رمان پسرخاله پارت 16

4.5
(49)

 

 

از فکر گذشته بیرون اومدم.گذشته ای که هر وقت ذهنم به سمتش کشید میشد و بهش فکر میکردم اتفاقها، دعواها، داد و فریادها ، فحش و بدوبیراه و چیرهای ناخوشایندی برام مرور میشد که هلم میدادن به سمت افسردگی و انزوا….
نگاهی به یاسر انداختم و بعد راهمو به سمت اتاق راست کج کدوم اما ظاهرا من داشتم سمت ممنوعه ها قدم برمیداشتم چون بلافاصله یاسر صدام زد و گفت:

-نمیشه اونجا بری سوفی!

ایستادمو پرسیدم:

-چرا نمیشه؟مگه قراره جرم بکنیم؟ من فقط میخوام یه نگاه به داخل بندازم…

اومد سمتم و پچ پچ کنان شروع به توضیح داد:

-تو که عمه رو میشناسی…اصلا خوشش نمیاد کسی به اینجا سرک بکشه.تازه اونجا اتاق مائده اس…دیگه بدتر اصلا…شدت حساسیتش ده برابر عمه اس

نیمچه لبخندی زدم و با لحن معنی داری گفتم:

-آهان! منظورت همون دختر خانمیه که قراره در آینده به هر نحوی شده خودش رو بچسبونه به یاسین!؟ خیلی بهم میان! اینا جورترین درو تخته ی دنیا هستن!

خندید و بعد سرش رو به تاسف تکون داد و گفت:

-چقدر تو دیوث هستی آخه!بیا بریم سوفی…بیا دردسر درست نکن!

چپ چپ نگاهش کردم و بعد درحالی که تلاش زیادی داشتم تا صدام بالا نره و یکمم تحریکش کنم تا باهام همکاری بکنه گفتم:

-فکر نمیکردم اینقدر ترسو باشی…یعنی واقعا از عمه ات میترسی!؟؟

پوکر فیس نگاهم کرد:

-من و ترس!؟

-پس چراهی میگی سوفی اینکارو نکن اونکارو بکن…

ظاهرا نسبت به این قضیه یه ذهنیت ثابت داشت.یه نبایدهای قدیمی که تو ذهنش جا خوش کرده بودن چون بازهم تاکید کنان گفت:

-ورود به طبقه ای که برای عمه هاست ممنوع…واسه این مورد خیلی حساسن!

دستمو توهوا تکون دادم و گفتم:

-اوووو بابا تو هم !مگه میخوایم بخوریمش!؟ یه نگاه میندازیم دیگه…اتفاقا کنجکاوم اول ازهمه اتاق زن داداشتو ببینم!

به ناچار تسلیم شد و شونه هاش رو بالا و پایین کرد و خب لین معنیش برای من این بود که
“اصلا هرکاری میخوای بکنی بکن” !!!

ریز ریز خندیدم و بعد رفتم سمت اتاق و با باز کردن در خیره شدم به فضای پیش روم.
پس این بود اتاق مائده خانم.
مائده ای که پدرش فوت کرده بود اما اونقدر از طرف مادر و حتی پدرش ارث و میراث داشت که بتونه تا آخر عمرش راحت بخوره و لذت ببره از زندگی!

قدم زنان رفتم داخل.اتاق خیلی خیلی بزرگ و شیکی بود.سرانگشتمو رو میر مطالعه اش که میدکنستم دست کم صد میلیونی قیمتش هست کشیدم و به سمت میز لوازم آرایشیش رفتم.
وسایلی اونجا بود که هرکدوم نایاب و گرونقیمت بودن.پرسیدم:

-چرا بهترین قسمت این عمارت در انحصار عمه هات هست!؟

-چون نصف اینجا بخشی از ارث عمه است!

