رمان پسرخاله پارت 15

4.2
(62)

 

 

بالاخره دست از اذیت کردن من برداشت و گوشی رو برد همون سمتی که مدنظرم بود اما درست همون لحظه در اتاق من باز شد و یاسین اومد داخل …
اولین و تنها کاری که به ذهنم رسید این بود که گوشی رو وارونه بزارم رو سینه ام و نیم خیز بشم.
این شبیه واکنشی بود که به صورت غریزی تو وجود هر آدمی قرار داشت.
عین اینکه دستتو به سمت آتیش دراز کنی و به محض احساس سوختگی بی اراده ی خودت عقب بکشیش …

یه دستشو روی دستگیره گذاشت و با تکیه دادن شونه اش به چهارچوب گفت:

-به کی میگفتی چی رو نشون بده؟؟

با ترس بزاق دهنم رو قورت دادم و پرسیدم:

-به تو باید جواب بدم!؟؟

این جواب رو درحالی بهش دادم که قلبم بشدت به دیواره ی سینه ام میکوبید و از استرس زیاد به نفس نفس افتاده بودم.
همه ی اینها به کنار چشید، چیشدهای بهراد هم به کنار!
مدام تو گوشم می پرسید:

” الووو….دخی خوشگله؟؟ سوفی….سوفی کجا رفتی ؟؟ کسی اومده تو اتاق؟ یاسین؟ ”

جواب ندادم و نامحسوس گوشی رو با فشاز دادن دکمه خاموش کردم.
یاسین مشکوک نگاهم کرد و گفت:

-هربار که بی هوا وارداتاق تو بشیم چیزای خفنی کشف میکنیم!

این دیگه طعنه نبود چون رسما و مستقیم داشت بهم توهین میکرد.
هندزفری رو از تو گوشهام بیرون کشیدم و گفتم:

-یاسین…میدونی دارم به چی فکر میکنم؟

یک دو قدم اومد جلو و پرسید:

-به چی؟؟

با تنفر گفتم:

-به اینکه فردا یکی دو ساعت برات وقت بزارم و بعضی آداب رو بهت آموزش بدم خصوصا اینکه بدون اجازه ی کسی نباید وارد اتاقش بشی!

آهسته و کوتاه خندید.خنده هایی که از سر تمسخر بودن و یعد دست به سینه شد و گفت:

-سوفیا جان! میدونی من دارم به چی فکر میکنم؟؟ یه اینکه تو باید پیرهنی که کشیدی پایین رو بدی بالا چون چاک سینه ات داره چشمک میزنه!

 

رنگ از رخم پرید! وای لعنت به هوش و حواس ناقص من …هیچ یادم نبود این لعنتی پایین!
فورا تیشرتمو کشیدم بالا و دستپاچه گفتم:

-این این همیشه میاد پایین خصوصا وقتی دراز میکشم…

بازم پوزخند زد.چقدر دلم میخواست اون لبهای لعنتیش رو از مابقی اعضای صورتش حذف کنم تا دیگه نتونه به این روش تنها با نیم ترمز لبخند مخ و اعصاب منو به فنا بده.
با سرانگشتاش فکش رو خاروند و گفت:

-میدونی این دخترای مغز فندقی که چاک سینه اشون رو میدن بیرون و عین تو بهونه های مگسی میارن کارشون شبیه چیه؟؟ شبیه به اینکه من زیپ شلوارمو باز بزارم و شرتمو بکشم پایین و بعد بگم اووو ببخشید ببخشید…یادم رفته بود درشو ببندم! معمولا وقتی میشینم به صورت خودکار و اتوماتیک میکشه پایین!

هاج واج بهش خیره شدم.
آخه یه آدم چقدر میتونست رو مخ باشه؟؟ تا چه حد!؟؟
خشمم از یاسین رو روی پتو خالی کردم و اونقدر تو مشتم فشارش دادم که حس کردم اون تیکه هایی که تو مشتم بودن از پتو جدا شدن!
دندونامو روهم سابیدمو و گفتم:

-کم کم داری میری رو مخم یاسین! اصلا به چه جراتی بدون اجازه وهرد اتاق من شدی!!؟؟ هان!

 

انگشت اشاره اش رو به سمتم گرفت و گفت:

-تو دوست پسر داری! شک هم ندارم داشتی باهاش تصویری حرف میزدی!

