رمان فستیوال پارت ۸۶

4.4
(27)

 

حدسم درست بود و بیش از حد اذیتش کرده بودم!

 

پتو رو محکم از روی خودم کنار زدم

 

_ گلبرگ؟

 

به جای اینکه جواب بده لرزش تنش بیشتر شد

 

_ عادت نداری آروم صدات بزنم جواب بدی نه بچه؟! حتما باید داد بزنم؟!

 

بدون اینکه پتو رو کنار بزنه به طرفم چرخید

 

دستمو به طرف پتو بردم و سعی کردم از روی صورتش کنار بزنم

اما مانع شد

 

کلافه دستمو عقب کشیدم

_ فقط بلدی زرت و زرت شیر اون لامصبو باز کنی و اشک بریزی

 

پتو رو از روی صورتش کنار داد

صورتش از اشک خیس و براق شده بود

 

_ نزده می‌رقصی وای به حال روزی که اون روی سگم رو ببینی

 

اشکاش رو با پشت دستش پاک کرد و با صدایی که از زور گریه گرفته بود گفت

 

_ اختیار اشکام هم دست توئه؟! نمی‌تونم به درد خودم بمیرم؟!

 

شاکی نگاهش کردم

_ اختیار مردنت هم دست منه تا نخوام نمی‌تونی بمیری

 

ناگهانی مچ دستش رو گرفتم

_ تمومش کن اون اشکاتو مثل اینکه واقعا افسردگی داری باید یه سر ببرمت پیش روانپزشک!

 

سعی کرد دستش رو آزاد کنه اما دست دیگه ام رو انداختم دور کمرش رو بهش نزدیکتر شدم جوری که پیشونیم به پیشونیش چسبید و نفسم توی صورتش پخش شد

 

نمی‌خواستم بهش نزدیک بشم اما نمی‌تونستم اجازه بدم تا صبح گریه کنه

برای لحظه ای حس کردم نفس نمیکشه

 

_ زنده ای بچه؟!

 

سرشو کج کرد و به صورتم نگاه کرد

_ چرا برگشتی سامیار؟!

 

_ نمی‌تونم برگردم؟! باید از تو اجازه می‌گرفتم؟!

 

آب دهنش رو قورت داد

_ نه خب اما فکر کردم امشب خونه ی خودت می‌مونی و…

 

_ و چی؟!

 

حدس میزدم چی میخواد بگه!

فکر می‌کرد با یه دختر دیگه می‌خوابم

 

_ و تا فردا نمیای

 

پوزخندی زدم و

دستمو روی کمرش به حرکت درآوردم

 

_ کمر دردت خوب شد؟!

 

_ آره خوبم

 

دوباره گرمای عجیبی اومد سراغم

این دختر داشت منو روانی می‌کرد!

 

با لحن تندی پرسیدم

_ گفته بودی حاضری بازم درد بکشی اما کنار من باشی! همش بلوف بود مگه نه؟!

 

از سؤال ناگهانیم جا خورد

 

صورتش رو جمع کرد و خجالت زده چشم هاش رو دزدید

 

با اینکه پرده های بینمون دو شب قبل دریده شده بود اما این دختر هنوزم از من خجالت می‌کشید

 

_ دروغ نبود!

 

یکی از دستامو روی سرشونه اش گذاشتم و از همونجا حرکت دادم تا به یقه ی لباسش رسیدم

 

دستم رو از زیر تاپش رد کردم

ناخواسته آخی گفت و سرشو به سینه ام چسبوند

 

از این حرکتش خوشم اومد و محکم توی بغلم گرفتمش

 

کنار گوشش زمزمه کردم

_ یادته شب عقد چی بهت گفتم گلبرگ؟!

 

دستمو پایین تر بردم

 

صداش به سختی بالا اومد

_ چی؟!

 

زبونم رو روی لبش کشیدم پلکاش روی هم افتاد

 

چشمای خمارم رو به صورتش انداختم

 

لبمو روی گونه اش به حرکت درآوردم تا به گوشش رسیدم

 

کمرمو چنگ زد تیزی ناخنش رو حس کردم

 

_ گفته بودم جلوی من بره نباش!

