رمان پسرخاله پارت 12

4.3
(44)

 

اونقدر خوشحال بودم که دلم میخواست تا صبح بزنم و بکوبم و برقصم!
توصیف این شدت از شادی قابل بیان نبود و من دلم میخواست داد بزنم.
فریاد بزنم و بگم شد اون چیزی که دلم خواهانش بود و تمام این مدت بخاطرش دست به همه کاری زدم.
خوش خوشان از در عمارت رد شدم و رفتم داخل.
اما همین که درو بستم و چرخیدم یاسین عین جن پیش روم ظاهر شد.
از ترس یه لحظه نفسم بند اومد و چشماش درشت شد حتی ناخواسته اونقدر عقب خوردم که کمرم محکم خورد به در …
من مطمئن بودم حتی جن هم اینجوری جلو کسی ظاهر نمیشد.
دستمو رو کمرم گذاشتم و همونطور که آروم می مالیدمش با درد گفتم:

-تو مگه آزار داری آخه!؟ مردم از ترس! ای بابا…آخ اخ کمرم….

انگار که ذره ای براش مهم نباشه اتفاقی برای من افتاده عین آقا بالاسرها پرسید:

-تو تا این موقع کجا بودی!؟

هیچ چیز توی دنیا به اندازه ی اینکه یه نفر همچین سوالایی ازم بپرسه، کنترلم بکنه، درمورد اومد و رفتم بهم گیر بده و…منو ناراحت و عصبی نمیکرد.
دستمو به آرومی روی کمرم کشیدم و بعد گفتم:

-باید به تو جواب بدم!؟

عین دیوار سد راهم شد و گفت:

-آره کجا بودی!؟

با تند خویی گفتم:

-من نمیخوام به تو جواب پس بدم.آخه اصلا چرا باید همچین کاری بکنم !؟

خواستم از کنارش رد بشم اما مانع شد. ابرو درهم کشید و با غضب پرسید:

-تو اومدی خونه اما باز تو تاریکی زدی بیرون …این موقع کجا و با کی کار داشتی!؟

وای که چقدر حرصمو درآورد با این حرفش.احساس میکردم اگه یکی از بلندی پرتم میکرد پایین کمتر درد مبکشیدم تا اینکه اینجوری بازخواستم بکنن!
دندونامو ازخشم و غیظ زیاد روی هم فشار دارم اونقدر که چَک چَک صدا دادن و بعدهم گفتم:

-یاسین تو آمار منو گرفتی!؟

در کمال پررویی گفت:

-هررررچی دلت میخواد اسمشو بزار…تو کجا بودی!؟

-میشه اینقدر حرص منو درنیاری!؟؟

-جواب منو بده….کجا بودی!؟؟؟

زبونمو تو دهنم چرخوندم و نفسمو آزاد کردم. این پسر واسه من عامل بالا رفتن فشار خون بود…حتی از اونم بدتر.
با حرص گفتم:

-بهت نمیگم چون لزومی نمیبینم….

اینو گفتم و دستشو باعصبانیت کنار زدم و رفتم سمت حوض..اما اون لعنتی ول نکرد و دنبالم اومد .
و من درعین عصبانیت امیدوار بودم احتمالا لبهام دچار کبودی نشده باشن که اون بخواد بهم گیر بده….

 

لعنتی ول نکرد و دنبالم اومد .
و من درعین عصبانیت امیدوار بودم احتمالا لبهام دچار کبودی نشده باشن که اون بخواد بهم گیر بده….
حضورشو پشت سرم احساس کردم اما محل ندادم.
همزمان که میومد گفت:

-با توام سوفی…این وقت شب کجا رفته بودی!؟ هان!؟ با کی قرار داشتی!؟

 

بدون اینکه سرمو بچرخونم تا واسه حرف زدن باهاش چشم تو چشم بشم گفتم:

-آخه چرا واسه یه بارهم که شده از خودت نمیپرسی چرا من باید راجب همه کارهام به تو توضیح بدم !

