رمان پسرخاله پارت 17

4.7
(39)

 

 

بعضی قسمتهای حیاط عمارت اونقدر خوشگل بودن آدم از دیدنشون لذت میبرد.
مثل من که گرچه آماده ی رفتن به بیرون بودم اما مجذوب طبیعت پشتی عمارت و انبوه گلهای بنفش ،مونده بودم تا ازشون عکس بندازم.
با دوربین از قسمتهایی که در نظرم زیادی جذاب بودن عکس انداختم و بعدهم کنار اون گلهای بنفش یه سلفی از خودم گرفتم و بعدهم با اشتیاق عکس رو برای بهراد ارسال کردم.
دست خودم نبود ولی زود به زود دلم براش تنگ میشد.
حس میکردم اگه شبانه روز هم باهاش باشم باز هم هوسش از سرم نمیپره…
دیدید یه آدمایی رو اونقدر دوست دارید که حتی وقتی کنارتون هست هم دلتون براش تنگ میشه!؟
من دقیقا همچین حسی نسبت به بهراد داشتم.
زندگی رو برام لذت بخش کرده بود و چه وقتی کنارش بودم و چه وقتی نبودم دلم براش تنگ میشد.

همزمان با اینکار قدم زنان از عمارت زدم بیرون.باید میرفتم دانشگاه ولی به طرز شدیدی علاقمند بودم قبلش بهرادو ببینم.
میدونستم امروز کلاس نداره برای همین حس میکردم یه امروز دانشگاه رفتن چندان به دلم نمیشینه!
لااقل وقتایی که کلاس داشت میشد میدوار باشم به دیدنش تو حیاط ولو از دور..
داشتم عکسهایی که گرفته بودم رو نگاه میکردم که برام پیام اومد.
چشمم که به اسم بهراد افتاد لبخندی به پهنای صودت زدم.
نوشته بود:

” به به! خوشبحال اون گلها .کجایی!؟ ”

بند وصل شده به جای دوربین عکاسی رو روی دوشم انداختم و دودستی تند تند براش تایپ کردم:

” تو کوچه…دارم میرم دانشگاه ”

ایزتایپینگ شد و دلم من به ولوله افتاد.اونقدر زل زدم به صفحه چتش تا بالاخره پیامش برام بالا اومد:

” ئہ میری دانشگاه؟ خوش بگذره پس مزاحم نمیشم”

با این نوع خداحافظیش حسابی منو غافلگیر کرد.قبل از اینکه بخوام بهش بفهمونم مزاحمم نیست و میتونیم یکم باهم چت کنیم آف لاین شد.
عصبی گوشی رو قفل کردم و گذاشتم تو جیبم و غرولند کنان باخودم گفتم:

” اهههه! میمردی یکم دیگه باهام چت میکردی! دیوث ”

عبوس و دلخور به راه افتادم اما درست لحظه ی عبور از کنار خونه شون درو باز کرد و گفت:

-هی! سوفی!

ایستادم و درحالی که احساس میکردم توهم زدم فورا سرمو به سمت در خونه یا بهتره بگم عمارتشون چرخوندم.
چشمم که بهش افتاد از شوق ذوق مرگ شدم.
بدون اینکه چپ و راستمو رو نگاه بندازم دویدم سمشت و گفتم:

-بهرااااد…

خندید و دستشو تکون داد و گفت:

-بدو بیا تو!

هیجان زده پرسیدم:

-سرایدارتون چی میشه!؟

درو یکم بیشتر باز کرد و گفت:

-نیست رفته شهرستان.بدو بیا! بدو تا کسی ندیده!

وقت رو تلف نکردم ودویدم رفتم داخل.به محض اینکه درو بست پریدم تو آغوشش ودستهامو دور بدنش حلقه کردم و گفتم:

-بهرااااد…چقدر دلم واست تنگ شده بود.