زور داشت خیلی هم زور داشت یکی که تو اونو خیلی از خودت دور نیبینی اینجوری به پرو پات بپیچه و همچین حرفهایی رو با کمال پررویی بهت بگه!
واسه درآوردن لجش هم که شده بود گفتم:

-آره آره ..من دارم.. نه یکی بلکه ده ته دوست پسر دارم..صدتا هم که داشته باشم اصلا ربطش به تو چی میتونه باهش!؟

 

چرا من حرص بخورم و اون نخوره؟؟
چرا اصلا مثل خودش گستاخ نباشم تا بفهمه و ببینه چه رفتار عصبی کننده ای داره…
تو یه حرکت خیلی ناگهانی تیشرتمو از تن درآوردم تا تمام حسهاس بدی که بهم انتقال داده بود بهش برگردونم….

 

تیشرتمو از تن درآوردم تا تمام حسهای بدی که بهم انتقال داده بود رو بهش برگردونم.
آزارم میداد با رفتارهاش با کارها و زورگویی های متشنج کننده اش!و چه مثالی واضحتر از همین حرکت چنددقیقه پیشش…
همین که بدون اجازه وارد اتاقم شد و در مورد خصوصی ترین مسئله ی زندگیم دخالت میکرد !
اونقدری که این بهم گیر داده بود بابا محمدرضام هیچوقت نداده بود!
تیشرتمو پرت کردم روی زمین و گفتم:

-میدونی چیه یاسین جون!؟ دلم میخواد…دوست دارم بکشم پایین اصلا درش میارم….
دوست پسرهم دارم…برا اونم لخت شدم اصلا…پیرهن که هیچی شلوارمم واسش میکشم پا….

حرف تموم نشده بود که به سمتم هجوم آورد و دستشو بالا برد تا سیلی محکمی به گوشم بزنه.
تنها واکنش من تو اون لحظات این بود که چشمامو ببندن و توخودم مچاله بشم!
هر آن منتظر بودم دستش رو صورتم فرود بیاد و پوستم از ضرب دستش بسوزه و گُر بگیره اما ….
اونقدر این انتظار طول کشید که بالاخره پلکهای رو هم فشرده شده ام رو باز کردم.
پای راستش رو تخت بود و پای چپش رو زمین….
بازوی چپم رو سفت گرفته بود که بزنه تو گوشم اما ظاهرا در لحظه از اینکار منصرف شد آخه دستش همچنان توی هوا مونده بود.

تو چشماش چنان خشمی موج میزد که من از توصیفش سخت عاجز بودم!
دستش رو خیلی آروم آروم پایین آورد…
این کنترل خشم درست سر بزنگاه واقعا از یاسین بعید بود.
من اما تو اون فاصله آتیش و داغی خشمی که از بدنش ساطر میشد رو همجوره حس میکردم!
دندونای روهم فشرده شده اش رو ازهم جدا کرد و گفت:

-ببین سوفی…تو گُه میخوری واسه کسی لخت بشی! تو جی فکر کردی!؟ فکر کردی اومدی تهرون میتونی هر غلطی دلت خواست بکنی آره ؟؟؟
پسری که همون روز اول به تو میگه یقه لباستو بده پایین تورو واسه هرچیزی میخواد جز تشکیل زندگی ….واسه تختش میخوادت نه واسه قلبش! حالیته کله خراب!؟

حالم ازش بهم میخورد خصوصا وقتی میخواست نقش برادر بزرگترمو بازی بکه!
این برادر چرا قبلا نبود؟؟ چرا الان ظاهر شد؟؟
دستشو باعصبانیت از خودم جدا کردمو گفتم:

-هزار بار گفتم لازم باشه هزار بار دیگه هم میگم… تو حق نداری به من امرونهی بکنی…حق نداری به من بگی چیکار بکنم چیکار نکنم!

 

انگشت اشاره اش رو با تهدید تکون داد و گفت:

-اتفاقا تنها کسی که حق داره به تو بگه چیکار بونی چیکار نکنی منم! من….خاله تورو سپرده دست من پس همه چیز تو به من مربوط میشه!

