رمان فستیوال پارت ۸۷

4.5
(39)

 

از دست خودم عصبی بودم که گوشی زنگ خورده و متوجه نشدم

 

همش تقصیر سام بود اون میتونست بیدارم کنه اما بی تفاوت گذاشته رفته.

 

دستمو روی زمین کشیدم و گوشی رو چنگ زدم

علامت آلارم بالای گوشی نبود یعنی یکی اونو کامل قطع کرده بود!

 

سه تا تماس بی پاسخ از نیکی داشتم اما توجهی نکردم و به سام زنگ زدم

 

_ زیبای خفته با کدوم بوسه بیدار شدی؟!

 

طعنه ی کلامش واضح بود

 

چونه ام لرزید و صدام بالا رفت

 

_ تو به خودت میگی مرد؟! صبح پاشدی رفتی ولی نکردی منو بیدار کنی همینو میخواستی که من به امتحانم نرسم؟!

 

بغضم ترکید و اشکم روی صورتم ریخت

 

_ تند نرو بچه! با اون کمردردی که تو داشتی نمی‌تونستی دو قدم برداری اونوقت واسه من میخواستی بری مدرسه؟!

 

با بغض زمزمه کردم

_ چرا گوشیم زنگ نخورد آخه من چقدر بد شانسم

 

_ ببند بچه! خوش شانسی چون من آلارم گوشیتو قطع کردم تا بخوابی و نری مدرسه

 

با صدای پر از تهدید ادامه داد

 

_ دفعه ی قبل یه اتوبوس رو معطل خودم کردم تا برگردونمت، ایندفعه یه مدرسه رو تعطیل می‌کردم!

 

اشکمو با پشت دستم پاک کردم.

 

_ پس اگه دنبال رسوایی نمی‌گردی و نمی‌خوای آل عالم بفهمن سام چه بلایی سرت آورده استراحت کن تا اون کمر بی صاحابت خوب بشه

 

_ با این اوضاع من باید قید درس خوندن رو کامل بزنم خودت منو فرستادی مدرسه و خودتم نمیذاری برم

 

نذاشتم چیز دیگه ای بگه و تماس رو قطع کردم

 

خودمو روی تخت رها کردم. واقعا زنهای شوهر دار چطور وقت می‌کنن صبح زود بیدار بشن؟!

 

نیم خیز شدم و وسایل توی کیفم رو درآوردم

چشمم به انگشتری افتاد که اون شب خاله بهم داد

 

با کنجکاوی درآوردم و بهش خیره شدم

قبلاً لنگه ی این انگشتر رو دست طاها دیده بودم

 

لرزش گوشیم رو حس کردم

 

زیپ کوچیک کیفم رو باز کردم و انگشتر رو داخلش گذاشتم

 

گوشی رو برداشتم و به محض وصل کردن تماس جیغ نیکی دراومد

 

_ معلومه تو کجایی دختر که خبری ازت نیست؟! نکنه زیر آقاتونی؟!

 

هینی گفتم و توپیدم

_ بی تربیت!

 

با حرص جواب داد

 

_ خوبه حالا هم صداتو شنیدم

 

آهی کشیدم

_ خواب موندم نیکی امتحانم رو از دست دادم

 

_ حقته همینجوری غصه بخوری تا دفعه ی بعد جواب گوشیتو بدی

 

تک خنده ای کرد و ادامه داد

 

_ امروز نبودی توی مدرسه یه صحنه ی اکشن رو از دست دادی دختر

 

با صدای بلند خندید

 

پوفی کشیدم

_ نیشتو ببند من فقط باید گریه کنم

 

_ خره نبودی ببینی چطور امتحان امروزت هم خدا از عالم غیب برات کنسل کرد

 

تکونی خوردم و گوشی رو به گوشم چسبوندم

 

_ چی میگی نیکی؟! چی شد مگه؟!

 

دوباره خندید و از لا به لای خنده اش گفت

_ امروز دبیر شیمی شما دم در داشت از ماشین پیاده میشد همون لحظه یه موتوری به سرعت از کنارش رد شد و کیفش رو کشید

 

چشمام از تعجب گرد شده بود

 

_ خب چی شد؟

 

_ دبیر شیمی محکم کیف رو چسبیده بود و موتوری خورد زمین ولی اونقدر توی دزدیدن کیف مصمم بود که پرید روی موتور و بالاخره کیف رو قاپید

 

حرفاش برام غیرقابل باور بود

 

_ حالا اینا هیچی! جالب اینجاست که بعد از دو ساعت کیف رو انداخته بود توی حیاط مدرسه و وقتی خانوم چک کرد دید هیچی کم نشده فقط برگه های امتحانی نبود

 

_ چی میگی تو؟! یعنی دزده هدفش دزدیدن برگه ها بوده؟!

