#پارت_2
مثل پر کاه بلندم کرد و بردم تو حموم اتاق
گذاشتم تو وان و آب داغو باز کرد
کل تنم داشت میسوخت …
زخمام ، آب داغی که بدنم به شدت بهش حساس بود!…
با لذت عذاب کشیدن و گریه کردنمو نگاه میکرد و سیگار میکشید … .
+میثاق .. میثااااااق ولم کن
تروخدااا ولم کن مگه من چیکارت کردم
ــ بار آخریه که میثاق صدام میزنی …
اود جلو و آب داغو بست و سردو باز کرد …
صدای هق هق کردنام کل حمومو پر کرده بود …
دیگه تحمل نیاوردم و بلند داد زدم
+ولم کن لعنتی!
بعد اینکه این حرفو زدم صدای در بلند شد نتونست جوابمو بده … .
پوزخندی زد و سیگارشو انداخت تو وان …
درو باز کرد و بیرون رفت ، صدای پچ پچ کردنای یه دختر میومد …
پلکام رو هم افتاد و بیهوش شدم …
🏷کانی
با عصبانیت زیادی که تو صدام موج میزد رو بهش گفتم
+میثاق چیکارش کردی ؟
همش 19 سالشه تحمل شکنجه ها و آزار و اذیت کردنای تورو نداره تورو خدا ولش کن
میثاااق
بدون توجه به حرفام رفت سمت اتاق رو به رویی که اتاق خودش بود …
نفس عمیقی کشیدم و در اتاقی که رستا توش بود رو بستم ، پا تند کردم سمت حموم و ضربه های پی در پی بهش زدم…
+رستا …
رستا خوبی؟
بیام داخل؟
جواب نداد که نداد!
چشمامو بستم و نفسمو کلافه بیرون فرستادم ، دستگیره درو چرخوندم و بازش کردم …
با چشمای بسته تو وان حموم افتاده بود ، آب به رنگ قرمز کمرنگ بود و نشون از زخمی شدنش به دست میثاق میداد …
+رستااااا
🏷میثاق
عصبی سیگارمو از دستش گرفتم و داد زدم
+آرااااد
چیکار کنم تو بگووو
توئه لعنتی که از همه چی خبر داری!
اخماش تو هم بود ، حسابی تو هم..!
کلافه تو اتاق شروع به قدم زدن کرد ، دستی بین موهای بورش کشید و گفت
ــ این راهش نیست
اییین راهش نییییست میثااااااق!
+پس راهش چیه
راه اروم کردن منه لعنتی چیههههه!؟
اون .. اون … اون کثافت همه چیش شبیه رایکاس
همه چیش!
خنده عصبی کردم و دستمو گذاشتم رو دستگیره در و بازش کردم
+ممنون داداش!
خوش اومدی!..
نفس عمیقی کشید و نیم نگاهی بهم انداخت ؛ سیگارمو از پشت گوشم برداشت و بیرون رفت …
لیوان شیشه ای که رو میزم بود رو گرفتم دستم و رفتم تو گذشته …
#فلشبک
+نیم ساعته منتظرتماااا
نمیخوای بیای؟
هوففف!
چشامو بسته بود و معلوم نیس رفته کجا دختره ی خل وضع!
مثلا امروز تولدم بود !
دیگه طاقت نیاوردم و چشم بندمو برداشتم ، هیچ اثری ازش نبود ..!
صدای آه و ناله یه نفر از ته سالن میومد …
نکنه ، نکنه افتاده باشه زمین؟
دویدم سمت انتهای سالن و …!
صدا لب گرفتناشون تا داخل اتاقم میومد …
#حال
عصبی پا تند کردم سمت اتاق رستا ، خوابیده بود و کانی ام کنارش بود …
+کانی برو بیرون
چشاش خوابالو بود؛ سرشو بلند کرد و با صدای گرفته لب زد
ــ چ…چی داداش؟
عصبی تر از قبل داد زدم
+گفتم بیرون!
