رمان پسرخاله پارت 14

4.4
(36)

 

 

رنگ از رخم پرید.هاج و واج به بهرادی که بدتر از من تو شوک بود نگاه کردم.
یاسین خبر از اومدنش داده بود و ما همچنان داشتیم همدیگرو نگاه میکردیم.
وحشت زده پرسیدم:

-مگه نگفتی اینجا نیست و رفته دنبال کارهاش!؟

هول اما تند تند جواب داد:

-چرا..لابد کاراش زود تموم شدن…من رررری….

 

حرفش رو ادامه نداد.اون اما خیلی سریع تر از من به خودش اومد.
بلند شد ودستپاچه گفت:

-زودباشی سوفی…زود لباس بپوش …

دستپاچگی اون به منم سرایت کرد.پرسیدم:

-لباس بپوشم!؟؟

 

نگاهی به سمت در انداخت و گفت:

– نه نه نمیخواد..طول میکشه…وسایلتک جمع کن برو تو اون قسمت که ته اتاق…

نگاهی به اون سمت انداختم.بخاطر تاریکی فضا به سختی دیده میشد.با دست بهش اشاره کردم:

-اونجا آخه!

-چاره نیست…میخوای یاسین مارو باهم ببینه!؟ برو دیگه!

صدباره به شانس خودم و به پسرخاله ی خودم لعنت فرستادم.آخه این چه وقت اومدن بود.
هنونطور که تند تند لباسامو جمع میکردم خطاب به بهراد گفتم:

-کاش میپیچوندیش!

کیفم رو برداشت و همونطور که هرازگاهی با نگرانی سمت درو نگاه میکرد اومد سمتم وگفت:

-چجوری بپبچونمش؟ مثل اینکه گفت جلو دره هااا.. بدو سوفی…بدو تا نیومده

وسایام رو برداشتم، کدله ام رو ازش گرفتم و بعد بدون اینکه حتی لباس بپوشم فورا به سمت قسمتی که بهم گفته بود رفتم.
انتهای فضای تاریک یه قسمت تو رفتگی وجود داشت. درست شبیه کمد دیواری و من همونجا پناه گرفتم.
بلافاصله بعد از اینکه من اونجا رفتم سرو کله ی یاسین پیدا شد.
البته من خودش رو که نمی دیدم اما صداش رو میشنیدم.

-به به آقای تک خور…با کی تشریف آورده بودی اینجا!؟

این سوالی بود که یاسین پرسید و من خودمم مونده بودم بهراد قراره چه جوابی بهش بده.جرات به خرج دادم و یکم سرم رو کج کردم تا ببینم اونجا چخبره….
بهراد دستشو پشت گردنش کشید و گفت:

-هیچی با یکی از بچه ها قرار داشتم نیومد!موندم یکم بیلیارد بازی کردم

یاسین خم شد و با برداشتن فنجون من که لبه اش آغشته به رژلبم بود گفت:

-ئہ…رژ چی میگه داداش!؟

بهراد بیچاره! توی شرایط اسفناکی گیر کرده بود.شرایطی که میشد گفت معادل گیر افتادن تو تله موش یا پرس شدن بین دو تخته سنگ و یا حتی لای منگنه موندن بود!

-اینا مال مشتری های قبلی هستن…چی میخوری سفارش بدم!؟

یاسین که سرش تو گوشیش بود جواب داد:

-پرسیدن داره دیوث!؟ گیج میزنیا…

-باشه بابا گفتم شاید یه امروزو بخوای یه چیز دیگه کوفت کنی

وقتی یاسین پشتش به بهراد بود و سرش تو گوشیش ، بهراد نهایت استفاده رو از این فرصت برد و با اشاره ی دست از من خواست کله ام رو ببرم داخل تا احیانا گند نزنم به همه چیز.