 

_ اینجور که معلوم شد از وسایل توی کیف فقط برگه ها کم شده بود و خانوم هم که اصل و کپی سوالا رو باهم آورده بود و دیگه ازشون نداشت واسه همین امتحان کنسل شد

 

کامل روی تخت رها شدم

 

_ این که خیلی عجیب بوده

 

نیکی با هیجان بیشتر توضیح داد

_ فقط پنج نفر امروز امتحان داشتن تو و یه نفر دیگه که نیومده بودین مدیر اون سه تا رو دفتری کرد

 

متعجب پرسیدم

_ یعنی شک دارن که زیر سر مایی که امتحان داشتیم باشه؟!

 

_ آره اون سه نفر که با چشم گریون از دفتر بیرون اومدن

 

_ آخه مگه مغز خر خوردیم خودمونو توی دردسر بندازیم؟!

 

مشکوک ادامه دادم

_ تو چقدر اطلاعات داری در این مورد!

 

تک خنده ای کرد

 

_ آخه هر چیزی به تو ربط داشته باشه برام جالبه

 

_ گمشو!

 

پوفی کشیدم با اینکه خیالم از امتحان راحت شده بود ولی ذهنم مشغول بود که چرا کسی باید برگه ها رو بدزده

 

_ می‌شنوی چی میگم؟!

 

_ هان؟!

 

_ کلا تو هپروتی گلبرگ میگم فردا دیگه بیا مدرسه اینجوری پیش بره باید غیرحضوری درس بخونی

 

_ باشه سلام خاله هم برسون

 

نچ نچی کرد

_ تو فقط منو از سر خودت باز کن

 

بی حوصله تماس رو قطع کردم

همینجور که روی تخت افتاده بودم سرمو از پشت چند بار محکم روی تشک کوبیدم

 

ضربه ای به در خورد

هول شدم و سریع از تخت پایین اومدم

پتو رو همون قسمت خونی پهن کردم

 

منیرخانوم اومد داخل

 

متعجب نگاهی به لباسم انداخت

_ فکر کردم امروز نمی‌خوای بری مدرسه

 

_ سلام مامان خواب موندم

 

_ عیب نداره

 

لبخندی زد و نزدیک اومد

لب تخت نشست

 

_ شرمنده دیشب سر زده اومدم مزاحمتون شدم

 

 

 

خجالت زده نگاهمو ازش دزدیدم

 

_ فکر نمی‌کردم دوتایی حموم باشین در حموم هم که باز بود

 

تند تند سعی کردم توضیح بدم

 

_ نه اصلا اونجوری نبود من رفته بودم حموم لیز خوردم نتونستم بلند بشم بعد…

 

حرفمو قطع کرد و دستش رو روی شونه ام گذاشت

 

_ نمی‌خواد توضیح بدی عزیزم هر اتفاقی هم که بینتون افتاده باشه شما زن و شوهرین و نیاز نیست برای من بگی

 

آهی کشید و ادامه داد

_ می‌دونم از سام بخاری بلند نمیشه. اگه غیر از این بود تعجب میکردم

 

لبخند نامحسوسی روی لبم نشست.

نمی‌دونست پسرش خارج از حد تصورشه!

 

_ امیدوار بودم تا الان حداقل بهت عادت کرده باشه اما بی فایده بوده چون باباش می‌گفت در به در دنبال برگردوندن مازیاره

 

اسم مازیار که اومد دستامو بغل گرفتم

 

دستشو روی شونه ام گذاشت

_ به هرحال تو عروس مایی و این موضوع تغییر نمیکنه

 

ناخودآگاه سریع سرم رو بلند کردم

انگار که دنیا روی سرم آوار شد!

 

حتی منیرخانوم هم داشت پیش بینی میکرد که اگه سام عقب کشید منو میدن به مازیار!

 

لبخندی زورکی زدم

_ مامان اگه اجازه بدی من یه کم درس بخونم

 

از جا بلند شد

_ راحت باش عزیزم ناهار آماده‌ست اومده بودم بگم بیای بخوری بعد درس بخونی

 

_ باشه میام ممنون

 

با رفتنش دوباره روی تخت ولو شدم

ذهنم توانایی هضم هیچ کدوم از اتفاقات رو نداشت

 

***

 

” سام ”

 

کلاه کاسکت رو بین هردو دستش گرفت

 

_ تنها زن قد کوتاه عینکی همون بود

 

_ مطمئنی برگه های امتحانی رو برداشتی؟!

