رمان فستیوال پارت ۸۳

4.5
(28)

 

این حرفش منو به فکر واداشت.

 

نکنه گلبرگ هم هوس پرواز به سرش بزنه که خودم پراشو می‌چینم!

 

_ همینجا نگه دار کار دارم

 

بی حرف گوشه ای توقف کردم. کاوه پیاده شد اما دوباره سرشو داخل آورد

 

_ تا وقتی اون دختر کنار توئه مازیار هم برنمی‌گرده!

 

_ باز که تو…

 

حرفمو قطع کرد

 

_ اگه واقعا میخوای مازیار رو برگردونی این صیغه ی مسخره رو باطل کن و دختره رو بفرست بره

 

_ حرف مفید نداری بزنی دهنتو ببند کاوه

 

سری تکون داد

_ از من گفتن بود به هر حال رفتنی می‌ره! داداش نیکی بد اونو میخواد

 

مشتمو روی فرمون کوبیدم

_ داداش نیکی گوه خورده با تو! منم بد هوس کردم یکی رو بکشم تا ببینیم کدومتون باشید!

 

کاوه دستشو به معنای تسلیم بالا آورد

_ باشه بابا برو

 

شیشه رو بالا کشیدم و با سرعت به طرف خونه روندم

 

جلوی در ماشین رو نگه داشتم

ساحل و دوستش توی کوچه داشتن باهم بحث میکردن

 

ماشین رو همونجا خاموش کردم و پیاده شدم

 

سوئیچ رو توی مشتم فشردم

 

با چشم غره ای به ساحل توپیدم

_ جا قحط بود اومدین توی کوچه حرف بزنین؟!

 

دوست ساحل سرشو بلند کرد. اشکاش پایین ریخت و عقب عقب رفت

 

ساحل صداش زد اما نموند و به سرعت رفت

 

پوکر جلو رفتم

_ این دختره یه تخته‌ش کمه؟!

 

_ حالش خوب نیست

 

دستمو تکون دادم

_ گلبرگ خونه‌ست؟! تو دیدیش؟!

 

بی حوصله جواب داد

_ آره خونه‌ست داداش

 

قدم هامو تند کردم تا پشت در اتاق رسیدم

مکثی کردم و دستگیره ی در رو به طرف پایین فشردم

 

در به راحتی باز شد

چشممو توی اتاق چرخوندم

 

کلی کتاب و دفتر کف اتاق پهن بود و گلبرگ هم سرش روی کتابا خواب بود!

 

آروم درو بستم و به طرفش رفتم

موهاش رو باز گذاشته و روی کتابا پهن شده بود

 

نچ نچی کردم

این بچه قصد داشت منو دیوونه کنه

 

یه بلوز کوتاه و یه ساپورت جذب پوشیده بود

بلوزش کنار رفته و قسمتی از شکمش توی دید بود

 

کنارش روی کتابا زانو زدم

دست انداختم زیر کمرش و از زمین بلندش کردم

 

موهای بلندش از کمرش آویزون شد

آروم روی تخت گذاشتمش

 

چشمامو روی صورتش چرخوندم

کبودی لبها و بقیه ی قسمتای صورتش توی چشم بود

 

چرا نمی‌تونستم در برابر این دختر نرم باشم؟!

 

شاید سنگینی خوابش اینجا به دردم میخورد که بی اراده چون خم شدم و بوسه ی آرومی روی لبش نشوندم

 

به محض بلند کردن سرم، با چشمای بازش رو به رو شدم

 

لبخند روی لبش رو که دیدم اخمام روی پیشونیم نشست

 

خودمو کنار کشیدم

 

_ سامیار…

 

دنبال دلیل می‌گشتم تا اون بوسه رو انکار کنم

 

شاکی بهش غریدم

_ جا قحط بود روی کتابا خوابیدی بچه؟!

 

دستامو مشت کردم

_ توی دست و پام بودی مجبور شدم بذارمت روی تخت!

 

نگاه خیره اش عصبی ترم کرد

 

_ دفتر و کتاباتم از روی زمین جمع کن! پام رفت روش سر خوردم!

 

محکم تر غریدم

_ موهات رو هم جمع کن تو دستام پیچید گذاشتمت زمین صورتم بهت برخورد!

 

به طرفم نیم خیز شد

 

_ من ازت دلیل نخواستم سامیار

 

***

 

” گلبرگ ”

 

از تخت پایین اومدم

موهامو جمع کردم و با کش بستم

 

_ نمی‌خواد واسه بوسیدن من دنبال دلیل باشی

 

تخس جواب داد

_ این خیال خام رو از سرت در کن بچه!