سرشو تکون دادم و رفتن سمت تخت مرتب و منظم و خوش بو.خودمو انداختم روش و کیف بردم از لطافت و راحتیش.
یاسر هشدارگونه گفت:

-خدمتکارا مدام سرکشی میکنن…میفهن اینجا بودیمااا

بیخیال گفتم:

-بفهمن…اصلا چرا بفهمن..من و تو روهم چهار تا دست داریم.بعدش به راحتی میتونیم اینجارو مرتب بکنیم!حالا بیا…بیا اینجا دراز بکش که باور کن اصلا دست کمی از ابر نداره…

خندید و اومد کنارم روی تخت دراز کشید.
هردو خیدگره شدیم به سقف.
آهسته گفتم:

-دیدی چه نرم! جا از اینم راحت تر پیدامیشه؟

آهسته با خودش”اهومی”زمزمه کرد و بعد جواب داد:

-آره…یه چیزی تو مایه های پر قو ئہ…

دستمو رو لحاف نرم و لطیف کشیدمو گفتم:

-پس فکر کنم دسته خرابه رو دادین من…

خندید و گفت:

-بدجنش نشو…مامان اینقدر رو تو حساس بهترین اتاق طبقه پایین رو گذاشت برای تو….

لبخند زدم و با لحن منظور داری :

-آره…همه رو من حساسن!

 

با تاسف خیره به سقف بالای سرم لبخند زدم و گفتم:

-آره…همه رو من حساسن! مثلا بابا…مامان…یاسین! اوه خدایا باور کن کنار اومدن با مورد اولی و دومی خیلی راحت تره! مورد سومی رو مخمه اساسی….

دستاشو روی شکمش گذاشت و شروع کرد خندیدن.
یه سقلمه بهش زدم تا یادش بیاد نباید خیلی سرو صدا راه بندازه.
متوجه موقعیت که شد ولوم صداش رو آورد پایین و بعد هم گفت:

-سوفیاااا…موندم تو ویاسین چرا اینقدربهمدیگه گیر میدین!

سرمو به سمتش برگردوندم و گفتم:

-اونه که مدام به من گیر میده.باورت میشه میخواست گوشیمو ازم بگیره و چکم بکنه!؟؟

متعجب و کمی هم شوخ طبعانه پرسید:

-واقعا!؟

-آره قسم میخرم

شکمشو خاروند و بعد گفت:

-کار خیلی احمقانه و افراطی ای هست و چون یاسین احمق و افراطی نیست شک نکن داشته باهات شوخی میکرده!

دوباره چشم دوختم به سقف و گفتم:

-خب آره شاید ولی شوخی خیلی مزخرفی بوده! قبول داری…

آرنجش رو به پهلوم زد و با شوخ طبعی گفت:

-یاسینه دیگه…مدل شوخیا و سر به سرگذشتن هاش فرق داره…

چشم غره ای بهش رفتم:

-ای بدجنس بی عدالت! داری طرفداری داداشتو میکنی آره!؟

-نه بجون سوفی!

میدونستم یاسر ابدا همچین آدمی نیست اما خب حرفم از سر شوخی و مزاح بود برای همین از خیر مفصل کردن داستان گذشتم و گفتم:

-بیخیال….

یکم خودم رو تکون دادم تا تشک تخت بالا و پایین بشه.زیادی نرم و باحال بود.بحث رو عوض کردم و گفتم:

-چقدر این تخت نرم! جون میده واسه…

لبخند و نگاه خبیث و شیطونم رو که دید دستشو گذاشت رو دهنم و گفت :

-سوفیای منحرف!ادامه نده

-خب جدی میگم …این تخت خاص ترین تختیه که من تاحالا روش دراز کشیدم….دستتو بکش…نه جون سوفی دستتو بکش روش!

