج شدم.

– خوبه! هنوز هیکلت بهم نخورده.

به هیکلم نگاه انداختم.

من هنوز همون نیکی بودم که روز اول اومدن خواستگاریم.

یک ازدواج کاملا سنی بدون هیچ شناختی.

آوا انقدر شیر مکید که همونجا توی بغلم آردم گرفت و خوابش برد.

امیرحافظ نزدیک شد و خواست ببرتش اتاق خودش که اجازه ندادم.

– مگه نمی بینی خوابیده؟ ولش کن بزار پیشم باشه.

عقب رفت.

– از ارامش کوتاه مدتم سو استفاده نکن!

– مگه تو می دونی ارامش چیه؟

پوزخند صدا داری زدم و با تکون ریزی آوا رو به قصد گذاشتن توی اتاقش بلند کردم.

– آرامش یعنی همین که الان انقدر جلوی خودمو نگه داشتم تا تن و بدنتو کبود نکنم.

اتاق اوا کنار اتاق خودش بود.

با همون سیسمونی که خودم انتخاب کرده بودم.

همه چیز دخترونه و صورتی.

روی تخت کوچیکش گذاشتم و برای آخرین لحظه پیشونیش رو بوسیدم.

نمی خواستم برم اما دیگه بیشتر از این موندن پیش امیرحافظ کمتر از خطر مرگ نبود.

به اتاق برگشتم تا مانتوم رو بردارم که حافظ روی بند انگشتش لباس خواب قرمزم رو نگه داشته بود.

این رو شاید چند ماهی قبل از طلاقمون خریده بودم و حتی یک بار هم نپوشیره بودمش.

اون لباس خواب های قبلی هم به لطف خودش بغل از هر همخوابگی به هزار تکه تقسیم می شدند.

– چرا ماتت برده؟ بپوش!

اخمی کردم و مانتوم رو برداشتم.

– زهی خیال باطل! من به یکی دیگه تعهد دارم همین الانشم نباید می اومدم اینجا.

نزدیک شد.

طوری که یک سانت فاصله هم نبود.

– یا همین الان مثل دختر خوب اینو میپوشی، یا میبرمت توی سالن جلوی همون پرستاره، یه جوری لختت می کنم و بازی از سر می گیرم، که تا دو هفته نتونی دستشویی بری.

این تهدید ها برای من اشنا بود.

خیلی آشنا تر از اون چیزی که حسم رو سر کوب می کرد.

وقتی حرفی رو می زد امکان نداشت زیرش بزنه اما من زنی بودم که هزار تا ارزوی ریز و درشتش زیر پا های امیرحافظ له شده بود.

مسخ رو به روش ایستادم که با ملایمت دستمو کشید و طرف تخت کشوند.

پشست سرم ایستاد و دست دور کمرم حلقه کرد.

این ارامش قبل از طوفان بود.

– تو دختر خوبی هستی مگه نه؟

خواستم به طرفش برگردم و جواب دندون شکنی بدم که محکم تر کمرمو نگه داشت و دست زیر چونه‌م گرفت.

– مگه نه؟

این بار غرید که با عجز نالیدم:

– من نمی خوام دختر خوبی باشم.

 

جوری انگشت هاش رو به پوستم فشار می داد که انگار قصد شکوندن استخوان هام رو داشت.

– کار خوبی نمیکنی! وقتی دارم سعی میکنم باهات راه بیام انتظار ندارم واسه‌م شلنگ تخته بندازی.

پچ می زد و آروم لباسمو از بالا در می اورد.

توان حرکت ازم صلب شد.

از بالا همون لباس خواب رو تنم کرد و حالا من فرقی با فاحشه اجاره ای نداشتم.

– مامانم خونه منتظرمه!

موهامو از پشت گرفت و زبونشو روی گوشم لغزوند طوری که به خودم لرزیدم.

– افسانه خانم می دونه دامادش نمی تونه از خیر زن و بچه‌ش بگذره.

متوجه شدم از روی میز شونه ای برداشت.

این عادت رو هنوز ترک نکرده بود.

هر روز و هر وقت که بیکار می شد رویای شونه زدن مو های زنونه ای رو توی سرش می پروروند.

آهسته از فرق سرم تا انتهای کمرم که موهام تموم میشد، کشید و تره به تره صافشون می کرد.

این حکم پیشنوازی رو برای امیرحافظ داشت.

– من از ترس ادم هایی که جلوی خونمون به پا گذاشتی، شب خواب و زندگی ندارم …اون وقت تو نمی خواد توی کتت بره که ما دیگه نسبتی با هم نداریم.

موهام رو با ربان مشکی همیشگی بست و دست پشت گردنم گذاشت تا روی تخت خم بشم.

– نسبت از این قوی تر؟ من درد می دم تو لذت میبری …تو درد میکشی من به اوج می رسم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Darya
2 سال قبل

میشه پارت بعد بزاری

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x