 

_ بیا خودت چکش کن به جز این برگه ها برگه ی دیگه ای توی کیفش نبود

 

با قدم های بلند به طرفش رفتم و برگه ها رو از دستش کشیدم

 

چک کردم همشون سوالای امتحانی بود

 

سری تکون دادم

_ نقد میخوای یا شماره کارت میدی؟!

 

_ نقد بده تو کارتم باشه واسه من نمی‌مونه

 

در ماشین رو باز کردم و دسته ی پول نقد رو بیرون کشیدم

 

شمردم و کف دستش گذاشتم

 

_ گورتو گم کن

 

پولا رو شمرد و شاکی شد

 

_ همش همین؟!

 

ابرویی بالا انداختم

 

_ کار سختی بود افتادم روی زمین موتورم داغون شد

 

یه مقدار دیگه هم گذاشتم کف دستش

 

_ ای بابا نزدیک بود گیر بیفتم وگرنه پوستمو می‌کندن

 

دوتا تراول دیگه هم بهش دادم

 

_ گمشو تا خودم با اردنگی پرتت نکردم وسط خیابون وای به حالت اگه به غیر از برگه های امتحانی چیز دیگه ای کش رفته باشی

 

پولا رو بالا آورد و با نیش باز بوسه ای بهش زد

_ دمت گرم آقا!

 

کلاه کاسکت رو روی سرش گذاشت و پرید روی موتورش و گاز گرفت و از اونجا دور شد

 

پوزخندی به برگه ها زدم

زمان مدرسه ی خودمم چنین کاری کرده بودم

 

فندکی رو از جیبم درآوردم و زیر برگه ها گرفتم

 

طولی نکشید همشون سوخت و خاکستر شد

 

به سرعت روندم تا زودتر برسم خونه

 

با پیچیدن ناگهانی ماشینی جلوم پامو محکم روی ترمز زدم و سرمو از شیشه بیرون بردم

 

_ ح..روم زاده حواست کجاست؟!

 

در ماشینش باز شد .

منم درو باز کردم و پیاده شدم

 

_ سام منم کاوه یعنی منو ندیدی؟!

 

جلو رفتم و شاکی یقه اش رو کشیدم

_ غلط کردی! صدبار گفتم اینجوری نپیچ جلوی من کار داری با اون ماسماسکت زنگ بزن میام

 

_ یقه رو ول کن داداش سه ساعته هرچی بوق و چراغ میزنم کنار نمی‌گیری مجبور شدم

 

یقه‌ش رو از دستم بیرون کشید و خندید

 

_ همچنین عصبی شدی انگار چی می‌خواست بشه؟! ترسیدی بمیری؟! فوقش اون دختره یه بار دیگه عزادار میشد

 

از صراحت کلامش جا خوردم!

 

یقه اش رو محکم تر از قبل تو دستم فشردم و توی صورتش غریدم

_ جرأت داری اون گوهی که خوردی رو یه بار دیگه بخور!

 

_ چی گفتم مگه؟! همیشه کله‌ت خرابه از مردن نمی‌ترسی که

 

یقش رو ول کردم و گردنش رو چسبیدم

_ چرا به گلبرگ ربطش دادی؟!

 

_ ول کن سام این گردنه ها

 

_ گردنت رو باید بشکنم تا حالیت بشه؟!

 

_ اوووو چته سام اعصاب نداریا! حالا من یه غلطی کردم خواستم مثلاً شوخ طبع باشم به تصادف طاها ربطش دادم!

 

گردنش رو ول کردم انگار کاوه بیشتر از من در مورد گلبرگ و خانواده اش اطلاعات داشت

 

پوزخندی زدم

_ پس تو همه ی اینا رو می‌دونستی!

 

تک خنده ی عصبی کرد و دستی به موهاش کشید

_ چیو میدونستم؟!

 

_ تصادف برادر گلبرگ

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 39

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان چشم زخم 4 (4)

بدون دیدگاه
خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال کسی هستن که بتونه حالشون رو…

دانلود رمان سالاد سزار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی داره به نام الهام که پسرخاله…

دانلود رمان پاکدخت 3.4 (17)

بدون دیدگاه
    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن فروشی می‌شود. اولین مشتریش سامان معتمد…

دانلود رمان طعم جنون 4.1 (33)

بدون دیدگاه
💚 خلاصه: نیاز با مدرک هتلداری در هتل بزرگی در تهران مشغول بکار میشود. او بصورت موقت تا زمانی که صاحب هتل که پسر جوانیست برگردد مدیر اجرایی هتل می…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
.
.
1 سال قبل

پارت جدید نمیزارید؟

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x