یاسر دستشو روی تخت کشید و گفت:

-وقتی مائده 12سالش بود موقع بالا رفتن از خونه درختی یاسین افتاد و کمرش دچار یه آسیب جزئی شد دکتر طب سنتیش تو ژاپن بهش گفته بود باید تخت خوابش اونقدر نرم و راحت باشه که کوچکترین فشاری به کمرش وارد نشه…از اون موقع به بعد همیشه تختهای خاصی براش طراحی میکردن…حتی کاناپه های خاصی…البته این یه نوع ولخرجی و تیتیش مامانی بازی درآوردن بود چون اون هیچ مشکلی نداره!دست کم من ندیدم داشته باشه

-عجب… پس بفرمایین ایشون بیشتر از ملکه ی انگلیس غرق در رفاه تر هست!

نیم خیز شدم و از روی تخت اومدم پایین و بعد دوباره به سمت میز لوازم آرایشی مائده رفتم.
کلی چیز میز خوشگل جهت جینگولی مستون کردن اونجا که اصلا نمیتونستم از خیرشون بگذرم و یه جورایی ناخواسته به سمت تماشا کردنشون کشیده میشدم.
کشوی اول رو باز کردم.پر بود از جعبه ی جواهرات….
سوتی زدم و گفتم:

-اوه! اینجارو…بچه مایه دار بودن هم صفایی داره!

در یکی از جعبه ها رو باز کردم و نگاهی به داخلش انداختم.داخل اون جعبه یه ست جواهر گردنبند و گوشواره ی طرح مار بود که چشمم از تماشاش سیر نمیشد!
محو تماشاش لب زدم:

-تاحالا گردنبندی به این خوشگلی و خاصی ندیدم!

-من که از خوشگلی اینجور چیزا سر درنمیارم ولی خب آره مائده خیلی طرفدار این چیزاست….

-گردنبند رو تو دست گرفتم و گفتم:

-کار از طرفداری گذشته….همچین چیزایی باید خیلی گرون باشن…

گردنبند رو جلوی سینه ام‌گرفتم و خودمو تو آینه برانداز کردم…..

 

یاسر که ظاهرا به اون هم خوابیدن روی اون تخت حسابی چسبیده بود پا روی پا انداخت و با تکون دادن و جنبوندنش گفت:

-عاشق جواهرات خاصه! شر نشه این سرک کشیدنهات سوفیا!

در جعبه رو بستم و جعبه ی دیگه ای رو باز کردم.اینبار یه گردنبند دیدم که طرح گل نرگس بود.با گوشواره های بلند که سراسرگلهای ریز نرگس بودن.حق با یاسر بود همه ی این جواهرات خاص بودن…خاص و زیبا!
جعبه رو گذاشتم سرجاش و یکی از ادکلنهارو برداشتم و همونطور که بوش میکردم گفتم:

-هوووووم عجب بویی!عروس آینده ی داداشت خوش سلیقه تشریف داره…یه عطر فرانسوی خاص!

درست همون لحظه خیلی یهویی در باز شد و یه نفر خیلی غیر منتظره اومد تو اتاق و گفت:

-عروس کدوم داداشش!؟

 

همین پرسش ساده از یاسینی که خیلی غیرمنتظره وارد اتاق شده بود من رو به حدی وحشت زده کرده که ناخوادگاه شیشه عطر رو رها کردم.
صدای خرد شدن و تیکه تیکه شدنش همزمان شد با بسته شدن در از طرف یاسین

میخکوب شده بودم و چشمام زوم شدن رو قیافه ی منحوس یاسین!
لعنت به این آدمیراد که عین جن اومده بود توی اتاق….
سر خم کردم و نگاهی به شیشه عطر شکسته انداختم.
نفسم از ترس تو سینه حبس شد.خدایا من چه غلطی کرده بودم آخه!گند زدم گند…

یاسر فورا از روی تخت اومد پایین و درحالی که ازهمون فاصله شیشه ی خورد شده ی ادکلن رو نگاه میکرد گفت:

-وای! به فاک رفت!

