به صورت سوگند نگاه کردم …هرچه بیشتر میشناختمش ، شخصیت و احساساتش نامفهومتر و مبهمتر میشد برام…احساس میکردم سرشار از حرفها و احساسهای گنگی هست که فقط واسه…
رومو ازش برگردوندم و به عکسها چشم دوختم. ولییاسر بهم گفته بود عالے ان…نکنهواقعا بد گرفته بودم!؟ البتهمن در ناشے و آماتور بودن خودم که شڪ نداشتم اما از…
تمایلے به دشمن تراشے براے خودم نداشتم اونم درحالے که مدت زیادے از اومدنم به عمارت منوچهرخان نمیگذشت. منشاید مائده رو درست و حسابے نمیشناختم و تصورم از شخصیتش…
انتظارم براے گیر آوردن وقت و صحبت با یاسین کاملا بیفایده بود آخه مادمازل مائده حتے یڪ ثانیه هم ولش نمیکرد و راحتش نمیذاشت! وقتیرفتم بالا توے اتاق مامان…