من هیچوقت به اندازه ای که حرف زور میشنیدم ناراحت نمیشدم!همچین مواقعی تا مرز تشنج پیش می رفتم.
با دوتا دستم زوم تخت سینه اش و گفتم:

-نه تو و نه خاله جونت هیچکدومتون حق ندارین ادای محافظ من بودن رو دربیارین…اون خاله ای که سنگشو به سینه میرنی منو تو بچگی ول کرد و رفت پی یللی تللی….دل بست به عمو جون تو و یادش رفت یه دختر بچه داره که بهش نیاز داره…
تب کردم نبود…شاگرد اول مدرسه شدم نبود….نفر اول مسابقات عکاسی شدم نبود…تصادفم کردم نبود…تو خوشیم نبود تو ناخوشیم نبود…هیچوقت نبود…هیچوقت..
حالا من رو سپرده دست تو!؟

پوزخند زدم:

-هه! بهتره مواظب خودش باشه…

دستمو به سمتش دراز کردم و با تحکم و خشم ادامه:

-وتو یاسین جوووون…تو خودت خدا میدونه چندتا دوست دختر داری..صبح با فریال خوش میگذرونی و شب با النا جونت….چرا چیزایی که واسه تو حلال واسه من حروم!

هم از دستم عصبانی بود و هم تو فاز نصیحت…
پاهاش به تخت چسبیدن و زبونش به کار افتاد:

-احمق تو فکر کردی من همین النا و فریال رو واسه چی میخوام؟؟ فکر کردی من اصلا اونارو میخوام…؟ما پسرا فقط به یه چیز فکر میکنیم اونم خالی شدن کمرمون….قبلش عزیزم میبندیم به نافشون تا خام بشن و به محض اینکه اوکی رو دادن فقط واسه روی تخت عزیزن بعدش نه جواب تلفنشون رو میدیم و نه جواب پیامهاشون..میپیچونیمشون تا وقتی که دوباره هوس خالی کردن کمرمون به سرمون بزنه…
حالیته؟؟؟

حرفهاش برام مهم نبود.حتی یک درصد….

 

چیزی که برای من تحملش به قیمت درد کشیدن مخ و تیر کشیدن قلب و انفجار آرامشم تموم میشد ، این نبود که یاسین دوست دخترهاش رو واسه چی میخواد.
تنها این بود که مدام سعی میکرد تو کارهام دخالت بکنه…کارهایی که به اون ربط نداشتن و دقیقا به همین دلیل گفتم:

-برهی من پشیزی اهمیت نداره تو دوست دختراتو دوست داری یا نداری…اهمیت داره اونارو واسه خودشون مبخوای یا واسه اونجاشون!و همونطور که چیزای مربوط به تو برای من اهمیت نداره دلمم نمیخواد چیزای مربوط به من برای تو اهمیت داشته بلشه…
راه تو و من سواست…اینو بفهم

 

باز اون انگشت اشاره ی لعنتیش که منتهای قلدری و زورگوییش رو می رسوند رو به سمتم گرفت و گفت:

-هست! و وقتی من میگم هست یعنی هست…پدرت علاقه ای به تهرون اومدن و اینجا موندن تو نداشن تا وقتی که مادرت بهش تعهد داد هیچ اتفاق خاص و غیرخاصی برات نیفته…و من اون کسی ام که خاله روش حساب کرد تا اونو تعهد رد بده! و من اصلا نمیخوام از خودم ناامیدش بکنم
الان هم تمیتونم اجازه بدم عین ک…خولا نرسیده و عرق پیشونیت خشک شده شماره هایی که جلو پات انداختنو برداری و با یه دو دوتا چارتا یه کدومشون رو واسه دوستی انتخاب کنی که اینجوری دراز به دراز روی تخت یقه پیرهنی بوشی پایین و سرو سبنه به رخشون بکشی و مثلا دلبری بکنی…
لابد پرسیده چه سایزیه و توهم با افتخار گفتی اوه بیبی خودت بیا کشف کن سایزشونو!