آب دهنمو قورت دادم و همچنان خیره موندم به شیشه عطر شکسته.بوی خوشبویی تمام اتاق رو فراگرفت از گندی که زده بودم.
دست و پام رو بدجور گم کرده بودم و نمیدونستم باید چه غلطی بکنم.چجوری آخه باید گندی که زده بودم رو جمع میکردم چجوری !؟

یاسین دستهاشو تو جیبش فرو برد و با زدن یه لبخند پر خباثت گفت:

-قاچاقی که بری جایی همین میشه دیگه!

دستامو مشت کردم و با خشم گفت:

-تو اینجا چیکار میکنی؟؟ تعقیبم میکردی؟؟ چقدر تو خبیث و لعنتی هستی آخه!

با دمپابش قسمتی از شیشه ی ادکلن رو که هنوز یکم کنجش یه مقدار عطر بود، وارونه کرد و بعد گفت:

-هوس کردی مائده دونه دونه موهاتو از جا بکنه !؟

دستپاچه لبمو زیر دندون فشار دادم و بعد خم شدم و تیکه های شکسته رو برداشتم.حالا باید چه غلطی میکردم.
چجوری این گند خودمو لاپوشونی میکردم آخه !؟
یاسر قدم زنان بهم نزدیک زد و بعد کنارم زد زمین نشست و پرسید:

-کمکم بوی ملایمش همه جا میپیچه! ده میلیون داری!؟

متحیر سر بلند کردم و با اون چشمهای درشت شده ام که ترس بدجور توشون موج میزد گفتم:

-ده تومن؟ برای چی!؟

یه تیکه از شیشه شکسته رو جلوی بینیش گرفت و بعد گفت:

-آخه این فکر کنم یه ده تومنی بشه!

این حرف یاسر عین یه پتک روی سرم هوار شد.ده میلیون !؟؟ آخه من ده میلیون از کجام درمیاوردم!؟ لعنت به پولدارا…چرا آخه باید عطر ده میلیونی بگیرن!؟؟
نمیشه مثل ما معمولیا عطر دویست سیصدهزارتومنی یا اسانس بییت تومن بخرن!؟ ای خدا….
یاسین پوزخحدی زد و بعد گفت:

-البته یه فکر دیگه هم میشه کرد! چسبش بزن تیکه هاشو آب بریز داخلش…

اینو گفت و دوتایی زدن زیر خنده.عصبانی و خشمگین از این مسخره باری ها، بلند شدم و با صورتی برافروخته از خشم گفتم:

-لعنتی! به خودت بخند!

انگار که از دست گل من و تودردسر افتادنم خوشحال شده باشه بدون اینکه لبخندشو جمع و جور کنه گفت:

-قعلا که تو افتادی تو دردسر… خوش بگذره!

من و یاسر هردو به یاسین خیره شدیم.با اون لبخند مزخرف رو اعصابش نگاهی به قیافه ی ترس آلود من انداخت و بعداز اتاق بیرون رفت…

 

من و یاسر هردو به یاسین خیره شدیم.با اون لبخند مزخرف رو اعصابش نگاهی به قیافه ی ترس آلود من انداخت و بعداز اتاق بیرون رفت…حتی نموند که کمکم بکنه تا این گند رو یه جوری جمع و جورش کنم.
سرمو به سمت یاسر برگردوندم و گفتم:

-دیدی!؟ دیدی ؟ حالا باز بگو اون خودش اینجوری این مدلیه شوخ فلان بهمان…از من متنفره متنفره…

یاسر اما چندان باور من رو باور نداشت.چون پشت سرش رو متفکرانه خاروند و بعد گفت:

-نه! من اینطور فکر نمیکنم! از تو متنفر نیست

با حرص و باور قلبی گفتم:

-هست هست…اگه نبود که ول نمیکرد بره.دیدی چطوری لبخند میزد؟؟؟ قند تو دلش آب شد از اینکه من تو همچین درسری افتادم

خندید و گفت:

-از دست شما دوتا!