سرمو بردم عقب.خب چیکار کنم کنجکاو بودم دیگه!اصلا چیکار میتونستم بکنم !؟
آخه من باید تاکی اینجا می موندم!؟ لابد تا شب !!!
بهراد سفارش داد واین یعنی اول بدبختی…
وقتی کار به سفارش می رسه خب معنیش خیلی چیزاست ..یعنی احتمالا من لعنتی باید چند ساعتی رو اونجا یه لنگه پا بمونم تا وقتی که اونا بخوان از اونجا برن!
یاسین مزاحم!
ببین چحوری همه چیزو برای من از زهر مار هم بدتر کرد!

یاسین مزاحم!
ببین چجوری همه چیزو برای من از زهر مار هم بدتر کرد!اومده بودم تفریح و خوش گذرونی اونم با بهرادی که به بدبختی گیرش آورده بودم اونوقت لعنتی گند زد به همه چیز!

یاسین که پشت به من چوب بیلیارد رو گرفته بود دستش و ژست ضربه گرفتن به توپ هارو میگرفت گفت:

-یه بوی عطر آشنایی میاد اینجا!

دستمو رو چشمام گذاشتم.وای! بوی ادکلن منو میگفت.عجب مشامی داشت لامصب.آاااخ یاسین…یاسین…یه روز که تنهایی گیرت آوردم حسابتو میرسم.
بهراد واسه پیچوندن جو گفت:

-خوش بو کننده زدن…النا همراهت نیست!؟

پوزخندی زد و گفت:

-مگه من بیکارم هرجا میرم یه مشت دخترهم دنبال خودم راه بندازم…النا رو تخت خواب باخودم همراهی میکنم…

اینو گفت و قاه قاه زدن زیر خنده.خبیث بد ذات.
چقدر راحت میگفت دوست دخترشو فقط واسه رو تخت خواب میخواد.
واقعا که.اصلا برای همین‌چیزاش بود که اصلا ازش خوشم نمیومد.
گوشیم رو از جیبم بیرون آوردم و از اونجا که رو سایلنت بود با خیال راحت براش پیام فرستادم:

“من خسته شدم بهراد.تا کی باید اینجا بمونم؟ ”

صدای پیامک گوشیش رو منم شنیدم. به فاصله دودقیقه بعد یه پیامک برام فرستاد.خیلی سریع بازش کردم و خوندمش:

” یکم صبر کن…سعی میکنم راضیش کنم بریم بیرون .یکم تحمل کن”

“چقدر آخه ؟؟ اگه نخواد حالا حالا بره چی؟ ”

“مجبوریم تحمل کنیم.بهتر از اینکه ببینت”

واقعا کلافه کننده بود خصوصا اینکه به امید یه خلوت عاشقانه تا اینجا اومده بودم اماحالا…حالا عین یه موش شده بودم که میدونه اگه پاشو از اون تورفتگی بزاره بیرون میفته تو تله موشی که تهش ختم میشه به چیزهایی که ممکنه دوداز کله بلند بکنه!

و موندم…به ناچار اونقدر اونجا موندم تا اونا قهوه هاشون رو کوفت کردن، بازیشون رو انجام دادن وبعد هم از اونجا رفتن…
بهراد نتونست بمونه…
نتونست و اینو با پیامک به من فهموند:

” سوفی…دیدی که نتونستم بمونم لژ رو تسویه کردم و از گارسون خواستم تا وقتی از اونجا نزدی بیرون مزاحمت نشه.بازم ببخشید”

نفس حبس شده تو سینه ام و بیرون فرستادم و بعدهم از اونجا اومدم بیرون.
لعنتیاااا…پسراهمشون لعنتی ان.همشون! بدون استثنا!
حالا دارم واسه اون بهراد که عرضه پیچوندن یاسین رو نداشت.
شروع به پوشیدن لباسهام کردم بعدهم کیفم رو انداختم رو دوشم و از اونجا زدم بیرون.
به همین سادگی اون لعنتی روزمو خراب کرده بود.
رفتم سر خیابون و یه تاکسی گرفتم و بادادن آدرس عمارت سرم رو تکیه دادم به عقب و خودم رو سرگرم دنیای گوشی موبایل کردم تا وقتی که رسیدم اونجا.
کرایه تاکسی رو حساب کردم و پیاده شدم.
روز خوبم بخاطر خروس بدمحلی مثل یاسین شده بود یه روز کسل کننده و رو مخ!
از اونجا که زنگ عمارت خراب بود چندبار با دست خیلی محکم در زدم تا بالاخره منیره درو برام باز کرد.