مکث کرد و رو به منی که متحیر داشتم تماشاش میکردم ادامه داد:

-گوش کن دختر من اجازه نمیدم یه چند سوای دیگه با یه بچه نامشروع تو بغلت، خاله فرزانه رو بندازی تو هچل و چاله های جدید…تا من هستم این اجازه رو بهت نمیدم توهم به خودت نده

از تعصب یاسین رو مامانم باخبر بودم اما…اما چطوری تو اون لحظه از شنیدن اون حرفها نباید تا مرز خفگی پیش می رفتم!؟
من داشتم هز خشم مگفجر میشدم …منفجر…

حفت دستهام رو بالا آوردم و گفتم:

-دلم میخواد خفه ات کنم یاسین…دلن نیخواد باهمین دوتا دسته ام خفه ات کنم

کنج لبش رو داد بالا و با اون لحن بیخیالی که اعصاب من نسبت بهش آلرژی شدیدی پیدا کرده بود گفت:

-به خودت فشار نیار…این یه نصیحت مجانی بود.چون فامیلی مجانی حساب کردم

لبهامو دادم بالا و دوندونامو روهم فشار دادم.
آخه چرا من باید گیر یکی مثل اون بیفتم.
با غیظ گفتم:

-من از نصیحت خوشم نمیاد خصوصا اگه از طرع تو باشه…

خندید تا من عصبی بشم.انگشت اشاره اش رو جلو صورتم تکون داد و گفت:

 

-نچ نچ نچ….من جای تو بودم این حرفو نمیزنم.تو بعدا حتما ازمن تشکر میکنی

از روی تخت اومدم پایین.رو به روش ایستادمو گفتم:

-تو یاسین داری کاری میکنی کلاهامون بره تو هم ….با اینکارات…با بی اجازه واردشدنات تو اتاق…با این رفتارهای گهت…با این دخالت کردنهات…

انگار که هیچکدوم از این حرفهارو نشنیده باشه پرسید:

-از پسرای دانشگاهه !؟

با این سوالش عصبی تر از قبلم کرد واسه همین یقه پیرهن تنش رو تو مشتهام جمع کردم و گفتم:

-من خودم یه روز تورو میکشم…

لبخندی زد که شدیدا باهاش بخش اعصاب روان جسم و روح و مغزم قاطی میکرد و بهم می ریخت:

-اوه چه خشن! یادت باشه نود و نه درصد پسرا دخترا رو برای چی میخوان

واسه اینکه حرصش رو دربیارم با پرروی گفتم:

-برای هرچی که بخواد مشکلی نیست چون منم واسه چیز خیلی خاصی نمیخوامشون بحز…

مکث کردم و صرفا جهت درآوردن لجش نگاهی به خشتکش انداختم و دقیقا بخاطر همین حرکت و همین حرف تیرم خورد به هدف و اونم عصبانی شد…
مچ های دستمو گرفت وبعداز یه نگاه غضب آلود با لحن و حالتی که برای من ثابت کرد اصلا قصد شوخی نداره غرید؛

-سوفیا من تورو میکشم اگه دست از پا خطا بکنی…البته قبلش اون فوکلی که جدیدا باهاش دوست شدی رو پیدا میکنم تا از این به بعد به عمه اش بگه بکشه پایین نه به تو….

 

چنان برام خط و نشون میکشید که انگار از رگ گردن به من نزدیکتره.انگار همه کاره و هیچکاری من!
دستمو به سمت در دراز کردم و گفتم:

-از اینجا برو بیرون!همین حالا….

سرتق و لجباز و پررو و خودخواه بود.همیشه و همیشه…حتی از همون بچگی.هیچ تغییری هم نکرده بود.حتی ذره ای.
پررویی تو خونش بود.
اومد جلو گفت:

-گوشیت رو بده ….زودباش!

چشمام از شنیدن این حرف اونقدری گشاد شد که نزدیک بود از حدقه در بیان.باورم نمیشد همچین چیزی ازم خواسته.
با اون چشمای ورقلمبیده ام زل زدم به چشمای طلبکارش و گفتم:

-تو الان چیگفتی!؟

کف دستشو سمتم گرفت و گفت:

-گوشیت رو بده من!

