رمان فستیوال پارت ۸۴

4
(27)

 

دستشو بالا آورد و دوش رو ازم گرفت

 

وحشت زده عقب رفتم

 

_ ببخشید نمی‌خواستم …

 

حرفمو قطع کرد

_ عذرخواهی تو چه سودی برای من داره؟!

 

با همون اخمای درهم بهم نزدیک شد

 

عقب‌تر رفتم جوری که پشتم به دیوار چسبید

 

دستاشو بالا برد و با یه حرکت تیشرتش رو درآورد و گوشه ی حموم انداخت

 

دو طرف بازوهامو بین انگشتای دستاش فشرد

 

_ از عمد دوش رو گرفتی روی من تا خیس بشم؟!

 

آب دهنمو به سختی قورت دادم

_ نه بخدا می‌خواستم زودتر کارت تموم بشه بریم بیرون

 

با خشونت موهامو از روی صورتم کنار زد

_ تازه شروع شده میخوای بری؟!

 

_ من که عذرخواهی کردم

 

_ کاری که شد با عذرخواهی جبران نمیشه

 

فشار دستش داشت استخونامو پودر می‌کرد

 

_ با اینکه از تکرار حرف بیزارم اما صدبار بهت گفتم جلوی من اینجوری نگرد!

 

لبشو به گوشم چسبوند

 

_ کمرت درد نمی‌کرد می‌خواستی منو بکشونی توی حموم تا اینجوری ببینمت!

 

از لحن مصممش و ناتوانیم در برابرش داشت اشکم درمیومد

 

_ نه سامیار بخدا سر خوردم، نمی‌تونستم بلند بشم

 

_ اون شب هم به بهونه ی این که حالت خوب نیست منو از خونه ی خودم کشوندی اینجا

 

دستشو روی تنم حرکت داد

 

نفسم رو به سختی بیرون دادم

 

_ از من چی می‌خوای؟! چرا با اینکه می‌دونی من بهت آسیب میزنم بازم بهم نزدیک میشی لعنتی؟!

 

چونه ام از بغض لرزید

_ من فقط میخوام شوهرم رو داشته باشم

 

بغضمو پس زدم و صدامو بالا بردم

_ بسه سامیار می‌خوام برم

 

_ باید بمونی!

 

دستشو از روی شونه ام سر داد و به مچ دستم که رسید مثل زنجیر قفل شد

 

_ این تن و بدن فقط به دست من کبود میشه حالیته؟

 

ضربه ای به در حموم خورد

_ سام اونجایی؟!

 

صدای منیرخانوم هردومون رو شوک زده کرد

 

در هم که قفلش شکسته بود راحت تا نیمه باز شد

 

منیرخانوم سرشو آورد داخل، بلافاصله داد سامیار بالا رفت

_ مامان بیرون باش الان میام

 

منیرخانوم که جاخورده بود سرشو عقب کشید تند تند توضیح داد

 

_ بابات دنبالت میگشت کار واجب داشت بعداً بیا ببین چیکارت داره

 

همون جور که داشت می‌رفت غر زد

_ در حموم خرابه حداقل در اتاقو قفل میکردی! ببین چه جوری آدمو شرمنده می‌کنن

 

شرم و اضطراب داشت منو میکشت

دوباره لبم رو به دندون کشیدم و نالیدم

_ کاش سرمو به دیوار بکوبم!

 

سامیار پوزخندی زد

برخلاف من، اون عین خیالشم نبود

 

سری تکون داد

_ دیوار که آماده جلوته بکوب سرتو!

 

دوباره دوش رو جدا کرد و آب روی سرم گرفت

 

حوله رو به طرفم پرت کرد

_ گفتی درد داری دیگه؟! چقدر زود با دردت کنار اومدی

 

فوری دستمو روی کمرم گذاشتم

_ آخ آره درد گرفت!

 

لبخند کجی زد

به طرفم اومد و ناگهانی از روی زمین بلندم کرد

 

جیغ خفیفی کشیدم

 

_ خر خودتی بچه!

 

بازوهاش رو چنگ زدم تا نیفتم

 

_بد به این تن لامصب من، عادت کردی دنبال بهونه ای بچسبی بهم!

 

ابرویی بالا انداختم

_ خب گیریم من عادت کردم تو چرا لی لی به لالام میذاری؟!

 

مشتی به سینه اش کوبیدم

_ تو داری بد عادتم می‌کنی!

 

***

 

” سام ”

 

روی تخت گذاشتمش و نیم خیز شدم

 

_ عادت نکن بچه!

 

هنوزم بازومو چسبیده بود

 

جمله ام رو ادامه دادم

_ به چیزی که متعلق بهت نیست!