سلام کردم و رفتم داخل.چشت چشمی نازک کرو و بعداز اینکه جواب سلامم رو داد درو بست.
ظاهرا تو این خونه بجز منوچهرخان منیره هم چندان دل خوشی از من نداشت که البته دلیل هیچ کدوم برای من مشخص نبود!

قدم زنان رفتم داخل خونه.خاله رو دیدم که باحساسیت زیادی درحال امرونهی کردن به یکی دوتا از خدمتکارها بود.
مدتها بودن داشتن اتاقهای طبقه ی سوم این عمارت مخوف ترسناک رو به طرز وسواس گونه ای تمیز و مرتب میکردن.

نمیدونم این عمارت مخوف و قدیمی که گمونم از اجداد لعنتی منوچهر خان بهش ارث رسیده بود اینقدر براشون اهمیت داشت که حاضر نبودن ازش دل بکنن!

من این عمارت رو دوست نداشتم چون خاطره های بدی ازش توی ذهنم ثبت شده بود و بدتر اینکه خیلی از آدمای این عمارت رو دوست نداشتم….
خیلی هارو….

از اونجا که منو یاسر همیشه شکمو یا بقول اون غذادوست بودیم اینبارهم زودتر از بقیه تو سالن غذاخوری حاضر شده بودیم.
اون به ظرف ترشی نوک میزد و من به سیب زمینی ها…
یاسر همیشه عتشق چیزای ترش بود حتی ازهمون بچگی.
خندیدم و واسه اینکه سر به سرش بزارم گفتم:

-فکر کنم بچه ات دختر! میگن اینا که ترشی میخورن بچه شون دختر میشه!

نمکدون رو برداشت و ژست پرت کردنش رو گرفت .خندیدمو همزمام که خودمو کشوندم عقب دستامم بالا آوردم و گفتم:

-نزنیا جون من…

نمکدون رو گذاشت سرجاش و گفت:

-اینبارو بهت رحم میکنم! دانشگاه چخبر…بهت خوش میگذره !؟

سیب زمینی خلال رو بین دوندونای سفید بزرگم گذاشتم و گفتم:

-ای بدک نیست!

-رفیق مفیق چی؟ هوم؟؟ دوستی که بری باهاش قهوه بخوری…تو بوفه چیپس و پفک بخورین..باهم به پسرا تیکه بپرونین!؟؟دردمورد دخترا دیگه حرف بزنین و حسودی بکنین؟ زبرچشمی پسرای خوشتیپو دید بزنین! ؟

حرفهای بامزه اش منو خندوند.باتکون سر گفتم:

-چرا اتفاقا یه دوست پیدا کردم منتها کارهنوز به اون مراحلی که تو بهشون اشاره کردی نرسیده…

لبخند شیطونی زد و گفت:

-عههه! پس پیدا کردی! سِند و سالش اگه به من میخوره بانی امر خیرشو ماهم صاحب دوست دختر بشیم!

بازم نتونستم جلوی خنده هامو بگیرم و دوباره زدم زیر خنده:

-چرا اتفاق سِند و سالش به تو میخوره…ولی…ولی خودش یکی رو دوست داره!

نوچ نوچی کرد و با درهم کردن صورتش گفت:

-اههههه ضدحال…شانس ماس دیگه…هردختری یه ما میرسه یا نومزد داره یا شوهر یا نیم ساعت قبل آشنایی با من با بایکی دیگه رل زده یاهم مثل دوست تو خودش یکی دیگه رو دوست داره…بقیه دختراهم که چون منو ک با این جمال و کمال میبینن مطمئن میشن حتما یکی رو دارم دیگه پا پیش نمیزارن…

اونقدر خندیده بودم دلم درد گرفته بود.زدم به پاش و گفتم:

-عههه بسه دلم درد گرفت….