واقعا چرا و چی میشه که یه آدم به خودش اجازه میده تا به این حد پررو بازی دربیاره؟؟؟
شده بودم عین این گاو وحشی های اسپانیای و یاسین به چشمم دقیقا همون پارچه ی قرمزی به نظر می رسید که دلم میخواست به سمتش هجوم ببرم و تیکه پارش بکنم.
دندونام بی اراده ی خودم روهم فشرده میشدن …عین دوتا آهنربا…
با غیظ گفتم:

-تو میدونی وقتی از کسی گوشیش رو بخوای عین اینکه بهش بگی مسواکتو بده باهاش یه دور بزنم؟؟؟

 

با اون لحن خونسردش که انگار هیچ اتفاق خاص و غیرخاصی نیفتاده گفت:

-میخوام به اون مادرجنده ای که داره به تو میگه بکشی پایین حالی کنم بی صاحاب نیستی!

زدم تخت سینه اش و گفتم:

-لازم نیست تو ادای صاحب منو دربیاری….اصلا به تو چه ربطی داره.عمرا اگه گوشیمو بدم دست تو….

چون اصرار نکرد فهمیدم فقط داشت اولتیامتیوم میداد.یا اینکه داشت منو میترسوند وگرنه اونقدری پررو بود که بی اجازه خودم و حتی به زور گوشی رو ازم بگیره!

دوباره عقب رفت و گفت:

-میتونم ازت به زور بگیرم ولی نمیگیرم…فقط بهت فرصت میدم.فرصت میدم خودت ردش کنی وگرنه من به روش خودم هرکی که هست پیداش میکنم و سرش رو میکنم تو کون ….

حرفش رو ادامه نداد.بهتر هم که نداد چون هم کمکم داشت خون منو به جوش میاورد و تا مرز جنون میکشوند و هم اینکه رفیق شفیق خودش رو به فحش میکشوند!
آخ که اگه بهراد بدونه چه فحش هایی داره از طرف یاسین میخوره همین فردا به همچی خانمه میداد و هرتبهطمون رو تا مرحله ی کات کردن پیش میبرد .
یکبار دیگه دستمو به سمت در دراز کردمو با خشم گفتم:

-دیگه تحمل دیدن ریختتو ندارم…برو بیرون یاسین…بروووو….

واسه اینکه حرصمو دربیاره گفت:

-نداری!؟

صدامو بالا بردم:

-نه نداااارم

-عادت میکنی…نترس!

پوزخندی زد و بعد بالاخره دست از راه رفتن روی مخ من برداشت و از اتاق رفت بیرون.
به محض رفتنش چشمامو بستم و ساعد دستمو روی پیشونیم گذاشتم.یکم دیگه…فقط یکم دیگه میموند کار به گیس و گیس کشی می رسید.
از رفتن و دور شدنش که مطمئن شدم فورا رفتم سمت تخت و گوشیم رو برداشتم.

هر وقت…هرزمان که من میخواستم با بهراد خلوت بکنم سرو کله ی این دیوث مزاحم لعنتی پیدا میشد!

 

تلفن همراهم رو برداشتم و رفتم تو تو صفحه چت…
دوباره باهاش تماس گرفتم ولی جواب نداد.
پیام فرستادم اما مشخص بود آف لاین شده!
بله دیگه! یاسین لعنتی همیشه بهترین زمان ممکن من رو تبدیل میکرد به بدترین زمان ممکن! الانپ اونقدر با زورگویی ها و مزاحمتهاش وقت منو گرفت که بهراد خوابش برد!
با عصبانیت گوشی رو انداختم رو تخت و بعد خم شدم و از روی زمین پیرهنم رو از روی زمین برداشتمو پوشیدم.
نشستم رو تخت و دستی توی موهای پریشونم کشیدم.
خوابم نمیبرد.همیشه وقتی عصبی میشدم خواب از سرم میپرید حتی اگه در طول اون روز یک ساعت هم نخوابیده باشم!
موهام رو پشت گوشم زدم و با بلند شدن از روی تخت سمت در رفتم.
معمولا همچین ساعتی این عمارت که شبیه به قلعه های قدیمی می موند میشد خانه ی ارواح چون هیچکس این موقع بیدار نمیموند!
اط اتاق که بیرون اومدم و نگاهی به راه روی طویل و تاریک انداختم….
به فاصله هر دومتر یه چراغ تو راهرو روشن بود.که همین باعث میشد اون راهروی طولانی و پیچ در پیچ رو تا حدودی روشن بشه.
چون میدونستم احتمالا همه الان خواب هستن بدون اینکه به پوششم توجهی داشته باشم به سمتی راه افتادم که تاحالا اون قسمت نرفته بودم.
جایی که یه جورایی وصل میشد به طبقه ی سوم.
وسوسه شدم برم اون بالا و سرکی بکشم هرچند میدونستم به نوعی سرک کشیدن به این قسمت از ساختمون ممنوع!
آروم و بی سرد صدا قدم برمیداشتم که توجه کسی رو جلب نکنم یا خدمتکارای فضول بد محل عمارت رو نکشونم تا اینجا!
دستمو رو نرده های چوبی گذاشتم و پله هارو آروم بالا رفتم.
هرچه جلوتر می رفتم متوجه متفاوت بودن این قسمت از ساختمون نسبت به بقیه ی قسمتهای عمارت میشدم.
اینجا مجللتر، شیکتر و خاص تر بود.
شاید دلیلش این بود که هر دو روز یکبار دو خدمتکار به صورت مرتب به این قسمت سر میزدن و همه جارو عین دسته گل تمیز میکردن درحالی که کسی هم اینجا زندگی نمیکرد.
قدم زنان به سمت اولین اتاق از دست راست رفتم که درست همون موقع یه نفر از پشت اسممو صدا زد:

