رمان سادیسمیک پارت 2

4.5
(19)

#پارت_2

مثل پر کاه بلندم کرد و بردم تو حموم اتاق
گذاشتم تو وان و آب داغو باز کرد
کل تنم داشت میسوخت …
زخمام ، آب داغی که بدنم به شدت بهش حساس بود!…
با لذت عذاب کشیدن و گریه کردنمو نگاه میکرد و سیگار میکشید … .

+میثاق .. میثااااااق ولم کن
تروخدااا ولم کن مگه من چیکارت کردم

ــ بار آخریه که میثاق صدام میزنی …

اود جلو و آب داغو بست و سردو باز کرد …
صدای هق هق کردنام کل حمومو پر کرده بود …

دیگه تحمل نیاوردم و بلند داد زدم

+ولم کن لعنتی!

بعد اینکه این حرفو زدم صدای در بلند شد نتونست جوابمو بده … .
پوزخندی زد و سیگارشو انداخت تو وان …

درو باز کرد و بیرون رفت ، صدای پچ پچ کردنای یه دختر میومد …
پلکام رو هم افتاد و بیهوش شدم …

🏷کانی

با عصبانیت زیادی که تو صدام موج میزد رو بهش گفتم

+میثاق چیکارش کردی ؟
همش 19 سالشه تحمل شکنجه ها و آزار و اذیت کردنای تورو نداره تورو خدا ولش کن
میثاااق

بدون توجه به حرفام رفت سمت اتاق رو به رویی که اتاق خودش بود …

نفس عمیقی کشیدم و در اتاقی که رستا توش بود رو بستم ، پا تند کردم سمت حموم و ضربه های پی در پی بهش زدم…

+رستا …
رستا خوبی؟
بیام داخل؟

جواب نداد که نداد!
چشمامو بستم و نفسمو کلافه بیرون فرستادم ، دستگیره درو چرخوندم و بازش کردم …
با چشمای بسته تو وان حموم افتاده بود ، آب به رنگ قرمز کمرنگ بود و نشون از زخمی شدنش به دست میثاق میداد …

+رستااااا

🏷میثاق

عصبی سیگارمو از دستش گرفتم و داد زدم

+آرااااد
چیکار کنم تو بگووو
توئه لعنتی که از همه چی خبر داری!

اخماش تو هم بود ، حسابی تو هم..!
کلافه تو اتاق شروع به قدم زدن کرد ، دستی بین موهای بورش کشید و گفت

ــ این راهش نیست
اییین راهش نییییست میثااااااق!

+پس راهش چیه
راه اروم کردن منه لعنتی چیههههه!؟
اون .. اون … اون کثافت همه چیش شبیه رایکاس
همه چیش!

خنده عصبی کردم و دستمو گذاشتم رو دستگیره در و بازش کردم

+ممنون داداش!
خوش اومدی!..

نفس عمیقی کشید و نیم نگاهی بهم انداخت ؛ سیگارمو از پشت گوشم برداشت و بیرون رفت …
لیوان شیشه ای که رو میزم بود رو گرفتم دستم و رفتم تو گذشته …

#فلش‌بک

+نیم ساعته منتظرتماااا
نمیخوای بیای؟

هوففف!
چشامو بسته بود و معلوم نیس رفته کجا دختره ی خل وضع!
مثلا امروز تولدم بود !

دیگه طاقت نیاوردم و چشم بندمو برداشتم ، هیچ اثری ازش نبود ..!
صدای آه و ناله یه نفر از ته سالن میومد …
نکنه ، نکنه افتاده باشه زمین؟

دویدم سمت انتهای سالن و …!
صدا لب گرفتناشون تا داخل اتاقم میومد …

#حال

عصبی پا تند کردم سمت اتاق رستا ، خوابیده بود و کانی ام کنارش بود …

+کانی برو بیرون

چشاش خوابالو بود؛ سرشو بلند کرد و با صدای گرفته لب زد

ــ چ…چی داداش؟

عصبی تر از قبل داد زدم

+گفتم بیرون!
زود باش

ترسیده نگاهشو بین من و رستایی که از خواب پریده بود به گردش در آورد و با تردید رفت بیرون …

ــ چ..چیکا..رم ..داری

عصبی شالشو از سرش کشیدم و گفتم

+گمشو بیرون
تو حیاط

ترسیده نگام کرد ، لذت میبردم از این نگاهاش …
از اینکه نمیتونست مخالفت کنه …
اگر هم میکرد به حالش فرقی نداشت ، من اخرش کار خودمو میکردم !.. .