وسط بگو بخندهای ما سروکله ی یاسین پیدا شد.
بی سلام و علیک اومد و لم داد روی یکی از صندلی ها و گفت:

-میبینم خنگ و خنگتر پیش هم نشستن

باسر خندید ولی من اخم کردم و گفتم:

-لابد باهوشمون کم بود که تو اومدی!

با غرور گفت:

-دقیقا!

زیرلب گقتم:

-اییشششش! خودشیفته!خودشیفته و خروس بدمحل!

یاسر پرسید:

-حالا چرا خروس بدمحل!؟

سوال یاسر یاسین رو هم کنجکاو کرد تا به من بفهمونه چه سوتی ای دادم.
بااین حال خیلی دستپاچه و هول نشدم ودرجواب سوالش گفتم:

-چون شبیه خروساست…

یاسر ابرو بالا انداخت و با نگاه به یاسین گفت:

-اوه اوه…تاحالا کسی جرات نکرده بود تو زندگیش به یاسین همچین حرفهایی بزنه! مدال شجاعت باید بدن به سوفیا!

یاسین نیمچه لبخندی زد و گفت:

-حیف که بچه زدن نداره وگرنه…

اخم کردم و با جلو برون سرم پرسیدم:

-وگرنه چی!؟

برای تمسخر کردنم و اینکه بیشتر عصبیم کنه گفت:

-هیچی عموجون سیب زمینیت رو بخور…بخور!

برای تمسخر کردنم و اینکه بیشتر عصبیم بکنه گفت:

-هیچی عموجون سیب زمینیت رو بخور!!

یاسین کم کم داشت می رفت رو مخم.البته رو مخ بود خصوصا با حضور بد موقعه اش تو کافه اما این حالت رو داشت با بعضی کارا و رفتاراش تا مرز تنفر میکشوند.
یاسرخندید و گفت:

-سر به سرش نزار یاسین! قیافه اش رو ببین چه شکلی شده!

دستمو زیر چونه ام گذاشتم و گفتم:

-واقعا نمیدونم خدا چرا بعضیارو اینقدر عصبی کننده خلق میکنه! چی میشد تمام موجودات عالم مثل من تو دل برو و و خوشایند باشن…

یاسر که انگار حضورش اونجا صرفا جهت خندیدن و صفا دادن به روحیاتش بود بازهم با باز کردن دهنش به انداره ی غار علیصدر شروع کرد خندیدن.
یاسین اما کلا همیشه و از وقتی که من شناختمش صدو هشتاد درجه با یاسر فرق داشت.
هرچه یاسر خوش خنده و خوش سرزبوم و پر ذوق بود به همون انداره یاسین تلخ و تو برجک زن و بدقلق بود.
سخت بود و دیر نرم میشد و به ندرت با کسی جوش میزد!
انگار یاد گرفته بود هی بزنه تو پر بقیه….

دست به سینه تکیه داد به صندلی و با گفتن یه “هه” معنی دار گفت:

-چه خودشو تحویل میگیره…اونقدری که این میگیره جنیفر لوپز نمیگیره

عصبانی دوتا دستم رو زدم روی میز البته نه اونقدر محکم که عالمو آدمو بکشونه سمتمون….
یاسر ابرو بالا انداخت و گفت:

-دیلین دیلین…خشم اژدها…

با عصبانیت رو به یاسین گفتم:

-از جنیفر بهترم!

نیشخندی زد و گفت:

-خودت از خودش بهتره یا کونت از کونش! هان !؟؟

باز یاسر خندید و باز آتش خشم من شعله ور تر شد.دیگه نتونستم تحملش کنم.از روی صندلی بلند شدم و گفتم:

-جایی که تو باشی غذا خوردن از کوفت و زهرمار هم بدتر…

قبل از اینکه برم یاسر دستمو گرفت و با نگه داشتنم گفت:

-بشین سوفی…شوخی میکنه یاسین!

-سرمو به سمتش بر گردوندم و گفتم:

-آخه ببین چیمیگه!

یاسر بهش نگاه کرد و گفت:

-یاسین بهش گیر نده!