 

پوزخندی زدم

_ اگه دلت میخواد منو ببوسی نیاز نیست یواشکی باشه به هرحال من زنتم!

 

شالمو به طرفم پرت کرد

_ بپوش این لامصبو گفتم نمی‌خوام موهاتو ببینم هوس کردی از ریشه بزنم برات؟!

 

لبخند تلخی زدم

_ نگران نباش از این به بعد کامل جمع میکنم تا چشمت بهش نیفته

 

حوله رو از چمدون بیرون کشیدم و به طرف حموم رفتم

 

_ من میرم حموم لباس نمی‌برم. اگه نمیخوای خدای ناکرده چشمت به بدن من بیفته وقتی صدات زدم برو بیرون تا من بیام لباس بپوشم

 

خودشو روی تخت رها کرد

_ من می‌خوابم! به نفعته تا وقتی خوابم بیای بیرون و لباستو بپوشی وگرنه…

 

با عصبانیت غرید

_ وگرنه یه جای سالم تو تنت نمی‌مونه!

 

دلم گرفته بود. چرا من هم مثل بقیه ی دخترا بعد از رابطه عزیزدل شوهرم نشدم؟!

 

چرا یه بار دست نوازشش رو به طرفم دراز نکرد و هربار فقط تیغ تیز روی تنم کشید

 

با همون بغض حوله رو چنگ زدم و داخل حموم رفتم

 

لحافی که ظهر شسته و توی حموم آویزون کرده بودم کمی نم داشت

 

در حموم رو باز کردم و لحاف رو بیرون انداختم

 

دوباره درو بستم و لباسامو درآوردم

 

از صبح که پد جدید گذاشته بودم تا الان خون ریزی نداشتم

 

آب رو باز کردم و کامل تنم رو خیس کردم

اطراف رو نگاه کردم شامپو رو ندیدم

 

چرخیدم تا پشت سرمو نگاه کنم، همون لحظه پام لیز خورد و با کمر محکم روی سرامیک کف حموم افتادم

 

جیغ بلندی کشیدم

حس کردم کمرم از وسط نصف شدم

 

با عجز دستمو به کمرم فشردم ولی نتونستم بلند بشم

 

اشکام شدت گرفت. جسم و روحم عذاب می‌کشید و من کاری ازم برنمیومد

 

صدای ضربه های پی در پی به در بلند شد

_ زنده ای گلبرگ؟!

 

نتونستم جواب بدم

 

اینبار مشتش رو محکم تر کوبید

_ حرف بزن بچه وگرنه درو می‌شکنم!

 

به سختی نالیدم

_ سامیار کمکم کن

 

ولی صدام توی شرشر آب گم شد

 

ضربه هاش شدید تر شد

 

از طرفی دلم نمی‌خواست بیاد داخل و منو لخت ببینه، از طرف دیگه هم انگار کمرم به زمین چسبیده بود نمی‌تونستم تکون بخورم

 

_ بچرخون اون زبون لامصبتو بچه

 

دوباره محکم به در کوبید تا قفل در کنده شد و با صدای مهیبی روی زمین افتاد

 

سامیار با قیافه ی برزخی پرید توی حموم

 

نگاه خیره و متعجبش به جسم بی جون من بود که کف حموم پهن شده بودم

 

هول شده بودم و از خجالت داشتم آب میشدم

 

توی خودم جمع شدم و با دستام بالاتنه ام رو پوشوندم

 

در حموم رو بست و با همون قیافه ی طلبکارانه‌اش به طرفم اومد

 

_ دختره ی دست و پا چلفتی! پاشو ببینم پهن زمین شدی

 

با صدای آرومی نالیدم

 

_ نمیتونم سامیار کمرم خیلی درد گرفت

 

نزدیک تر اومد و منم بیشتر توی خودم جمع شدم

 

_ دستتو بکش باید چک کنم ببینم جاییت آسیب ندیده

 

 

بیشتر توی خودم جمع شدم

_ نه سامیار من خوبم!

 

نگاه خشمگینی بهم انداخت

 

دستشو روی کمرم گذاشت و فشار آرومی داد

آخ ضعیفی از دهنم خارج شد

 

_ اگه از این در برم بیرون از درد بمیری هم برنمی‌گردم

 

دستمو آروم از روی سینه ام برداشتم

با اینکه اون شب همه بدنم رو دیده بود اما بازم حس میکردم اولین باره داره میبینه!