 

نگاهمو از اندام بی نقصش گرفتم و با اخم ادامه دادم

 

_ یه لباس درست بپوش!

 

انگشتمو تهدیدوار تکون دادم

 

_ اگه ببینم بازم اون لباسهای یه وجبی پوشیدی…

 

حرفمو قطع کرد

_ می‌دونم تو تنم جر میدی اولین بارم که نیست اینو می‌شنوم

 

ابرویی بالا انداختم

_ برو خدا رو شکر کن مامانم به موقع اومد وگرنه …

 

ادامه ندادم و تیشرت دیگه ای رو از کمد بیرون کشیدم و پوشیدم

 

به طرف در رفتم

 

صدای آرومش رو شنیدم

_ کاش مامانت نیومده بود

 

همینجور که پشتم بهش بود لبخند کجی روی لبم نشست

 

_ مشتاقی تهشو ببینی؟!

 

درو باز کردم و ادامه دادم

 

_ برمی‌گردم!

 

مامان با دیدنم سری تکون داد و به طرفم اومد

_ معلومه چیکار می‌کنی سام؟!

 

موهای نم دارم رو با انگشتام به هم ریختم

 

_ کاری کردم که خلاف شرع بوده؟!

 

استغفاری زیرلب گفت

 

_ من که از کارای تو سر در نمیارم برو بیرون بابات منتظره

 

به طرف حیاط رفتم

اکثرا چراغهای حیاط خاموش و فقط لامپ جلوی خونه رو روشن کرده بود

 

بابا لب حوض ایستاده بود به طرفش رفتم

 

صدای پامو که شنید به طرفم چرخید

 

_ خونه می‌بینمت پسر!

 

بی حوصله جواب دادم

 

_ نباید بیام خونه؟!

 

گلدون رو از لب حوض برداشتم

 

_ می‌دونی که نصیحت به مزاجم خوش نمیاد

 

_ به این گلها رحم کن مادرت حساسه روشون!

 

گلدون رو از دستم کشید و برگردوند سرجاش و ادامه داد

 

_ چند روز نبودی بعد یهویی پیدات شد برام عجیب بود

 

اخمام درهم شد

_ کجاش عجیبه؟! همیشه می‌رم خونه ی خودم و میام

 

_ الان اوضاع فرق کرده و تو زن داری!

 

پوزخندی زدم

_ دوباره بحث تکراری رو میخوای باز کنی؟! گنداب رو اگه هم بزنی، فقط بوی تعفنش بیشتر میپیچه

 

دستشو روی شونه ام گذاشت

_ قبول دارم این ازدواج اجباری بود برات ولی به دل اون دختر هم رحم کن!

 

_ دل اون دختر اینجا نیست اونم به زور مونده

 

مچ دستمو محکم گرفت

_ خوبه که اینو می‌دونی با اینکه از تکرار حرف بدت میاد خواستم یادآوری بشه تو که نمیخوایش یوقت امیدوارش نکنی

 

مچمو از دستش بیرون کشیدم

 

_ اگه یادآوریت تموم شد من برم کار مهمتری داشتم ول کردم اومدم

 

با اخم پرسید

 

_ نمایشگاه؟! اونم این وقت شب؟!

 

_ نه مگه همه ی کارای مهم توی نمایشگاهه؟! همین خونه و توی اتاق خودم!

 

سری تکون داد

_ حرف دیگه ای داشتم که گفتم بیای

 

اشاره ای به سکوی جلوی خونه کرد و هردو رفتیم نشستیم

 

صداشو پایین آورد

 

_ شنیدم مازیار رو پیدا کرده بودی

 

دستام ناخواسته مشت شد

_ کدوم لندهوری گوه خوری کرده پیشت؟!

 

پوفی کشیدم

_ کاوه گوه خورده؟!

 

_ تند نرو سام! کاوه اومد پیشم سربسته یه چیزایی گفت

 

پس کاوه گفته بود و پنهان کاری من سودی نداشت

 

پوزخندی زدم

_ آره گرفته بودمش در رفت! ولی غمت نباشه کت بسته تحویلت میدم

 

سرشو پایین انداخت و با افسوس گفت

_ دلم میخواد پسرم برگرده اما وقتی به عاقبتش فکر میکنم ترجیح میدم نیاد

 

وقتی سکوتم رو دید با خیال راحت تر حرفشو زد

 

_ کاش تو این ازدواج رو قبول داشتی داداشت هم برمیگشت و زندگی خودش رو می‌کرد

 

از جام بلند شدم

_ مازیار یه فصل کتک به من بدهکاره!