یاسین بیخبال و بیتفاوت یه خلال دندون گذاشت بین لبهاش و گفت:

-بزار بره ..سهمیه غذاشو خودم میخورم…لوس!

گرچه یاسین هم خودش هم رفتارش و هم حرکاتش رو مخم بود اما اون لحظه به اصرار یاسر اونجا موندم و ناهارمو خوردن ولی بعدش خیلی سریع از پای میز بلند شدم و رفتم توی اتاقم….
هرچه کمتر می دیدمش کمتر اعصابم متشنج میشد.
گوشی موبایلمو برداشتم و دراز کشیدم روی تخت…
همین که فهمیدم و دیدم از بهراد پیام دارم تمام دلخوری های چند لحظه پیش از یادم رفت…
با لبخند رفتم توی واتس اپ پیامش رو خوندم:

“تماس تصویری بگیرم !؟”

نیم ساعت پیش پیام رو فرستاده بود و من چقدر خودم رو شماتت میکردم اینقدر اومدنم به اتاق رو لفت دادم . دیر شده بود اما من امیدورانه براش نوشتم:

-آره بیا…تو اتاقمم…

گوشی رو کنار گذاشتم و دویدم سمت آینه…
موهام رو با دست یه وری کردم و فورا رژ سرخی روی لبهام کشیدم که همون موقع تلفنم زنگ خورد.
از زنگ تماس فهمیدم تصویری هست…یعنی خود بهراد!

پریدم رو تخت دوباره دراز کشیدم و گوشی رو با دستام بالای سرم نگه داشتم و گزینه ی پاسخ رو زدم….

چند ثانیه طول نکشید تصویرش برام بالا اومد.هندزفری زدم صداش نپیچه و بعد گفتم:

-سلام رفیق نیمه راه….

اونم رو تخت دراز بودالبته لخت..خندید و برای شوخی گفت:

-بعد رفتن من خوش گذشت؟

اخمی کردمو گفتم:

-بدجنس!!!

اونم رو تخت دراز بودالبته لخت..خندید و برای شوخی گفت:

-بعد رفتن من خوش گذشت؟

اخمی کردمو گفتم:

-بدجنس!!! تو منو کاشتی و خودت رفتی ددر آره!؟ واقعا که! اون لحظه اگه خون دوتاتون روبهم میدادن رحم نمیکردم…

خندید.اینکه بی پروا و بلند می خندید و البته اینکه هدفون نزده بود ، معنی کاملا واضح و مشخصی داشت
تنها بودنش توی خونه!
برخلاف اون من خیلی نمیتونستم بلند صحبت بکنم دلایلش هم کاملا مشخص بودن.
دستشو تو موهاش که فقط یه قسمتیشون بلند بود و همیشه هم اون به قسمن رو کج میرد فرو برد و گفت:

-باور کن اصلا موندم چیکار کنم.نمیشد هم که نرم…می موندم هم ممکن بود توروببینه!

قیافه ای حق به جانب و طلبکار به خودم گرفتم و گفتم:

-یه گردش و خلوت دونفره به من بدهکاری!

تصویرش قطع و وصل شد اما حتی تو این حالت هم من تونستم جست و گریخته بعضی از کلمات جمله اش رو بفهمم مثل “چشم” “اگه” تکرار”…
جمله بندی نکردم و اجازه دادم تصویر درست بشه.
لبخند رو لبش بود.
با شیطنت گفت:

دوربین رو بیار پایینتر ببینم چی تنت کردی!

براش زبون ررآوردم و به شوخی گفتم:

-عه…زرنگی…تو بیار پایینتر من ببینم تو خودت چی تنت!

چشمامش خمار کرد.
وقتی اینشکلی میشد یه ریخت پلید به خودش میگرفت که البته میدونستم محض شوخی و خنده است!
با اینحال خیلی سریع بالا تنه ی لختش رو بهم نشون داد و گفت:

-من هیچی نپوشیدم..ببین..

کثافت حقه باز! داشت با گرفتن دوربین تو زاویه های مختلف تنش رو به رخم امیکشید.وقتش بود منم یه نمه واسش بیام که بفهم کت تن کیه!
دوباره گفت:

-خب حالا تو بده پایینتر ببینم! بعدا ما داریم چیزای دیگه که رونمایی بکنیم!