تمام صورتش رو ماچ کردم.لپهاش لبهاش گوشش…دماغش…همه جاشو غرق بوسه کردم.
خندید و گفت:

-اینقدر ذوق داشتی! ؟

سرمو به سینه اش فشار دادم و با شوق و ذوق جواب دادم:

-خیلی خیلی…

-خب حالا بیا پایین تا کمر من دولا نشده!

خندیدم و از آغوشش اومدم پایین.ذوقم بیشتر واسه این بود که به طرز شیرینی غافلگیرم کرد.آخه من فکر کردم با اون مدل حرفش به نوعی خداحافظی کرده و رفته ولی ظاهرا اینطور نبود!
پرسید:

-بریم داخل؟

با کمال میل گفتم:

-آره آره

محض اطمینان خاطر خودش پرسید:

-دانشگات چی میشه؟ به کلاست میرسی؟

حتی اگه مهمترین آزمون زندگیم رو هم قرار بود برم بدم باز بخاطر بهراد بیخیالش مبشدم.
دیدن بهراد اونقدر سخت بود که اسم همچین وقتهایی رو فقط میتونستم بزارم غنیمت .غنیمتی که به هیچ قیمتی نمیخواستم از دستش بدم برای همین گفتم:

-مهم نیست.میمونم….فوقش جزوه هارو از دوستم سوگند میگیرم.

لبخند زد و دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:

-پس بیا بریم داخل…

 

وقتی دستم رو توی دستش گذاشتم و دنبالش به سمت خونه می دویدم حس پرواز بهم دست داده بود. مثل
پرواز و یا راه رفتن روی انبوهی از ابر بود.
خنکای باد صورتم رو دست میکشید و نوازش میکرد.
چشمهام میخندید…
لبهام میخندید…
دست و پاهام هم اگه لب و دهن داشتن میگفتم اونا هم درحال خنده هستن!
من عمیقا کنار بهراد همچین احساس لطیفی داشتم واقعا برام اینطور بود.
درو باز کرد و بردم داخل.
سکوت کاملی که تو کل اون خونه ی بزرگ حاکم شده بود با صدای گام های ما شکسته شد.
نگاهی به دورو اطرافم انداختم و گفتم:

-هیچکی نیست ؟!

نگاهی اخم آلود اما تصنعی بهم انداخت و بعد گفت:

-بنظرت اگه گسی اینجا بود من تورو میاوردم داخل!؟

خندیدم و گفتم:

-از اونجایی که تو شجاعت اینکارو نداری فکر کنم همون هیچکی نیست درست تر…

بدون اینکه دستم رو رها بکنه گفت:

-بحث ، بحث شجاعت نیست سوفی خانم.بحث اینکه بعدا کسی نفهمه و برای هردمون دردسری پیش نیاد!

چشمک زنون گفتم:

-پس با تشکر از سرایدارتون

-آره واقعا…

چی میشد اون شجاعت اینو داشت که منو به همه نشون بده.اصلا اگه نشون میداد چه مشکلی پیش میومد!؟
این نهایت و منتهای علاقه اش رو به من می رسوند.
خب مگه نه اینکه همه ی آدما بالاخره باید یه نفرو برای همیشه واسه زندگی انتخاب کنن!؟
چرا نمیشد من انتخاب اون باشم!؟
دلم نمیخواست ارتباطمون تو خفا باشه…من جهان بزرگتری رو با اون میخواستم.ارتباط گسترده تری!
دلم میخواستم با خیال راحت اتفاقهای زیبایی رو با اون تجربه کن.اتفاقهای خیلی بهتر و قشنگتر…
کاش پای رفیقتش یا یاسین درمیون نبود اون موقع همه چیز یه جور دیگه میشد.یه جور بهتر…