نگران و مشوش نگاهی به زمین انداختم.بوی عطر کل فضا رو پر کرده بود.مضطرب پرسیدم:

-من الان باید چه غلطی بکنم یاسر؟

لبهاش رو روی هم فشرد و بعداز کلی فکر کردن جواب داد:

-خب از اونجایی که اگه بقیه بفهمن حسابی اوضاع بهم می ریزه و از اونجایی که تو پول خرید و سفارش همچین عطری رو نداری فقط یه راه میمونه!

هیجان زده بهش نزدیک شدم و پرسیدم:

-چه راهی؟ هان؟ بگو بگو چه راهی…

-اینکه بزنیم به چاک قبل از اینکه کسی مارو اینجا ببینه!

چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:

-اینهمه به مغزت فشار آوردی که آخرش اینو بگی؟ که بزنیم به چاک !؟

دستمو گرفت و گفت:

-چاره ی دیگه ای نداریم.منیره بو ببره تمام عالمو آدمو خبردار میکنه!

تو اون لحظات فکر دیگه ای هم به عقل خودم نرسید وظاهرا بهترین تصمیم همونی بود که یاسر میگفت.
به سرعت از اونجا اومدیم بیرون و تو تاریکی از پله ها بی سروصدا اومدیم پایین.
یاسر منو تا جلوی اتاقم رسوند و شوخ طبعانه گفت:

-شتر دیدیم ندیدم! حله!؟

نفس راحتی کشیدم و گفتم:

-آره فکر کنم حل باشه!

با لبخند دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:

-پس شب بخیر دخترخاله ی خوشگل و باربی!

اهسته خندیدم و با فشردن دستش گفتم:

-شب تو هم بخیر پسرخاله ی خفن و خوشتیپ!

از همدیگه جدا شدیم.اون راه افتاد سمت اتاق خودش و من هم رفتم داخل.
تو تاریکی راهمو پیدا کردم و به سمت تخت رفتم .
حس اون بچه ی خرابکاری رو داشتم که فکر میکنه اگه بره زیر تخت و پناه ببره به پتو صبح وقتی بیدار بشه همچی حل شده اس!
پتورو کشیدم روی صورتم و دعا کردم کسی فردا بو نبره که من عامل اصلی اون خرابکاری بودم.

صبح با صدای مامان از خواب بیدار شدم.
تو اتاق راه می رفت و همزمان با انجام کارهایی که نمیدونستم چی بودن میگفت:

-بلندشو خانم خوابالو…بلندشو…بلندشو قراره صبحونه روهمه باهمه بخوریم!

پتو رو از روی صورتم پایین آوردم و باصدای خوابالودی گفتم:

-صبح بخیر!

قلم موها و مدارنگی ها و ابزار کارم رو که همه روی زمین پخش و پلاشده بودن رو از روی زمین جمع کرد وگفت:

-صبح توهم بخیر! بلندشو…بلندشو که خروسها حنجرشون پاره شد از بس واسه تو قوقولی قوقو کردن….

خوابالود پرسیدم:

-ساعت چند!؟

-هفت و نیم…راس هشت باید همه صبحانه رو باهم بخوریم! راستی… منیره خونه رو گذاشته رو سرش….نمیدونی چه جلز و ولزی میکنه

آب دهنمو با ترس قورت دادم و با ترس پرسیدم:

-چرا !؟

خندید و با بلند شدن از روی زمین گفت:

-چمیدونم…بخاطر شکسته شدن یکی از ادکلنهای مائده…

زل زدم به رو به رو.پس بالاخره گندش دراومده بود…

همه دور میز صبحانه نشسته بودن و من و مامان آخرین نفراتی بودیم که به اون جمع اضافه شدیم.
منیره با دماغ آویزون دور میز می چرخید و کاسه هارو پراز حلیم میکرد.
صورتش به حدی پکر بود که شک نداشتم اصلا نمیدونه داره چه کاری میکنه.
اونقدر تو فکر بود که حین پر کردن کاسه ی یاسر یکم از حلیم داغ ریخت روی پاش.
یاسر فورا بلند شد و گفت:

-اوخ اوخ…حواست کجاست!