+د تن لشتو تکون بده!

ترسیده و با زحمت زیاد از رو تخت پایین اومد و رفت داخل حیاط ؛ کشوندمش لبه استخر و گفتم

+ بپر

با چشای گرد شده نگام کرد

ــ ا..اما .. اما من.. من شنا ..بـ..لد نیستم

یه تای ابرومو بالا داد و با خنده رفتم جلو ؛ دستمو پشتش گذاشتم و محکم حولش داد تو آب
داشت خفه میشد ، هرچقد دست و پا میزد بالا نمیومد …

از رو تاسف سری تکون دادم و بعد بلند گفتم

+ سیاوش و آراد …
بیاین اینو جمعش کنین…!

بعد چند لحظه با نفس نفس دویدن طرفم …
به استخر اشاره کردم و خونسرد لب زدم

+انداختمش تو استخر
شنا بلد نیست

اخم غلیظی رو پیشونیشون نشست و بدون هیچ حرفی فوری پریدن تو آب

رنگ صورتش پریده بود و نفس نمیکشید

آراد نگران گفت

ــ تنفس مصنوعی میخواد
میثاق ، بدو بیا

پوزخندی زدم و سیگاری از تو پاکت در اوردم و روشنش کردم

+من اگه میخواستم نجاتش بدم نمینداختمش اون تو

با عصبانیت زیادی که تو چهرش کاملا مشخص بود نگاشو ازم گرفت و تنفس مصنوعی به رستا داد…
بعد چنتا سرفه با حیرت چشاشو باز کرد و نفس عمیقی کشید

🏷رستا️

این دیگه چه عذابی بود …
وختی چشامو باز کردم ، میثاق با پوزخند نگام میکرد و آراد و یه پسری احتمال میدادم اسمش سیاوش باشه با نگرانی بالا سرم بودن …
لحظه اخر وختی چشام بسته شد شنیدم که گفت “آراد و سیاوش بیاین اینو جمعش کنین”
اشک تو چشمام حلقه زد…

آراد ــ رستا خوبی؟!

چه جوابی داشتم بدم بهش …
چجوری میتونستم خوب باشم؟!

+ب..ببرینم… ا..اتا…اتاقم…

سیاوش نوچی کرد و زیر بازومو گرفت که همون لحظه میثاق با بی رحمی تمام گفت

ــ اینجا هیچ اتاقی نداری!
ببرینش انباری ته عمارت

آراد بهت زده نگاش کرد و بعد رفت نزدیکش …

ــ چ.چی؟!
اونجا .. اونجا کلا
کلا شیش مترم نمیشه!

شونه ای بالا انداخت و پا تند کرد سمت عمارت بزرگش…

میثاق ــ چه اهمیتی داره؟!

راست میگفت ، اهمیتی نداشت..!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Z Makari
2 سال قبل

عالی😘
راستی فراموش کردم بگم، رمان جدیدتم بهت تبریک میگم موفق باشی❤

Hedi
Hedi
پاسخ به  Zahra
2 سال قبل

بهت تبریک میگم بابت رمانتیک عالیه ادامه بده تو میتونی ببینی😍😍😍⁦❤️⁩💋🤗🤗🌸

Hedi
Hedi
پاسخ به  Hedi
2 سال قبل

دیوونه این کیبورد این طوری نوشته.گفتم رمانت عالییی حوله🙈🤣😍😍😍😍⁦❤️⁩⁦:-)⁩

n.b 1401
2 سال قبل

خوبه خوبه خوبه خوب بید احسنت و کم و الله 🖤🖤👌👌

n.b 1401
پاسخ به 
2 سال قبل

🖤🖤🖤

اتنا واحدی
2 سال قبل

عالی دلبرکمممم…

sannaaa
sannaaa
2 سال قبل

عرررررررررر فلور تو داری مینویسی؟
وای نمدونستممم
عاشقش شدم هیقق

افسانه
افسانه
2 سال قبل

عالی بود نفسسمم

اوین
اوین
1 سال قبل

عاورین ستون

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x