از راهرو که گذشتیم بند کوله و دوربینم رو از روی دوشم برداشت و انداخت روی میل و بعد دستمو گرفت و کمرم رو چسبوند به دیواره ی پارتیشنی که سالن رو به دو قسمت تقسیم کرده بود.
از هیجان زیاد قلبم شروع به تپیدن کرد.
همه چیز برای یه بوسه محیا بود.بوسه ای که مدتها در انتظارش بودم.
رو به روم ایستاد و قبل از اینکه بهم فرصت عملی رو بده لبهاش رو روی لبهام قرار داد
دستامو دور گردنش حلقه کردم و با بستن چشمام تو این بوسه ی بی نظیر همراهی کردم.
طعم لباشو دوست داشتم.مزه ی بی نظیرش از قبل رفته بود زیر زبونم و حالا که داشتم دوباره میچشیدمش واقعا احساس خوشبختی میکردم.
اون حس مکیدن گوشت لبش به حدی شیرین بود که اصلا دلم نیمخواست حالاحالاها پا پس بکشم.
ادامه دادیم و اون ادامه دادن بسی شیرین ودلچسب بود.چند لحظه بعد،
نفس که کم آورد سرش رو برد عقب.
فاصله نگرفت و همچنان بهم چسبیده بود اما لبهاش دیگه روی لبهام نبودن…
حریصانه هوارو بلعیدم و خیره تو چشمهاش لبخند زدم.
خندید و انگشتشو رو لبم گذاشت و گفت:

-رژ لبت طعم توت فرنگی میده!

دستمو پشت گردنش کشیدم و همچنان همونطور بهش خیره موندم.
چشمام به چشماش زل زده بود.نه یکم اینورترو نه یکم اونورتر….
با خنده و شوخی پرسید:

-چشمات اذیتت نمیکنه!؟

میدونستم داره شوخی میکنه واسه همین منم شیطنت کردمو حرفهای بعدیش رو لو دادم:

-لابد میخوای بگی پدر تورو درآوردا!

خندید و با کشیدن لپم گفت:

-ای کثافت! میخواستم مختو بزنم بیشتر شیطونی کنم!

بلند و بی پروا شروع کردم خندیدن.خبر نداشت من اونقدری بهش علاقه دارم که پایه ی انجام هرکاری باهاش هستم و واسه اینکارا نیازی نیست مخ زنی انجام بده.اون نگام که میکرد به طور عادی مخ من زده میشد.

لبمو زیر دندون فشار ریزی دادم و گفتم:

-تو همین الانشم مخ زدی!

سرش رو یکم خم کرد و با اون چشمهای شیطنش به نظر به لبهام انداخت و پرسید:

-جدی!؟

باتکون سر جواب دادم:

-اهوم…

سرانگشتاشو نوازشوار رو بالاتنه ام حرکت داد و گفت:

-خب…بگو ببینم اون پایین چخبره !؟

سوالش رو شیطنت وار با یه سوال تو مایه های اون چیزی که توی سر خودش بود جواب دادم:

-اون پایین خودت چخبره!؟

-میخوای بدونی!؟

-اهوم…

دستش رو یکم سمتم گرفت و گفت:

-دستتو بده تا نشونت بدم….

 

دستش رو به سمتم گرفت و گفت:

-پس دستتو بده تا نشونت بدم….

نفسم تو سینه حبس شده بود.هیجان داشتم.یه هیجان باحال.آخه اینا اتفاقهایی بودن که دلم میخواست با بهراد برام رخ بده.
دستم رو توی دستش گذاشتم درحالی که با لبخند بهش خیره بودم اما درست همون لحظه و سربزنگاه تلفنش زنگ خورد و صداش توی خونه پیچید.
دست از انجام کاری که میخواست انجام بده کشید و سرش رو خواسته یا شایدهم ناخواسته به سمتی که گوشیش رو اونجا گذاشته بود برگردوند.
حس میکردم میخواد بره سمت گوشیش و همین دلخورم کرد.
برای منی که به بدبختی این فرصت رو پیدا کرده بودم تا باهاش خلوت کنم این اِند ِاند اند بی اهمیتی بود.
نگاه های سنگین دلخورم رو که دید مردد شد اما باز پرسید؛

-جواب ندم !؟

دستش رو سف گرفتم و گفتم:

-بهرااااد….نهههه….