با سماجت دنبالم اومد و گفت:

-یه درصدم باخودت فکر نکن ممکن بیخیال گرفتن جواب سوالم بشم البته این سوال میتونه تغییر مسیر بده مثلا از طرف من بره سمت خاله و …

به سمتش برگشتم و قبل تموم شدن حرفش گفتم:

-خیلی بدجنسی یاسین…عین عقده ای ها میمونی و دلت میخواد مثل بابات ادا رئیسارو دربیاری….

اصلا دلم نمیخواست پای مامان رو بکشونه وسط تا مجبور بشه محدودم بکنه واسه همین تو ادامه ی حرفم واسه اینکه دست از سر کچلم برداره گفتم:

-پیش دوستم بودم…

پوزخندزد و گفت:

-دوست پسر دیگه آره!؟

چقدر این منو حرص میداد وحتی کم مونده بود از دستش به جون خودم بیفتم و بزنم به سرو صورتم:

-جنسیت دوستتم باید واسه تو بگم!؟؟

-اصلا همینش مهم…میخوام بدونم این چه دوستیه که این وقت شب میاد دیدن تو و بجای اینکه بیاد داخل میره سر خیابون وایمیسته که تو بری دیدنش!

رسما داشت بازخواستم میکرد.آخه اصلا چرا خیلی یهویی آدم اکتیو و بیخیالی مثل اون که خودش اند دختر بازی و کارای زیر جلکیه اینطوری به من گیر میده!؟؟
نفس عمیقی کشیدم تا بیشتر از این عصبی نشم و جیغ نکشم و بعد گفتم:

-یکی از همکلاسیام بود…جزوه میخواست…

 

به شکم لخت و نافم اشاره کرد و گفت:

-آره اینجوری میری پیش دوستت!؟؟ با نیم تنه ی بالا ناف!؟ با موه های افشون شده؟

زدم زیر دستش و با منتهای عصبانیت از لای دندونای بهم فشرده شدم گفتم:

-به توهیچچچچ ربطی نداره…هیچ ربطی

-ربطشو تو تعیین نمیکنی…

-اینقدر برای من خط و نشون نکش وگرنه مجبورم به مادرم بگم چقدر داری واسه من نقش آقا بالاسری باز میکنی

-هه…

-از پوزخندات بدم میاد

-به درک!

-خیلی خب…پس فکر کنم خاله باید یه چبزایی رو بدونه مثلا اینکه تو خیلی داری مزاحم دختر خواهرش میشی…

 

لب حوض نشستم و یه مشت آب به صورتم پاشیدم .
نه به مامانم و نه به یاسین هیچ ربطی نداره که من با کی هستم و باکی نیستم.
هردونفرشون باید اینو متوجه بشن…

 

لب حوض نشستم و یه مشت آب به صورتم پاشیدم .
نه به مامانم و نه به یاسین هیچ ربطی نداره که من با کی هستم و باکی نیستم.
هردونفرشون باید اینو متوجه بشن اما نمیشدن ودرمقابل فهمش از خودشون مقاومت زیادی نشون میدادن!
یه پاشو روی لبه ی حوض گذاشت و باخم کردن کمرش گفت:

-اگه اومدی تو این شهر که مدام با پسرهای مختلف لاس و تیک بزنی بزار ازهمین حالا بهت بگم که من این اجازه رو بهت نمیدم و قرار بر این باشه همین فردا برت میگردونم همونجایی که بودی!

اینو متوجه شدم که هرچه بیشتر عصبی بشم اون بیشتر میفهمه من چقدر ازش حساب میبرم یا کارهاش عصبیم میکنه برای همین لبخند زدم و گفتم:

-اوه اوه ترسیدم….خیلی هم ترسیدم!

بلند شدم.روبه روش ایستادم و گفتم:

-یاسین…تو منو به اینجا دعوت نکردی که حالا خودتم پسم بفرستی!

خیلی جدی گفت:

-منو مجبور نکن اینکارو بکنم سوفی…

بهش نزدیکتر شدم و گفتم:

-آخه به تو چه هااااان!؟؟ به توچه! من دلم میخواد دوست پسر داشته باشم ربطش به تو چیه!؟چرا تو داشته باشی من نداشته باشم!؟

انگشت اشاره اش رو به سمتم گرفت و گفت:

-من باتو فرق دارم!