خندیدم و دوربین گوشی رو پایینم گرفتم.
پیرهن کوتاه تنم خیلی لخت نبود اما خب کاملا پوشیده هم نبود!
صداشو کشید و گفت:

-جوووون چقدر سفیدن!

با ناز تو همون حالت دراز کش،یکم رقصیدمو گفتم:

-قابلتو ندارن!

با شیطنت گفت:

-واقعا ؟

-آره عشق جان…

جدی جدی گرفت.ولی منم که شوخی نمیکردم.اصلا ما همیشه عادت داشتیم شوخی شوخی حرفهامونو بزنیم!

-باشه پس دبه نکنیاااا

خندیدم:

-نمیکنم..

دستشو رو شکمش گذاشت و گفت:

-آفرین حالا واسه جایزه ات اصل کاری رو بهت نشون میدم!

اینو گفت و گوشیش رو آروم آروم سمت پایین تنه اش برد.
آب دهنمو قورت دادم و منتظر مومدم ببینم اون چیزی رو که درموردش کنجکاو بودم…
چون لفتش میداد اونم واسه اذیت کردن من نق زنان گفتم:

-عه نشونم بده دیگه..

خندید:

-اینقدر مشتاقی!!!!

-پا میشم میام‌پیشت میرنمتااا

-باشه باشه…حرص نخور

بالاخره دست از اذیت کردن من برداشت و گوشی رو برد همون سمت اما درست همون لحظه در اتاق من باز شد و یاسین اومد داخل….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝒎𝒂𝒉𝒚𝒂_𝓖✨
3 سال قبل

نویسنده رمانت خیلی قشنگه لطفا اخرشو خوب تموم کن خیلیم هیجان داره بی صبرانه منتظره پارت بعدیم😊😊

هانا
هانا
3 سال قبل

ای خدااااا من اگه دستم به این سوفی میرسید موهاشو دونه دونه میکندم بعدم لهش میکردم😁😬 ،اه دختره چندش از شخصیتش خوشم نمیاد😡😡

afra
afra
3 سال قبل

خدایی هم رمانت عالیه هم تایم پارت گذاریت
ولی تو رو خدا مثله اون ادمینای عقده ای نشی که یک هفته یه بار پارت میذارن
با همین فرمون برو جلو
مرسی مرسی
بوس من بر کله ات

s
s
3 سال قبل

ممنونم از نویسنده رمان پسرخاله بهخاطر پارت گذاری منظمشون فقط این رمان نسخه بدون سانسورشم هست ؟یادون ویرایش وسانسورگذاشته میشه؟

ریحانه
ریحانه
3 سال قبل

معمولا از دخترای توی رمانا خیلی خوشم میاد ولی نمی‌دونم چرا انقدررر از سوفی بدم میاد 😂😂😂😂
ولی خیلی رمان خوبیه و امیدوارم یاسین بهمن اینا رابطه دارن‌😂😂😂😂

.
.
3 سال قبل

دختر اینقدر سبک و بی غرور اخه😐شخصیت جالبی نداره ولی خب ی نوع شخصیت تازست چون تو همه رمانا دخترا مغرورن 🤷‍♀️درکل رمان خوبیه امیدوارم خوب بمونه

Zahra
Zahra
3 سال قبل

حتما یاسین عاشق سوفی هس ولی بهش چیزی نمیگه تا بعد سوفی هم عاشقش میشه

ش
ش
پاسخ به  Zahra
3 سال قبل

دقیقا منم این فکرو میکردم 😂😐

ش
ش
3 سال قبل

حق باشماست یعنی اگه سوفی پیشم بود میکشتمش

🎀Molina🎀
🎀Molina🎀
2 سال قبل

منم از این سوفی بیشخصیت بدم میاد و فک میکنم کلا ایرانیا ادمای درستی واسه عشق و عاشقی نباشن…
من که تو هیچ رمانی این ادما رو پیدا نکردم و خودم هم واقعی ندیدم😴😴😴

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x