تلفن همراهش دوباره و دوباره هم زنگ خورد اما من بازهم این اجازه رو ندادم که بره.سفت دستش رو نگه داشته بودم که حتی دورهم نشه.
آخه چیکار کنم…هربار میخواستم باهاش خلوت کنم این خلوت می پرید و به فتا می رفت.
حق من نبود چنددقیقه با آرامش کنارش باشم!؟ منی که دانشگاه رو نرفتم و پیجوندم حقم نبود اون بخاطر هرکی که پشت خط هست رو بپیچونه؟
خندید و گفت:

-بزار لااقل ببینم کی هست!

نالون و گله مند گفتم:

-بهراد آخه….هووووف ..

مکث کردم.به زور که نمیتونستم دستش رو بگیرم و اونجا نگهش دارم.انگشتام خیلی آروم از دور انگشتاش شل شدن و بعد گفتم:

-باشه برو…

ازم فاصله گرفت و رفت سمت مبل.اون لا به لا هرجور شده تلفن همراهش رو پیدا کرد و بعد با نگاه کردن به صفحه اش گفت:

-یاسین!

اسم یاسین که به میون اومد ناخواسته اخم کردم و دست به سینه گفتم:

-اه اه اه…خروس بدمحل!همیشه ی خدا استاد اینه بدوقع پیداش بشه…

نگاه بهراد به صفحه ی گوشیش مردد بود.انگار مونده بود که جواب بده یا نده.یه جورایی خودش هم گیر کرده بود این وسط.
سرش رو بالا گرفت و یه نگاه بهم انداخت.
از اون نگاه ها که میگفت:
“چیکار بکنم چیکار نکنم.آیا جواب بدم آیا ندم ؟”

از دیوار فاصله گرفتم و چون میدونستم اون یاسین لعنتی احتمالا دوباره قراره اونو ازمن بقاپ گفتم:

-نه بهراد…جوابشو نده …

-چرا آخه!؟

بهش نزدیک شدم.دستش رو گرفتم و با ناز و اندوهی که جگس لوسی داشت گفتم:

-چون الان دوباره مبخواد تورو دنبال خودش بکشونه.اینجوری جواب ندی بعدا میتونی یه بهونه بیاری!

-چه بهونه ای مثلا….

-چمیدونم…بگو خواب بودم

متفکرانه سرش رو خاروند و گفت:

-آخه…

نذاشتم حرفش رو بزنه و دوباره با ناز اسمش رو صدا زدم؛

-آخه ماخه نداره دیگه بهراد…ولش کن لطفاااا…

نگاه ها و اصرارهای من بالاخره وسوسه اش کرد بیخیال جواب دادن به تماسهای مکرر یاسین بشه.گوشی رو کنار انداخت و گفت:

-ولی دروغ گفتن به یاسین خیلی سخت….

یاسین انگار بو میبرد من با بهرادم.به یاد ندارم به بهراد نزدیک شده باشم و بلافاصله بعدش سروکله یاسین پیدا نشه!
کنج لبم رو دادم بالا و گفتم:

-البته حق انتخاب داری.میتونی بین من و اون ،یکی رو انتخاب کنی.اگه بخوای اون به نفر یاسین باشه من مشکلی…

حرفم تموم نشده بود که دستم رو گرفت و کشوندم سمت خودش و بعد که افتادم تو بغلش دستاشو دور تنم حلقه کرد و گفت:

ع
-ناز نکن معلوم که انتخابم الان تویی ..