 

_ گفته بودی گرگ سیری…

 

با یه حرکت تاپش رو بالا زدم و کامل درآوردم

 

_ یه گرگ همیشه گرگه حتی اگه سیر باشه!

 

***

 

” گلبرگ ”

 

دستامو بغل گرفتم

 

_ سامیار من…

 

مکثی کردم، سریع پرسید

_ تو چی؟!

 

نمی‌خواستم عقب بکشه اما از رابطه ی دوباره میترسیدم چون هنوز جای قبلی زخم بود

 

ساکت شدم و سرمو توی سینه اش مخفی کردم

 

لبش رو روی گردنم لغزوند و به قفسه ی سینه ام رسوند

 

لحاف رو چنگ زدم

دستش پایین رفت و لباسم رو کامل درآورد

 

نگاهش مثل آتیش تنمو می‌سوزوند

 

ناخودآگاه پاهامو به هم فشردم

 

روی تنم خم شد و لبامو با لباش به بازی گرفت

 

با صدای خش دارش کنار گوشم حرف زد

 

_ قبلاً هم گفته بودم اون دخترا پشیزی ارزش ندارن!

 

نفس عمیقی کشیدم انگار حرف ذهنمو خوند

 

_ هیچکدوم از اونا اجازه ندارن شب تا صبح روی تخت من بمونن!

 

دستشو زیر کمرم انداخت و منو بالا کشید. حالا سام روی تشک بود و من روی اون!

 

موهام تا روی سینه اش آویزون شد

دستاشو دور کمرم حلقه کرده بود

 

چشماش خمار بود

 

_ دیگه موهاتو رنگ نکن!

 

پایین موهامو توی دستش گرفت

 

_ جلوی منم موهاتو باز نذار!

 

از اینکه تن برهنه ام بین دستاش بود داشتم آب میشدم

 

_ وقتایی که من خونه نیستم برو حموم نمیخوام حتی ناخن‌های پاتم ببینم!

 

نفساش نامنظم شده بود

 

 

_ حتی جلوی من جوراب بپوشی به نفع خودته!

 

آب دهنمو به سختی قورت دادم

دلخور پرسیدم

 

_ اینقدر دیدن من برات ناخوشاینده؟!

 

یکی از دستاشو پشت گردنم گذاشت و سرمو به طرف صورت خودش خم کرد

 

با صدای لرزون ادامه دادم

 

_ چرا سامیار؟! چرا دلت نمی‌خواد منو اینجوری ببینی؟!

 

فاصله ی صورتمون کم و کمتر شد

 

با اخم های درهم جواب داد

 

_ اگه اینجوری جلوی من باشی…

 

نفس عمیقی کشید و ادامه داد

 

_ فرداش با سر و صورت کبود میری مدرسه!

 

لبای داغش گونه ام رو نشونه گرفت

 

_ ممکنه از درد نتونی درست راه بری!

 

دوباره منو چرخوند و کمرم به تخت خورد

 

لباسش رو درآورد

 

چشمامو بستم اما صحنه ای که امشب دیده بودم و به خاطرش اونجوری ولم کرد و رفت جلوی چشمم اومد و سریع چشمم رو باز کردم

 

اما مسیر نگاهم رو عوض کردم تا دوباره چشمم بهش نیفته

 

پامو باز کرد و جلو اومد

 

شونه هاش رو محکم چسبیدم و پاهام رو دور کمرش حلقه کردم

 

بهم نزدیک شد

کمرش رو چنگ زدم و پلکامو روی هم فشردم

 

به محض اینکه درد اومد سراغم قبل از اینکه ناله ام از دهنم خارج بشه لبامو به بازی گرفت

 

_ چیکارم کردی دختر که نتونستم مقاومت کنم؟!

 

در عین درد حس خوبی داشتم چون حس کردم حواسش بود تا من اذیت نشم و این برام مهم بود

 

چندین بار لبمو گاز گرفتم تا صدام درنیاد

 

جوری منو بین حصار تنش گرفته بود که حس میکردم استخونام داره می‌شکنه!