 

به طرف خونه رفتم

 

وسط راه پوزخندی زدم و سرمو چرخوندم

_ باید بدهیشو صاف کنه

 

بابا هم پشت سرم اومد

 

میز شام چیده شده بود اما هیچ اشتهایی نداشتم

 

گلبرگ تازه از اتاق بیرون اومد.

نگاهمو روش زوم کردم. لباسش مناسب بود

موهاشم همونجور که خواسته بودم کامل زیر شالش بود

 

خوب بلد بود در برابر من کوتاه بیاد، هرچند اگه آدمی بود که میخواست پا روی دمم بذاره تا الان اینجا نگهش نداشته بودم

 

اما این دختر سادگیش سیاستش بود

 

مامان صدام زد

 

_ پسرم بیا شام

 

خواستم رد کنم ولی اگه من می‌رفتم گلبرگ هم چیزی نمی‌خورد! با اون بدن ضعیفش درد بدی رو تحمل کرده بود

 

صندلی بیرون کشیدم

_ بشین بچه باید زود بریم

 

چشمای لرزونش رو روی صورتم چرخوند

 

_ آره من باید درس بخونم فردا امتحان دارم

 

صندلی بغلیش رو برای خودم بیرون کشیدم

سرمو به گوشش نزدیک کردم

 

_ یادت که نرفته گفتی کاش مامان نیومده بود!

 

دستمو زیر میز بردم و ران پاشو لمس کردم

 

_ میخواستی تهشو ببینی؟!

 

صداش میلرزید

_ سامیار

 

_می‌خوام آرزوتو برآورده کنم بچه!

 

***

 

” گلبرگ ”

 

دستش که روی پام نشست حس کردم ذغال داغ روی پام گذاشت

 

منیرخانوم اشاره ای به غذاها کرد

 

_ شما دوتا چرا چیزی نمی‌خورین؟!

 

زبونم قفل شده بود نمی‌تونستم چیزی بگم

 

دست سام روی پام حرکت کرد ناخواسته آخ بلندی گفتم که نگاه همشون به طرفم کشیده شد

 

_ مامان برای منم غذا بکش

 

ساحل به موقع اومد و با حرف اون توجهشون از من گرفته شد

 

نفس راحتی کشیدم و ساحل یه صندلی رو به روی من بیرون کشید و نشست

 

کمی روی صندلی نیم خیز شدم تا بتونم سرمو به گوش سام برسونم

 

بشقاب غذایی کشیده بود و جلوی خودش گذاشته بود و داشت قاشقش رو پر میکرد

 

_ خواهش میکنم بذار وقتی رفتیم توی اتاق در موردش حرف بزنیم!

 

مشتشو آروم روی میز کوبید و بشقاب غذا رو به طرفم هول داد

 

_ گوشه ی لباست رو زدی توی غذای من حالا باید خودت همشو بخوری!

 

منیرخانوم که متوجه همه چی شده بود گفت

 

_ عیب نداره اونو بده من میریزم برای گنجیشکا بشقاب جدید برات میکشم

 

سام قاطع جواب داد

_ نه! خودش باید بخوره هرکس باید پای گناه خودش بمونه!

 

با این حرف سام، توجه باباش هم جلب شد و نگاهش رو به سام انداخت

سری از روی تأسف تکون داد و مشغول غذا خوردن شد

 

_ عیب نداره مامان من غذای سام رو میخورم

 

بشقاب رو جلوی خودم گذاشتم. گوشه های لباسم هم جمع بود و اصلا متوجه نشدم که کجاش توی غذا خورده بود

 

شروع به خوردن کردم

 

کمی که گذشت متوجه شدم سام چیزی نخورد

 

_ سامیار؟

 

نیم نگاهی بهم انداخت

 

سرم رو پایین انداختم

_ ببخشید هربار به خاطر من، گرسنه می‌مونی!

 

_ دیگه تکرار نشه!

 

خودمو عقب کشیدم توقع داشتم بگه اشکال نداره!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان قفس 3.8 (16)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد از مرگ پدرش برای دادن سرپناهی…

دانلود رمان جرزن 4.3 (8)

بدون دیدگاه
خلاصه : جدال بین مردی مستبد و مغرور و دختری شیطون … آریو یک استاد دانشگاه با عقاید خاصه که توجه همه ی دخترا رو به خودش جلب کردن… آشناییش…

دانلود رمان وان یکاد 4.2 (28)

۱ دیدگاه
خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که جنینش حلاله و بهش تهمت هرزگی…

دانلود رمان ماهرخ 5 (3)

۱ دیدگاه
خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه و سپس دست و پنجه نرم…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x