رمان فستیوال پارت ۸۵

4.6
(27)

 

 

_ غذات رو تموم کن جون ندی تو تختم!

 

چشمام گرد شد و مات موندم! یعنی بازم می‌خواست…

 

سرمو محکم تکون دادم. اخیرا ذهنم منحرف شده بود

همش به خاطر حرفهای مزخرف نیکی بود

 

زیرلب غریدم

_ ای تو روحت نیکی!

 

صندلیشو به عقب هول داد و بلند شد

 

منیرخانوم اعتراض کرد

 

_ تو که چیزی نخوردی سام

 

_ سیر شدم

 

بی توجه به اطرافش مستقیم به طرف حیاط رفت

 

آخرین قاشق رو هم پر کردم و تند تند خوردم

 

ساحل با طعنه منو مخاطب قرار داد

 

_ اشتهات زیاد شده

 

پوزخندی زد و ادامه داد

_ نکنه دارم عمه میشم

 

از جام بلند شدم

_ ممنون به خاطر غذا

 

منیرخانوم نیشگونی از بازوی ساحل گرفت

 

_ ساکت شو دختر! این زبون تند و تیزت گلبرگ رو ناراحت کرد

 

لبخندی به منیر خانم زدم

_ ناراحت نشدم مامان

 

بابای سام که متوجه نصف حرفامون نشده بود گنگ نگاه کرد اما سوالی نپرسید

 

زود برگشتم توی اتاق و کتابامو جمع کردم. عصر درسامو خونده بودم تا وقتی سام اومد خونه بیکار باشم

 

اما حالا که اومده بود استرس داشتم و درس رو بهونه کردم

 

دنبال راهی بودم تا خودمو مشغول کنم تا سام توجهش به طرف من جلب نشه

 

خوابم که نمیومد. چندتا از لباسام رو برداشتم و رفتم توی حموم تا شستن لباس رو بهونه کنم

 

چهارپایه رو زیر پام گذاشتم و مشغول شستن لباسها با دست شدم

 

هرکدام از لباسا رو دوبار شستم ولی خبری از سام نشد

 

لباسای خیس رو همون گوشه ی رختکن آویزون کردم و بیرون رفتم

 

خمیازه ای کشیدم و سرمو توی اتاق چرخوندم

 

با دیدن سام که داشت لباس عوض میکرد

شوک زده سرجام میخکوب شدم

 

کاملا برهنه و حتی لباس زیرش هم درآورده بود

جیغ زدم و دستمو روی دهنم فشار دادم

 

ناگهانی به طرفم خیز برداشت و دستشو روی دهنم فشرد و غرید

 

_ ببند اون غار سنگی رو!

 

پلکامو روی هم فشار دادم تا دوباره چشمم به تنش نیفته!

 

_ اون شب که به قول دخترخاله‌ت شمشیر خوردی جیکت درنیومد حالا واسم جیغ جیغ می‌کنی!

 

آخ که دلم می‌خواست نیکی هم به همین روز میفتاد دلم خنک می‌شد که آبرو نذاشته بود برای من

 

_ جای بی بی جانت خالیه برات کل بکشه البته دوشب برای این جیغ دیر کردی!

 

اولین بار بود تن یه مرد رو کامل می‌دیدم داشتم سکته میکردم

 

حتی شب رابطه هم نگاهم به تنش نیفتاده بود

یعنی جرات نکرده بودم چشمامو باز نگه دارم

 

لای پلکام رو باز کردم

 

انگشت دست آزادش رو تهدیدوار تکون داد

 

_ دستمو از روی دهنت برمی‌داریم اگه صدات دراومد فاتحه ی خودتو بخون، صدا میدی یا نه؟!