 

بوسه ای به لبم زد و کنار کشید

 

تن بی جونم روی تخت رها شد

 

پتو رو روی تن برهنه ام کشید و از تخت پایین رفت

 

دستمو پایین بردم و به کمرم رسوندم

 

با اینکه بار اول نبود بازم درد داشتم

 

لباسش رو پوشید و برگشت توی تخت

 

کنارم دراز کشید

 

_ بچرخ این طرف

 

سعی کردم کاری که گفت رو انجام بدم ولی نتونستم

درد اجازه نداد

 

به طرفم نیم خیز شد

 

_ بازم درد داری؟!

 

با چشمای اشکی فقط تونستم سرمو تکون بدم

 

دستشو دوطرف کمرم گذاشت و به پشت چرخوند

 

خواست پتو رو کنار بزنه که مانع شدم

 

_ دستتو بکش بچه! همین چند دقیقه قبل کل تنت رو رصد کردم

 

خجالت زده دستمو شل کردم

 

پتو رو کنار زد دستش رو روی کمرم به حرکت درآورد

 

حس کردم دستش داشت جاهای دیگه منحرف می‌شد!

 

_ قبلاً هم کمر کسی رو ماساژ داده بودی؟!

 

_ آره داده بودم!

 

خنده ی عصبی کرد

_ وسط دعوا کمر یه نفر یه مشت و مال حسابی دادم تو هم از اونا دلت میخواد؟!

 

قشنگ معلوم بود میخواست بهم بگه خفه شو و از لطفتی که در حقت کردم لذت ببر!

 

_ لباسامو میدی بپوشم؟!

 

_ همینجوری بخواب

 

سرمو بلند کردم و مستقیم به صورتش خیره شدم

 

_ یک ساعت قبل داشتی میگفتی جلوی تو جوراب بپوشم حالا میگی همینجوری بخوابم!

 

مشکوک ادامه دادم

_ چی تو رو عذاب میده؟!

 

لباسمو از پایین تخت برداشت و به طرفم پرت کرد

 

_ حالا که میتونی با کمر دردت کنار بیای و پاشی لباس بپوشی بسم ا…

 

حق با سام بود و دیدم واقعا نمیتونم تکون بخورم بیخیال لباس شدم

 

لبخند کجی زد و پتو رو تا گردنم بالا آورد

 

یکی از پاهاشو روی پام انداخت و چشماشو بست

 

کم کم پلکای منم سنگین شد

 

نمی‌دونستم چه وقت از روز بود که بیدار شدم

 

ولی چون آلارم گوشیم رو تنظیم کرده بودم تا برای امتحان بیدارم کنه و هنوز زنگ نخورده بود، خیالم راحت شد که وقت دارم و میتونم آماده بشم

 

دستی به کمرم زدم آروم شده بود و دیگه درد نداشتم. حتی نفهمیده بودم سام کی رفته بود

 

به آرومی از تخت پایین اومدم

با دیدن لکه ی خون روی تخت آه از نهادم بلند شد

 

اگه قرار بود بعد از هر رابطه خون ریزی داشته باشم که زنده نمی‌موندم

 

لباس فرم مدرسه رو پوشیدم و یکراست رفتم توی دستشویی

 

با حال زار و صورت خیس بیرون اومدم

 

کیفمو روی تخت انداختم تا کتابهای مربوطه رو داخلش بذارم

 

یه لحظه با خودم گفتم نگاهی به ساعت گوشی بندازم ببینم چقدر وقت دارم

 

گوشی رو برداشتم و صفحه‌ش رو روشن کردم

 

ساعت دوازده ظهر بود!

 

گوشی از دستم روی زمین افتاد

 

دستام بی جون شد و ضعف کردم

چطور من تا لنگ ظهر خوابیدم و

امتحانم رو از دست دادم؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بر من بتاب 3.8 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش به غیاث که قبلا در زندگیش…

دانلود رمان اسطوره 3.6 (43)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج خونه احتیاج به یه کار نیمه…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x