رمان غیاث پارت ۱۵۰

بدون دیدگاه
    میشد اگر آسایشِ ملیسا در این بود! میشد اگر ملیسا دستور می‌داد و من اجرا می‌کردم.     – یه تاکسی می‌گیرم واستون، برین خونه…     با…

رمان غیاث پارت ۱۴۹

بدون دیدگاه
        – حاجی ما.. ای حسین نامی که میگی نمی‌شناسیم اینجا، اَ بچه‌های ای (این) محل نی مُلتَفتی؟ اَیه (اگه) هم باشه، دیگه کَفتر جلدِ ای محل…

رمان غیاث پارت۱۴۸

۲ دیدگاه
        – غیاث ‌جانم؟ بیداری؟     لایِ بازوهایم آهسته می‌لولید! بازویم را محکم تر دورِ تنش پیچانده و با خستگی کنارِ گوشش پچ زدم:    …

رمان غیاث پارت 147

بدون دیدگاه
    نفسِ عمیقی که از گلویِ غیاث بیرون می‌پرد، سرم را به سمتش می‌چرخاند. شاید درست نبود فکرم اما، لشکرِ عظیمی از بدگمانی به جانم ریخت که شاید سرچشمه‌اش…

رمان غیاث پارت 146

۱ دیدگاه
      قبل از اینکه از زیرِ دستش بِگریزم، به سمتم خیز برداشت. تنم را از پشت محکم میانِ بازوهایش چسبید و سر در گلویم فرو برد. صدای خنده‌ام…

رمان غیاث پارت ۱۴۵

بدون دیدگاه
      در سکوت خیره‌اش می‌شوم. کاسه‌ی چشم هایش لبالب پر از ذوق شده بود و آنچنان تنم را طواف می‌داد که گویی کعبه بودم! مچ دستش را در…

رمان غیاث پارت ۱۴۴

بدون دیدگاه
      دستی شانه‌ام را محکم به عقب می‌کشد و سوزشیِ اندک گونه‌ام را نوازش می‌کند! لال می‌شوم و زبان به دهان می‌گیرم. خانم جان است که شماتت بار…

رمان غیاث پارت ۱۴۳

۱ دیدگاه
      دستگاهِ غول پیکر و عظیم الجسه‌ای که از روبرویم رد شد تنم را به لرزش انداخت! اگر بیمارِ ایست قلبی شده ملیسای من بود چه میشد؟ گیج…

رمان غیاث پارت ۱۴۲

۱ دیدگاه
        حرارتِ دست‌هایش گونه‌های یخ زده‌ام را قاب گرفت، ابروهایش یکدیگر را به اغوش کشید، تکانی کم جان به تنم داد و آهسته لب زد:    …

رمان غیاث پارت ۱۴۱

۱۱ دیدگاه
      [ملیسا]   لباس های صورتی رنگِ بیمارستان به تنم زار می‌زد و جسه‌ام را از چیزی که بودم ضعیف تر نشان می‌داد. از صبح غیاث را ندیده…

رمان غیاث پارت ۱۴۰

بدون دیدگاه
      ریز خندید و غنچه‌ی لب‌هایش آرام آرام از هم فاصله گرفت. دست‌هایم با یاغی گری از زیر پتو به داخل خزیده و پهلو‌های عریانش را لمس کردم.…

رمان غیاث پارت ۱۳۹

بدون دیدگاه
غیـــْــاٰث:     ترس و بغض در چهره‌اش هویدا شد. با کف هر دو دستش، تخت سینه‌ام را فشرد و همانطور که سعی در عقب فرستادنم داشت با دستپاچگی لب…

رمان غیاث پارت ۱۳۸

۱ دیدگاه
    رویِ تخت وا رفت. نگاهِ نگرانش را به چشم‌هایم دوخت و با مِن و مِن پرسید:   – چ..چی؟ کج…کجا بودی؟     می‌دانستم گفتنِ واقعیت آشفته ترش…

رمان غیاث پارت ۱۳۷

بدون دیدگاه
      [غیاث]   نور از لابه‌لای پرده‌های شیری رنگِ اتاق رد شده و رویِ نیم رخِ زیباش سایه انداخته بود. نوکِ انگشتم را به آرامی زیرِ شکافِ کوچکِ…

رمان غیاث پارت ۱۳۶

بدون دیدگاه
      از کنارم رد شد و نسیمِ رفتنش شانه‌ام را تکان داد.. از پشتِ سر خیره‌اش شدم. زنی خسته، با شانه‌هایی خمیده، در حالی که دستش را به…