رمان ماهرو پارت 101 سال پیشبدون دیدگاه روپوش سفیدم را در اوردم. روز سختی بود. نگاه های ملکی حسابی اذیتم می کرد. می دانستم که می خواهد چیزی بگوید و فرصت مناسبی پیدا نمی کند.…
رمان ماهرو پارت 91 سال پیش۱ دیدگاه فرشته خیز برداشت تا به سمت من حمله ور شود که ایلهان کمرش را گرفت. ایلهان به من تشر زد و گفت: – ماهرو…
رمان ماهرو پارت 81 سال پیشبدون دیدگاه بی حوصله سطل را پر اب کردم و گفتم: – من خودم بیشتر از تو روی این چیزها حساسم. ولی کسی اینجا نگاه نمی کنه که؛!…
رمان ماهرو پارت 71 سال پیشبدون دیدگاه کلید انداختم و وارد حیاط خانه شدم. از حیاط دیدم که تمام چراغ ها خاموش است. به حتم خوابیده بودند. آهی کشیدم و وارد خانه شدم. بی سر…
رمان ماهرو پارت ۶1 سال پیش۱ دیدگاه یک هفته گذشته بود و من و ایلهان کم تر از حد معمول حتی با هم حرف میزدیم. حتی یک شب هم پیش من نخوابیده بود. صدای جر…
رمان ماهرو پارت ۵1 سال پیش۱ دیدگاه دستم را به دیوار گرفتم و دست دیگرم را روی سینه ام قرار دادم. نمی توانستم به راحتی نفس بکشم. به لباسم چنگ زدم و…
رمان ماهرو پارت ۴1 سال پیش۱ دیدگاه بعد از بیرون رفتن بیمار خسته ماگم را برداشتم و خیلی آرام کافی داغم را نوشیدم. از داغیش لذت بردم. گوشیم را برداشتم تا ساعت را چک…
رمان ماهرو پارت ۳1 سال پیشبدون دیدگاه از لرزش شونه هایش می توانستم بفهمم که گریه می کند. تاب و توان دیدن گریه کردنش را به هیچ وجه نداشتم. به سمتش رفتم به زور بر…
رمان ماهرو پارت ۲1 سال پیش۲ دیدگاه 6 عقب رفت. داشت فکر می کرد. به چه چیزی؟ نمی دانم. – اون مردم بیرون هم به اندازه ی تو احمقن… من با تو بخوابم؟ …
رمان ماهرو پارت ۱1 سال پیش۲ دیدگاه با صدای در برگشتم و به ایلهان نگاه کردم. پشتش به من و دست هایش به دستگیره بود. دوستش داشتم؟! نه… دیوانه وار عاشقش بودم؛ دقیقا از همان زمانی…