 

_ دست اونیکی اونجا چیکار میکنه؟!

 

مچمو فشرد جوری که از دردش نتونستم طاقت بیارم و دستمو کشیدم

 

نگاه خیره اش رو که روی پایین تنه ام دیدم چشمامو بستم

 

با حرص نالیدم

_ سامیار کمرم درد گرفته پام چیزیش نیست!

 

_ حرف نزن بچه باید حمومت بدم

 

پلکام سریع بالا پرید

 

_ چی؟!

 

زیرلب غرید

_ حرف رو یه بار میزنم! تکرارش شلاق میشه به جونت

 

_ من حموم نمی‌خوام فقط کمک کن حوله رو بپوشم بریم بیرون

 

_ با اون خونی که ازت رفته بود حموم لازمی!

 

تنم یخ زده بود. از فکر اینکه دستاش به تن برهنه ام بخوره به خودم لرزیدم

 

_ سامیار…

 

بی توجه به جیغ جیغای من، چهارپایه رو صاف کرد و منو روش نشوند

 

نگاهی به اطراف انداخت

 

_ گند بزنه خونه ای که حمومش یه وان درست و حسابی نداره!

 

شامپو رو روی موهام ریخت

 

_ من ندیدم خودت اینجا حموم کنی

 

همون جور که با اخم موهامو به هم می‌مالید جواب داد

 

_ خونه ی خودم!

 

دستش رو روی کمرم حرکت داد و پایین اومد

 

دوباره تنم لرزید

_ بسه سامیار

 

انگار حرفمو نشنید. دردم رو یادم رفته بود و فقط از نگاه خیره اش خجالت می‌کشیدم

 

دستش پایین تر رفت

چشمامو بستم

 

_ خون ریزیت تموم شده؟!

 

جواب ندادم زبونم بند اومده بود

 

_ عین آدم جواب میدی یا خودم چک کنم؟!

 

بی اراده پاهامو به هم فشردم و نگاهمو ازش دزدیدم

 

_ امروز دیگه نیومده

 

دوش آب رو جدا کرد و روی موهام گرفت

_خوبه پس!

 

با اینکه آب گرم بود اما من لرزیدم

 

_ از چه لحاظ؟!

 

نگاهی بهم انداخت جوری که داشتم به عقل خودم شک میکردم

 

_ دلت میخواد خون ریزیت تا ابد طول بکشه؟!

 

از فکرایی که اخیرا پشت سوالاش به ذهنم میومد خجالت کشیدم

 

گوشه لبم رو گاز گرفتم

_ خب من فکر کردم دلت نمی‌خواست لباست خونی بشه

 

آب رو بست

 

_ بلند شو

 

_ اگه کمرم درد گرفت چی؟

 

_ چیزیت نمی‌شه!

 

دستشو جلو آورد

 

بازوشو محکم چسبیدم و سعی کردم بلند بشم

درکمال تعجب دردی حس نکردم

 

انگار کوفتگی کمرم برای همون لحظه بود و الان آروم شده بود

 

صاف ایستادم رو به روش

 

_ درد داری؟!

 

الکی دستمو روی کمرم گذاشتم تا ضایع نشم

 

_ آره… درد دارم

 

_ بچرخ به پشت

 

فقط مونده بود پشتمو کامل ببینه!

 

_ نه همینجوری خوبه!

 

_ دوش آب رو باز کرد و دوباره روی سرم گرفت

 

چرخید خودش رفت پشت سرم

از خجالت نمی‌دونستم چه جوری دستامو بغل بگیرم

 

دستمو بالا بردم و دوش آب رو از دستش کشیدم

_ بسه سامیار بریم بیرون

 

با عصبانیت غرید

 

_ چیکار می‌کنی بچه؟! غسلم دادی

 

شوک زده به طرفش برگشتم

دوش رو مستقیم روی تیشرتش گرفته بودم

خیس خیس شده بود!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان آنتی عشق 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست دارد خودش برای زندگیش تصمیم بگیرد.…

دانلود رمان فودوشین 3.5 (10)

بدون دیدگاه
  خلاصه: آرامش بدلیل اینکه در کودکی مورد آزار و تعرض برادرش قرار گرفته در خانه‌ای مستقل، دور از خانواده با خواهرش زندگی می‌کند. خواهرش بخاطر آرامش مدام عروسیش را…

دانلود رمان وان یکاد 4.2 (28)

۱ دیدگاه
خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که جنینش حلاله و بهش تهمت هرزگی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x