 

دستم که به تن برهنه اش خورد لرزیدم

 

سرمو به معنای نفی تکون دادم

 

دستشو آروم از روی دهنم برداشت

 

_ حالا چشماتو باز کن

 

با فکر به اینکه حداقل قسمتی از بدنش رو پوشونده، چشمامو باز کردم

 

با گشودن چشمم دوباره همون صحنه ی برهنه اش رو دیدم

 

ناخودآگاه جیغ کشیدم

 

همون لحظه کمرم سوخت و ناگهانی روی تخت پرتم کرد

 

لب و دهنمو کامل و وحشیانه به دهن کشید و جیغم توی گلو خفه شد

 

انگشتاش لا به لای موهام فرو رفت

 

سوزش عمیقی توی پوست سرم حس کردم

 

صورتم از درد مچاله شد

 

سرشو عقب کشید و چشمای به خون نشسته اش رو به رخم کشید

 

_ خفه شدن رو بهت یاد ندادن؟! باید همه بفهمن چیکارت کردم؟!

 

با عجز نالیدم

_ سامی..یار

 

چونه ام رو بین انگشتاش گرفت

 

_ یا شاید هم دلت هوس کرده دردی که دوشب قبل تحمل کردی بازم تحمل کنی؟!

 

وزنش روی تنم سنگینی می‌کرد

 

_ جوری رفتار میکنی انگار نمی‌دونم واسه چی اینجایی!

 

ناباور به چهره ی پرکشش و ببرمآب شوهرم خیره شدم

 

مثل هربار، بغضم راه گلوم رو سد کرده بود

 

به سختی جواب دادم

_ من زنتم …

 

فشار دستاش روی تنم زیاد شد

 

_ اون شب تو بغل مازیار چه غلطی می‌کردی؟!

 

شاید به من نیومده بود به زندگی دل خوش کنم ننگ اون شب تا ابد روی پیشونیم می‌ماند

 

دستش از یقه ام گذشت و این بلوزم هم به سرنوشت قبلی ها دچار شد

 

انگار دیوونه شده بود که اشک ها و ناله های منو نمی‌دید

 

رد دستاش مثل تیغ روی تنم خط انداخت

 

_ اگه مازیار بیفته دستم می‌کشمش!

 

با درد التماس کردم

 

_ تو رو خدا

 

بی توجه به حرف من نعره زد

 

_ چون توئه لعنتی حالا زن منی! کسی که بدن زنمو دیده نباید زنده بمونه!

 

 

 

خودشو کنار کشید و از تخت پایین رفت

 

لباسش رو پوشید و به طرفم اومد

 

_ پاشو بچه خودتو جمع کن

 

کل تنم به تخت چسبیده بود

مردمک چشمام می‌لرزید

 

توی ذهنم دنبال مقصر بودم

تقصیر از بابا بود که آبروش براش مهم تر از دخترش بود؟!

 

یا مامانم که برای شوهر دادنم عجله داشت؟!

 

یا مردم روستایی که دختراشون رو از ۱۳ سالگی شوهر میدادن؟!

 

جایی که توش دختر به اندازه ی سر سوزن ارزش نداشت؟!

 

دختری که باید خوشبختی رو توی ازدواج پیدا می‌کرد

 

در اتاق به هم کوبیده شد و سام رفت!

 

رفت و ندید که چطور شکستم!

 

دختری که بزرگترین رویاش رو فراموش کرده بود و تمام زندگیش شده بود به دست آوردن مردی که فقط با کوبیدنش آروم میشد!

 

به کی پناه می‌بردم؟!

پدری که برگشتن من با کفن براش قابل قبول تر بود؟!

 

همون جور که روی تخت افتاده بودم اشکام پایین ریخت!

 

***

 

” سام ”

 

رفتم تا بیشتر از این دختر بی گناه رو مجازات نکنم!

 

رفتم تا به خاطر آتش وجودم بیشتر از این نسوزه!

 

وقتی به خودم اومدم توی خونه ی خودم بودم

 

مشتم رو به دیوار کوبیدم

_ لعنت به من!

 

لرزش گوشیم بیشتر روی اعصابم خط انداخت

 

با توپ پر تماس رو وصل کردم

_ چیه؟!

 

_ ببخشید مزاحم شدم سام ولی خب خواستم بگم دختر جدید داریم مطمئنم می‌تونه تو رو راضی کنه

 

جلوی آینه به چشمای به خون نشسته ی خودم نگاه کردم

 

پوزخندی زدم

_ میدونی چه جور دختری می‌خوام؟!