پوزخند زدم و گفتم:

-چه فرقی داری!؟ هان!؟ خونت رنگی تره!؟؟ تخم دوزرده میندازی من یه زرده!؟؟؟خوشگلتری!؟ دقیقا به چه خاطر….!؟

با خشم گفت:

-به این خاطر که تو هنوز بچه ای و خیلی چیزا حالیت نیست! تو تهرون دنبال دوست پسر نباش…هیچ جا دنبال پسرا نباش چون همون طور که نود درصد دخترا آشغالن همونطور هم نود درصد پسرا آشغالن و از اونجایی که تو خیلی بچه ای و فرق خوب و بدو نمیدونی صدرصد یه آشغالشو انتخاب کردی!

سری به تاسف براش تکون دادم و گفتم:

-افکارتو حتما گند زدایی بکن آقای پاکیزه و پاستوریزه…توخودت دوست دختر داری اگه قرار به نداشتن خودتم نباید داشته باشی….یه جوری حرف میزنی انگار همه بدن ولی توخوبی…شدی عینهو اخبار بیست و سی….
همه بد و گه و مزخرفن به جز تو…

با لحن سرد و شمرده شمرده ای گفت:

-تو..فرق خوب و بدو نمیدونی بچه….

واسه درآوردن حرصش گفتم:

-عزیزم یه جوری نگو بچه که انگار دوازده سالم…همین بچه قادر خشتک شلوارتو با لبخندش باد بکنه

اینو که گفتم کم مونده بود دست مشت شده اش رو بالا بیاره و همچین بکوبونه توصورتم…
اصلا هی کاش میتونستم بگم اونی که داری بچه صداش میزنی و میگی انتخابهاش آشغال هستن دقیقا دست گذاشته رو کسی که یه عمره باهاش رفاقت داری…
اما نه…همون حرف آخر بسش بود.
نیشخندی زدمو با گام های آروم از کنارش رد شدم و رفتم…

این از اون صبح هایی بود که با کمال میل از خواب بیدار شدم.یعنی با لب خندون…
پتورو کنار زدم و نیم خیز شدم.اول سمت پنجره رفتم.پروه رو کنار زدم و بعد کش و قوسی به بدنم دادم و از اتاق بیرون رفتم و خودمو رسوندم به سرویس بهداشتی…
بعداز شستن دست و صورت و مسواک زدم اومدم بیرون…
دوباره برگشتم توی اتاقم.
بندهای رمبدشامیدو دور کمرم گره زدم و رو به روی آینه نشستم.
موهامو با گیرمو بالای سرم بستم و دستمال کاغذی رو خیلی نرم روی صورتم کشیدم و بعداز خشک کردن صورتم مشغول آرایش صورتم شدم.
میدونستم امروز حتما بهراد رو تو دانشگاه میبینم برای همین میخواستم خوشگلتراز همیشه به نظر بیام.
اصلا آدم وقتی عاشق میشه یا اونی رو که دل و چشمش میپسنده پیدا میکنه، زندگی به کامش شیرین عین عسل میشه درست مثل الان من!

لباس پوشیدم و بعد مقنعه ام رو سرم انداختم.چتری هامو رو پیشونیم ریختم و یا برداشتن کیف و گوشی و دوربینم از اتاق بیرون رفتم.
اونقدر شوق داشتم که اشتها نداشتم و خب این مدل من بود.
گاهی اونقدر هیجان زده میشدم که اشتهایی برام نمی موند.
مامان از آشپزخونه بیرون اومد و منی که به کل یادم رفت باید صبحانه بخورم رو صدا زد و گفت:

-سوفی…کجا میری تو!؟ سوفیاااا!؟ وایسا…وایسا تو که صبحونه نخوردی….

جلوی در ایستادم و سرمو به سمتش برگردوندم.اومد سمتم و پرسید:

-میری دانشگاه!؟

-آره…

-چیزی نخوردی که تو اصلا

عین مامانی که بخواد بچه دبستانیش رو راهی مدرسه بکنه لقمه ای رو که واسم گرفته بود به سمتم گرفت و گفت:

-دخترجان…صبحونه مهمترین وعده ی غذاییه! حتما بخور این نون و پنیرگردورو!