لبخندی از ته دل زدم و غرق آغوشش شدم.بدون اینکه رهام کنه عقب عقب رفت وروی مبل راحتی دراز کشید.و ا ن حتی تو اون لحظه هم رهام نکرد و دستاش رو از دور تنم کنار نبرد.
توی اون حالت اون دراز بود و من روی تنش بودم.
خندیدم و گفتم:

-چیکار میکنی دیوونه!

جوابی نداد و مقنعه ام رو از روی سرم بیرون کشید و گردنم رو بوسید.
و من…ومنی که شبها قبل خواب خودم رو تو بغلش تصور میکردم باهمین بوسه ی ریز روی گردن چنان رفتم توی حس که چشمام خمار شدن و جسم و روحم تحریک..
دستشو روی تنم کشید وشوخ طبعانه گفت:

-خوب چیزی توی کوچه شکار کردم

بلند بلند شروع کردم خندیدن و بعدهم درحالی که خودم رو نرم نرمک به گردنش نزدیک میکردم تا از اونجا به بدنش ناخونک بزنم گفتم:

-آره تو شکارچی خیلی خوبی هستی…خیلی خوش شانسی یکی مثل منو تونستی شکار کنی…

منو به خواش فشرد و چشماش رو بست.کاملا آماده بودم.آماده بودم تا اون واسه بوسیدن پیشقدم بشه و من با جون دل همراهیش بکنم.
چشماش رو باز کرد و بهم خیره شد.
نفسم از خوشی بازهم تو سینه حبس شد.
دستش رو پشت سرم گذاشت و دوباره چشمهاش رو بست و این یعنی میخواد منو ببوسه….

 

دستش رو پشت سرم گذاشت و دوباره چشمهاش رو بست و این یعنی میخواد منو ببوسه….
چقدر این لحظه ی قشنگ رو تو ذهنم باخودم مرور کردم .چه کیفی داشت قرار گرفتن تو همچین موقعیتی با اونی که همه جوره دوستش داری و دیدنش هورمونهاتو بالا و پایین میکنه!
این قشنگترین قسمت از یک روز رویاییه یه دختر هست.خصوصا اگه مثل من یه جورایی سورپرایز شده باشه.
چشمامو بستم تا لبهاش روی لبهام قرار بگیرن و این انتظار تموم بشه اما درست همون موقع بازهم یه مزاحمت کوچولو همه چیز رو بهم زد.
لبهاش یه سانتی لبهام متوقف شدن.
صدای زنگ به فاصله ی هرچند ثانیه یکبار تو خونه میپیچید و اعصاب منو مخدوش تر از همیشه میکرد.
بهراد چشماش رو باز کرد و به صورت من کلافه خیره شد.
خسته و دپرس پرسیدم:

-تو منتظر کسی بودی!؟

خیلی زود جواب داد:

-نه معلوم که نه…

کمی عصبانی گفتم:

-ولی من فکر میکنم بودی…

لبخند زد و برای اینکه اثبات کنه منتظر کسی نبوده گفت:

-دیوونه مگه خنگم باتو قرار بزارم بعد مهمون هم دعوت بکنم هان؟؟

کلافه پرسیدم:

-پس این کیه؟ هان؟؟

دستهاش رو از روی کمرم آورد پایین .از حالت صورتش مشخص بود که از این موضوع کاملا بی اطلاع.خیلی آروم گقت:

-من منتظر کسی نبودم حالا برو کنار ببینم کیه!

کلافه ودلخور از روی تنش اومدم پایین.نیم خیز شد و با پایین اومدن از روی کاناپه تیشرتش رو مرتب کرد و رفت سمت آیفون.
موهام رو از روی چشمام کنار زدم و تو دلم به اونی که اون لحظه ی قشنگ مارو خراب کرد لعنت فرستادم و هزار فحش رنگارنگ بهش هدیه دادم!
بهراد دستشو زیر چونه اش گذاشت و با نگاه کردن به صفحه آیفن گفت:

-یاسین!

