رمان فستیوال پارت ۹۶2 سال پیش۲ دیدگاه گلبرگ با ناراحتی گفت _ گناه داشت حداقل یدونه ازش می خریدی. _ تو نمیخواد واسه اینا دل بسوزونی اینا جلوی بقیه مظلوم نمایی میکنن پیش خودشون گرگن…
رمان فستیوال پارت ۹۵2 سال پیشبدون دیدگاه سنگینی نگاهش رو حس کردم اما اهمیت ندادم سرشو کنار گوشم خم کرد _ به اون زن چی بگم؟! دستمو مشت کردم …
رمان فستیوال پارت ۹۴2 سال پیش۱ دیدگاه مردمک چشماش میلرزید _ ساحل گفت اینجا نیستی یسنا به طرفمون اومد _ من ازش خواسته بودم به کسی نگه که سام اینجاست پوزخندی به…
رمان فستیوال پارت ۹۳2 سال پیشبدون دیدگاه پوزخندی زدم _ شلوغش نکن بابا! گلبرگ دختر حساس و زود رنجیه، خودت گفتی مواظب دلش باشم با ابروهای درهم ادامه دادم _ این روزا امتحان داره…
رمان فستیوال پارت ۹۲2 سال پیشبدون دیدگاه بابا سری از روی تاسف تکون داد هستی از سکوت به وجود اومده استفاده کرد _ بخدا دروغ نمیگم میتونین تحقیق کنین قبل از اینکه به طرفش…
رمان فستیوال پارت ۹۱2 سال پیشبدون دیدگاه کاغذ رو باز کردم راست میگفت و امضای مازیار پاش بود قرارداد رو به طرفش پرت کردم. _تا الان هم اگه چیزی نگفتم به خاطر این بود…
رمان فستیوال پارت ۹۰2 سال پیشبدون دیدگاه کم کم لبخندم جمع شد خجالت زده خودمو عقب کشیدم ای خاک تو سرت که آبروی خودتو بردی گلبرگ! چشماشو ریز کرد _ چی…
رمان فستیوال پارت ۸۹2 سال پیشبدون دیدگاه *** ” سام ” مچ دستشو گرفتم و به طرف خودم کشیدمش. هینی گفت و عقب کشید _ چی شده؟! اخمم رو درهم کشیدم…
رمان فستیوال پارت ۸۸2 سال پیشبدون دیدگاه دستی به شونه ام زد _ معلومه که میدونستم ناسلامتی من زودتر از اینکه تو با گلبرگ آشنا بشی با دخترخاله اش دوست شدم …
رمان فستیوال پارت ۸۷2 سال پیش۲ دیدگاه از دست خودم عصبی بودم که گوشی زنگ خورده و متوجه نشدم همش تقصیر سام بود اون میتونست بیدارم کنه اما بی تفاوت گذاشته رفته. دستمو روی…
رمان فستیوال پارت ۸۶2 سال پیشبدون دیدگاه حدسم درست بود و بیش از حد اذیتش کرده بودم! پتو رو محکم از روی خودم کنار زدم _ گلبرگ؟ به جای اینکه جواب بده لرزش…
رمان فستیوال پارت ۸۵2 سال پیشبدون دیدگاه _ غذات رو تموم کن جون ندی تو تختم! چشمام گرد شد و مات موندم! یعنی بازم میخواست… سرمو محکم تکون دادم. اخیرا ذهنم منحرف شده…
رمان فستیوال پارت ۸۴2 سال پیشبدون دیدگاه دستشو بالا آورد و دوش رو ازم گرفت وحشت زده عقب رفتم _ ببخشید نمیخواستم … حرفمو قطع کرد _ عذرخواهی تو چه سودی برای من…
رمان فستیوال پارت ۸۳2 سال پیشبدون دیدگاه این حرفش منو به فکر واداشت. نکنه گلبرگ هم هوس پرواز به سرش بزنه که خودم پراشو میچینم! _ همینجا نگه دار کار دارم بی حرف…
رمان فستیوال پارت ۸۲2 سال پیشبدون دیدگاه بعد از این حرف بلند خندید زنگ کلاس به صدا دراومد نچ نچی کردم و زودتر رفتم داخل. هرچقدر دنبالم دوید بهش محل ندادم کلاسام که…