یاسین قه قهه زنان موضوع رو به شوخی گرفت و بعدخندید و گفت:

-حواسش پی شیشه عطر مائده اس!

منیره باترس دستمالی برداشت و حلیم روی پای یاسر رو تمیز کرد و دستپاچه گفت:

-شرمنده…من واقعا شرمنده ام…نمیدونم یهو حواسم رفت کجا…

یاسین نشست رو صندلی و گفت:

-اشکال نداره منیره! اشکال نداره!

آب دهنمو با ترس قورت دادم و قاشق کوچیک و باریک طلایی رنگ رو تو فنجون چایی چرخوندم.اگه میفهمیدن کار من حتما دیدشون نسبت بهم عوض میشد و تصور که نه..کاملا با خودشون به این نتیجه می رسیدن که من یه دختر خرابکار و خبیثم که زیادی به مائده حسودیم میشه و سعی دارم باعث رنجش و آزار اون بشم.
منوچهرخان با اخم رو به منیژه خانم که یکی دیگه از خدمتکهارو بود گفت:

-مگه اونجا دست شما نیست!؟

ابنجا همه از منوچهرخان میترسیدن.اونقدر ابهت داشت که آدم خُف ش میگرفت تو چشماش نگاه کنه.مثل منیژه که با ترس و دلهره جواب داد:

-چرا آقا…ولی ما همه جارو مرتب کردیم.من خودم چندمرتبه اونجا سر زدم! اصلا نمیدونم چه اتفاقی افتاد!

یاسین حین خوردن حلیم گفت:

-من میدونم کار کیه!

جمله ی یاسین توجه همه رو جلب کرد.سکوت سنگین و غریبی ایجاد شد که منو بیشتر از دیشب به ترس انداخت.سرمو سمت یاسر چرخوندم و بهش نگاه کردم.
نگرانی رو میشد تو صورت اونم دید.
یاسین لعنتی آدم فروش…
اگه منو لو میداد دیگه هیچوقت حتی باهاش حرف هم نمیزدم.
خاله پرسید:

-خب کار کیه!؟

بی توجه به اونهمه چشم که خیره رو صورتش بودن سر حوصله یه تیکه سنگگ داغ برداشت و فرو برد تو کاسه ی حلیم …
نفسم تو سینه حبس شده بود.اگه منو لو میداد بیچاره میشدم.
منوچهرخان با غیظ گفت:

-زیر لفظی میخوای جواب بدی یاسین!؟

یاسین شوخ طبعانه گفت:

– اگه بدی هم بدم‌نمیاد پدرجان…

-یاسین

بالاخره سرش رو بالا گرفت و جواب داد:

-کار گربه است…خودم دیدم از پله ها اومد پایین…اصلا خودم با دست گرفتم شوتش کردم تو حیاط….

منیژه خانم با دست پشت اون یکی دستش زد و گفت:

-خدا منو بکشه ایشالله …حتما از دریچه اومدن داخل.

دستمو رو قلبم گذاشت و یه نفس عمیق کشیدم.
حس کردم روحم که از بدنم جدا شده بود دوباره به جسمم برگشته!
لعنتی…فقط میخواسته منو دق بده….

خاله ناکید کنان گفت:

-منیره من صدبار به تو نگفتم شبها این دریچه رو ببندین!

منیره تملق گویانه گفت:

-چشم خانم..روجفت چشمم.مگه دیگه من مرده باشم که بزارم این گربه ها بیان داخل و خرابکاری بکنن

یاسر سرش رو برگردوند سمتم و لبخند زنان یه چشمک زد .لبخندش رو با لبخند جواب دادم و با خیال راحتی به خوردن صبحانه ام ادامه دادم.
این پسره بالاخره یه جایی به درد خورد…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 49

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
afra
afra
3 سال قبل

رمان خوب و موضوعشم متفاوته مرسی

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x