از شنیدن اسم یاسین سراسر وجودم سرشار از خشم و نفرت شد.دلم میخواست باهمین دندونام گردنش رو سوراخ بکنم و تمام خونش رو بمکم.
کلافه تر از قبل پرسیدم:

-این اینجا چیکار میکنه!؟

شونه هاشو به نشونه ی اظهار بی اطلاعی بالا و پایین کرد و بعد گفت:

-نمیدونم!

-این همیشه اینطوریه؟؟ هروقت تو جوابشو نمیدی بلند میشه میاد درخونه تون!؟

دستاشو به کمرش تکیه داد و گفت:

-نه خب..همیشه اینطور نیست

نفس پر حرصی کشیدم و گفتم:

-کم کم دارم شک میکنم!

پرسید:

-به چی!؟

انگشت اشاره ام رو سمتش گرفتم و گفتم:

-به اینکه شما دوتا گَی هستین…

خندید و رو به آیفن گفت:

-دیوونه!

مشتامو بازو بسته کردم.این یاسین لعنتی شده بود همون موجود رو مخی که از در مینداختیش بیرون از پنجره میومد از پنجره مینداختی بیرون از سوراخ موش میومد.
دستامو مشت کردم و دو سه قدم جلو رفتم و گفتم:

-وای چقدر رومخم…جوابشو نده! بزاره بره…

رو کرد سمتم و گفت:

-نمیشه که عزیز من.جواب تلفنش رو ندادم پاشده اومده خونه…اینجا هم جوابشو ندم که نمیشه

دست به سینه با ابروهای درهم گره خورده گفتم:

-چرا میشه خوب هم میشه.اونقدر جواب نده تا خودش بره…

مجاب نشد.نمیدونم چرا میخواست یاسین رو به من ترجیح بده این برای من قابل درک نبود واقعا!
همین اخلاقش عصبی کننده بود.اینکه وقتی با من بود به حاشیه ها اهمیت میداد.
دوباره شروع کرد آوردن دلایل مرخرف:

-سوفی من جواب تلفنش رو ندادم…واسه اون بگم خوابیدم واسه این چیبگم؟

شونه بالا انداختم و گفتم:

-چیبگم…بگو…بگو حمام بودی!

اینو گفتم و رفتم سمتش.همچنان چشمش پی آیفن بود.واسه اینکه بکشونمش سمت خودم و اجازه ندم بیشتر از این به اون فکر نکنه دستامو دو طرف صورتش گذاشتم و سرشو به سمت خودم برگردوندم و بعد از زدن لبخند لوندی گفتم :

-بهرااااد…بیخیال یاسین! دلت میاد وقتی من هستم به اون فکر کنی؟ بزار بره پسره ی مزاحم…

همزمان با زدن این حرفها از جلو بهش چسبیدم.دیگه صدای زنگ توی خونه نپیچید و این دقیقا همزمان شد با خیرگی بهراد به من….
دوباره تمام فکر و ذهنش شد من.
لبخند زدم و به لبهاش خیره شدم.
میخواستمشون…من لبهاش رو میخواستم همین حالا اما میخواستم اینبار اون باشه که پیشقدم میشه برای همین جلو نرفتم و حرکتی انجام ندادم تنها شستمو رو نرمی لبش کشیدم.
دیگه به یاسینی که البته بیخیال فشردن اون دکمه ی زنگ لعنتی شده بود، شد و دستاشو روی کمرم گذاشت و منو به خودش فشار داد.
این کارش همزمان شد با فشرده شدن لبهاش روی لبهام…
اینبار تعلل به خرج ندادم و فورا لبهاشو شکار کردم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 39

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
s
s
3 سال قبل

ممنون از پارت گذاری به موقع خسته نباشی ادمین

sheyda
sheyda
3 سال قبل

فکنم نویسنده این با دختر حاج عاغا یکی باشن،چون ی ذره داستانشون بهم شبیه،مرسی از پارت گذاری

f.m
f.m
3 سال قبل

داستانش چسکی شده😧

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x