 

صداش هیجان زده شد

 

_ آره بگین حتما همین امشب براتون می‌فرستم

 

مشتم رو وسط آینه کوبیدم و نعره زدم

 

_ دختری می‌خوام که با لمس دستای من نفساش توی سینه حبس بشه

 

چشمامو بستم

 

_ دختری که قبل از من زیر هزارتا نره خر نبوده

 

_ آقا…

 

_ خفه شو فقط گوش بده مگه هربار نمیگی بگم چه جور دختری می‌خوام؟!

 

دستامو بالا آوردم

 

خون روی دستم مثل خون کنار لب گلبرگ بود

 

_ دختری که مثل برگ گل باشه و بودن با من براش دردناک باشه

 

دوباره چشمام رو بستم

 

_ دختری که حتی معنی رابطه رو نمی‌دونه! دختری که با دیدن من هزارتا رنگ عوض کنه

 

پشت سرم رو به دیوار کوبیدم

 

_ دختری که از بودن با من بترسه! برای داشتنش له له بزنم

 

صدامو بالا بردم

 

_ اونی رو می‌خوام که عطر تنش هم خواب رو ازم بگیره

 

گوشی رو توی دستم فشار دادم

 

_ بنال مرتیکه داری چنین دختری؟!

 

صداش می‌لرزید

_ سام ولی اینایی که گفتی خصوصیات یه زن زندگیه نه یه زن این کاره!

 

تک خنده ای کرد

_خودت از اول گفته بودی دختر باکره نمی‌خوای حوصله ی دردسر نداری چی شد الان نظرت عوض شد؟!

 

پوفی کشیدم و توپیدم

_ ببند گاله رو! خرفهم شدی که دیگه به من زنگ نزنی یا جور دیگه حالیت کنم؟!

 

تماس رو قطع کردم و گوشیو روی تخت انداختم

 

حرارت تنم به حدی بالا بود که مستقیم منو به طرف حموم کشوند

 

حتی زیر دوش آب هم دستام مشت بود

 

حوله رو پوشیدم و با همون موهای نم دار روی تخت افتادم

 

نگاهم به سقف خیره موند

 

گلبرگ توی خونه تنها بود

اونجوری که ولش کردم حتما تا صبح میخواست آبغوره بگیره و از امتحانش عقب بیفته

 

فکرم به هم ریخته بود

جلوی آینه ایستادم و لباسمو پوشیدم

 

زیرلب با خودم زمزمه کردم

_ برمی‌گردم خونه فقط به خاطر اینکه بخوابه صبح جا نمونه!

 

جلوی آینه انگشتمو هشدار گونه تکون دادم

_ اما با فاصله از من می‌خوابه و بهم نزدیک نمیشه!

 

ساعت مچیم یک نیمه شب رو نشون می‌داد

درا رو قفل کردم سوار ماشین شدم و برگشتم خونه ی پدریم!

 

لامپهای خونه خاموش بود

 

گوشیمو درآوردم و چراغ قوه انداختم تا رسیدم پشت در اتاق

دستگیره ی در رو پایین بردم به راحتی باز شد

 

کمی از نور ماه از پنجره داخل اتاق می‌تابید و تونستم همه چی رو تشخیص بدم

 

گلبرگ گوشه ای ترین قسمت تخت خوابیده بود و پتو رو روی سرش کشیده بود

 

چراغ خواب رو روشن کردم تا بتونم واضح تر اطرافم رو ببینم

 

پیراهنم رو درآوردم و گوشه ای پرت کردم

 

قسمت دیگه ی تخت خوابیدم

هنوز پلکام گرم نشده بود که لرزش ریز تخت رو حس کردم

 

چشمام مثل عقاب باز شد

 

خوب که توجه کردم متوجه شدم گلبرگ زیر پتو گریه میکرد جوری که به هق هق افتاده بود

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان نمک گیر 4 (19)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی موهای او باشدو یک دستش دور…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x