لقمه روازش گرفتم و با خنده گفتم:

-باشه…چشم!

لقمه روازش گرفتم و با عجله از خونه زدم بیرون.تا سر خیابون رو دویدم و بعد هم تاکسی گرفتم تا زودتر برسم دانشگاه….
به محض پیاده شدن از تاکسی و رد شدن از ورودی بزرگ دانشگاه توهمون بدو ورود، چشم چشم کردم تا شاید پیداش بکنم.
من به دیدن جمالش هم راضی بودم.
خیلی گشتم ولی ندیدمش برای همین گوصیمو از جیبم بیرون آوردمو واسش پیامک فرستادم:

” سلام.من یونی هستم. کجایی! نمیبینمت !”

پیامک رو فرستادم و گذاشتم توی جیب مانتوم.درواقع هرجا یاسین هست اونم باید باشه اما الان هیچ کدوم رو نمی دیدم.

-دنبال کسی میگردی!؟

سرمو که برگردوندم با سوگند مواجه شدم.لبخند زدم ودستپاچه گفتم:

-آااا نه خب…اینجوری بنظر میومد!؟

چون خیلی تابلو بود رفتارای من سرش رو بالا و پایین کرد و گفت:

-اهوووم! کلاس استاد حفیظی رو نمیای!؟

دستپاچه گفتم:

-مگه شروع شده!؟

نگاهی به ساعت مچیش انداخت و گفت:

-اهوووم!تازه ده دقیقه هم ازش گذشته.بریم!؟؟

از اونجا که نتونستم بهراد رو ببینم ناچار گفتم:

-باشه بریم…

 

چشم و گوشم پی حرفهای استاد بود که تلفن همراهم تو جییم ویبره خورد.
خیلی سریع و قبل از اینکه استاد شاکی بشه گوشی رو از جیبم بیرون آوردم.
دیدن شماره ی بهراد ناخوداگاه لبم رو خندون کرد.
از اونجایی که اون برام مهمتر از هرچیز دیگه ای یود، خیلی سریع از روی صندلی یلند شدم و از کلاس رفتم بیرون و فورا جواب تماسش رو دادم:

-سلامممم بهراد جوووونم.

با اون صدای گوشنواز به دل نشینش گفت:

-سلام خانومی…چطوری!؟

تکیه دادم به دیوار و انگشتمو گذاشتم بین لبهام و جواب دادم:

-خوبم.پیام دادم بهت ..

-آره آره…کلاس داشتم گوشی سایلنت بود.کجایی الان!؟

-کلاس!

-پس بدموقع مزاحم شدم…

تند تند گفتم:

-نه نه نه…خودمم حوصله استادوحرفهای تکراریش رو نداشتم…قبلا همه ی این حرفهارو سر کلاسهای عکاسی شنیده بودم حرف جدیدی نشنیدم ازش

تو گلو خندید و گفت:

-پس موافقی یکی دو ساعت دیگه بپیچونیم بریم یه جای خلوت و دنج!

بهترین خبر ممکن بود.بهتر حرفی که میتونستم بشنوم
برای همین بی معطلی گفتم:

-آره…موافقم!

-پس من یه کلاس دارم که نمیشه غیبت کنم…ممکن استاد حذفم کنه… برای همین احتمالا یکی دوساعت دیگه وقتم آزاد میشه درهرصورت هرموقع کلاسم تموم شد خیابون پشتی دانشگاه منتظرت میمونم…

نگران گفتم:

-یاسین چی میشه!؟ چجوری میپیچونیش!؟

-رفت…ده دقیقه پیش رفت جایی کار داشت!