زود باش
ترسیده نگاهشو بین من و رستایی که از خواب پریده بود به گردش در آورد و با تردید رفت بیرون …
ــ چ..چیکا..رم ..داری
عصبی شالشو از سرش کشیدم و گفتم
+گمشو بیرون
تو حیاط
ترسیده نگام کرد ، لذت میبردم از این نگاهاش …
از اینکه نمیتونست مخالفت کنه …
اگر هم میکرد به حالش فرقی نداشت ، من اخرش کار خودمو میکردم !.. .
+د تن لشتو تکون بده!
ترسیده و با زحمت زیاد از رو تخت پایین اومد و رفت داخل حیاط ؛ کشوندمش لبه استخر و گفتم
+ بپر
با چشای گرد شده نگام کرد
ــ ا..اما .. اما من.. من شنا ..بـ..لد نیستم
یه تای ابرومو بالا داد و با خنده رفتم جلو ؛ دستمو پشتش گذاشتم و محکم حولش داد تو آب
داشت خفه میشد ، هرچقد دست و پا میزد بالا نمیومد …
از رو تاسف سری تکون دادم و بعد بلند گفتم
+ سیاوش و آراد …
بیاین اینو جمعش کنین…!
بعد چند لحظه با نفس نفس دویدن طرفم …
به استخر اشاره کردم و خونسرد لب زدم
+انداختمش تو استخر
شنا بلد نیست
اخم غلیظی رو پیشونیشون نشست و بدون هیچ حرفی فوری پریدن تو آب
رنگ صورتش پریده بود و نفس نمیکشید
آراد نگران گفت
ــ تنفس مصنوعی میخواد
میثاق ، بدو بیا
پوزخندی زدم و سیگاری از تو پاکت در اوردم و روشنش کردم
+من اگه میخواستم نجاتش بدم نمینداختمش اون تو
با عصبانیت زیادی که تو چهرش کاملا مشخص بود نگاشو ازم گرفت و تنفس مصنوعی به رستا داد…
بعد چنتا سرفه با حیرت چشاشو باز کرد و نفس عمیقی کشید
🏷رستا️
این دیگه چه عذابی بود …
وختی چشامو باز کردم ، میثاق با پوزخند نگام میکرد و آراد و یه پسری احتمال میدادم اسمش سیاوش باشه با نگرانی بالا سرم بودن …
لحظه اخر وختی چشام بسته شد شنیدم که گفت “آراد و سیاوش بیاین اینو جمعش کنین”
اشک تو چشمام حلقه زد…
آراد ــ رستا خوبی؟!
چه جوابی داشتم بدم بهش …
چجوری میتونستم خوب باشم؟!
+ب..ببرینم… ا..اتا…اتاقم…
سیاوش نوچی کرد و زیر بازومو گرفت که همون لحظه میثاق با بی رحمی تمام گفت
ــ اینجا هیچ اتاقی نداری!
ببرینش انباری ته عمارت
آراد بهت زده نگاش کرد و بعد رفت نزدیکش …
ــ چ.چی؟!
اونجا .. اونجا کلا
کلا شیش مترم نمیشه!
شونه ای بالا انداخت و پا تند کرد سمت عمارت بزرگش…
میثاق ــ چه اهمیتی داره؟!
راست میگفت ، اهمیتی نداشت..!
عالی😘
راستی فراموش کردم بگم، رمان جدیدتم بهت تبریک میگم موفق باشی❤
بهت تبریک میگم بابت رمانتیک عالیه ادامه بده تو میتونی ببینی😍😍😍❤️💋🤗🤗🌸
دیوونه این کیبورد این طوری نوشته.گفتم رمانت عالییی حوله🙈🤣😍😍😍😍❤️:-)
خوبه خوبه خوبه خوب بید احسنت و کم و الله 🖤🖤👌👌
🖤🖤🖤
عالی دلبرکمممم…
عرررررررررر فلور تو داری مینویسی؟
وای نمدونستممم
عاشقش شدم هیقق
عالی بود نفسسمم
عاورین ستون