-سوفی!

وحشت زده دستمو رو قلبم گذاشت و با اون چشمای از کاسه در اومده به عقب چرخیدم.
تقریبا میخواستم جیغ بکشم که اومد جلو و انگشتشو به نشانه ی سکوت رو لبهاش گذاشت و گفت:

-هیسسسس! چیزی نگیااا

چشمم که به یاسر افتاد نفس راحتی از ته ته دلم کشیدم.اومد جلوتر و با صدای آرومی پرسید:

-تو اینجا چیکار میکنی سوفی!؟

مثل خودش پچ پچ کنان گفتم:

-تو خودت اینجا چیکار میکنی!؟؟

دستشو پشت گردنش کشید و من و من کنان جوتب داد:

-خب…خب چیزه…از کتابخونه ی اینجا چندکتاب نیاز داشتم اومدم ببرم!

مشکوک نگاهش کردم و پرسیدم:

-برای چندتا کتاب قایمکی اومدی اینحا!؟

با لبخند سری تکون داد و سوالم رو با سوال جواب داد:

-از کجا میدونی قایمکی اومدم!؟

برای منی که خودم پنهونی و دور از چشم بقبه اونجا اومده بودم فهمیدن این موضوع چندان کار مشکلی نبود.دست به سینه لبخند خبیثی زدم و گفتم:

-تو توروز روشن هم میتونستی اینکارو بکنی…وقتی کسی خواب نیست!

با خنده های آرومی پشت گوشش رو خاروند و بعد گفت:

-به تو اصلا نمیشه دروغ گفت! خب…تو خودت اومدی اینجا چیکار!؟

نگاهی به دور و اطراف انداختم و بعد گفتم:

-خوابم نمیبرد.گفتم بیام یکم فضولی…

خندیدوگفت:

-از دست تو سوفیا…

کنجکاوانه پرسیدم:

-میگم یاسر…چرا ورود به اینجا ممنوع!؟چرا چندتا ورودی داره ؟ چرا اینقدر خدمتکارها بهش می رسن!؟

نگاهی به سمت پله ها انداخت و بعد با بالا و پایین کردن دستش ازم خواست آرومتر حرف بزنم.
بهم نزدیک تر شد و اشاره کرد از پله ها فاصله بگیرم و همزمان گفت:

-چون اینجا محل زندگی عمه خانم! البته عمه فخری هم همینجا قراره زندگی کنه…

-منظورت عمه کوچیکته!؟

-آره…الان پیش عمو هستن.ولی از بلاروس که برگردن هردو میان همینجا!

از عموش اصلا خوشم نمیومد چون هنوز هم که هنوزِ، باورم این بود اون بود که مادرمو وسوسه به طلاق گرفتن کرد.
اگه اون روز کذایی عمه فخری یاسر زیر گوش مادرم نخونده بود که داداش عزیزشون از خارج برگشته که برای همیش پیش مامان بمونه هیچوقت اون با داشتن یه دختر، پا تو یه کفش نمیکرد که از بابا طلاق بگیره…هیچوقت….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 62

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x