-باشه پس من منتظر خبرتم.هروقت اطلاع دادی میرم خیابون پشتی…

-اوکی…

با بهراد خداحافظی کردم و برگشتم توی کلاس. و
نشستم رو صندلی .
ده دقیقه بعد استاد خسته نباشید گفت و با جمع کردن وسایلش از کلاس بیرون رفت.
من و سوگند هم جزوه و سایلمون رو برداشتیم دوشادوش هم از کلاس بیرون رفتیم.
تو فکر بهراد بودم که سوگند پرسید :

-پسر خاله ات با اون دختره دوسته!؟

از فکر بیرون اومدم و گفتم:

-هان!؟ کی یاسین !؟

با یه حالت دپرس و انگار که نخواد خیلی هم این حالت رو نشون بده گفت:

-آره….یاسین رو میگم.با النا فتوحی دوست آره!؟

شونه بالا انداخنم و گفتم:

-فکر کنم!

تارهای پیچ خورده ی موهای قهوه ای رنگشو فرستاد زیر مقنعه مشکیش وگفت:

-از بچه زرنگای دانشگاه..از اونا که اهل المپیادو این حرفهان….خیلی مغرور…خوشگلم هست…بنظر تو از من خوشگلتر !؟

دستامو تو جیبهام فرو بردم و به صورت سوگند نگاه کردم …هرچه بیشتر میشناختمش ، شخصیت و احساساتش نامفهومتر و مبهمتر میشد برام..

 

به صورت سوگند نگاه کردم …هرچه بیشتر میشناختمش ، شخصیت و احساساتش نامفهومتر و مبهمتر میشد برام…احساس میکردم سرشار از حرفها و احساسهای گنگی هست که فقط واسه خودش عیان بودن نه ماهایی که از بیرون نگاهش میکردیم.
لبخند زدم و گفتم:

-خب معلوم….معلوم که تو خوشگلتر از اون دختر پر افاده ای!

خنده اش گرفت از حرف من.دوباره و انگار که یه عادت یا یه تیک هست براش با انگشتاش هی موهاش رو از اینور اونور میفرستاد زیر مقنعه اش و بعد گفت:

-میدونستم اینو میگی!

خندیدم و با نگاه به نیمرخش گفتم:

-چرا!؟ فکر میکنی من پارتی بازی کردم براات!؟؟

-نه! میدونستم خوشگلتر از اونم میخواستم مطمئن بشم…ولش کن اصلا….فقط جهت شوخی بود! تو دوست پسر داری سوفیا!؟

سوالش خیلی یهویی بود برای همین یه نموره جا خوردم.چون اصلا هیچ جوابی براش آماده نکرده بودم واسه همین این سوال یه جوری واسم گیر کردن تو منگنه بود.
خصوصا که نمیتونستم مستقیم و سرراست برم سر اصل داستان و بگم که به تازکی با بهراد دوست شدم.
یعنی هم دلم میخواست بی مرزکشی و محدودیت با خوشحالی از این ارتباط حرف بزنم و هم اینکه فعلا اصلا دلم نمیخواست کسی بویی از این ارتباط بیره…
جواب دادنم که طول کشید گفت:

-اگه دوست نداری نمیخواد چیزی بگی !

سرمو تکون دادم و گفتم:

-نه نه….مشکلی نیست.خب نه..فعلا با کسی درارتباط نیستم!

چون با تردید حرف زده بودم شک کرد و پرسید:

-فعلا!؟؟ یعنی ممکن درآینده وارد رابطه بشی!؟

خندیدم و با بالا و پایین کردن شونه هام گفتم:

-نمیدونم شاید….

در لحظه صورتش نگران شد.ولی مدام سعی درپنهان کردن این احساس داشت ولی من اونقدر احمق نبودم که اینو از چشماش نخونم.
با این حال خیلی پیگیر نشدم و بجاش پرسیدم:

-تو چی سوگند جان؟ دوست پسر داری!؟

سرشو تکون داد و برخلاف من بلافاصله جواب داد:

-نه

به شوخی گفتم:

-چرا!؟ تو که خیلی خوشگلی نباید رو زمین بمونی…

خانومانه با صدای آروم خندید وگفت:

-خب خودم نخواستم

کنجکاو پرسیدم:

-خب چرا!؟

با لبخند جواب داد:

-چون یه نفرو دوست دارم که اون نمیدونه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 44

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
درسا
درسا
3 سال قبل

چرا اول های رمان تکراریه؟!!!

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x