رمان ماهرو پارت ۶

4.1
(47)

 

 

یک هفته گذشته بود و من و ایلهان کم تر از حد معمول حتی با هم حرف میزدیم. حتی یک شب هم پیش من نخوابیده بود.

صدای جر و بحث خاله و ایلهان کلافه ام کرده بود. خاله ایلهان را برای بی توجهی به من بازخواست میکرد.

 

– ایلهان یادت باشه ماهرو هم زنته! همونقدر که به فرشته توجه می کنی و میرسی باید به ماهور هم توجه کنی!

 

ایلهان با عصبانیت گفت:

 

– مادر من… چرا انقدر به من زور میگی فدات شم؟ ذله ام کردی… بسه دیگه… گفتی نوه می خوای گفتم چشم… گفتی ماهور رو بگیرم گفتم چشم… گفتی عروسی و دستمال قرمز گفتم چشم… دیگه چی می خوای؟!

 

پوزخند زدم. چقدر هم که تو گوش دادی… من٬ خودش٬ خاله و همه را گول زده بود. نمی دانستم این اوصاف تا کی می خواست ادامه پیدا کند.

 

خاله با حرص گفت:

– اون دختر چه گناهی کرده؟! داری اذیتش می کنی… اینطوری نمیشه که

 

ایلهان عاصی شده به موهایش چنگ زد.

– مادر من منو مجبور کردی بگیرمش… اسلحه روی سرش نزاشته بودن که زن دوم یه مرد شوهردار بشه که خودش از اول می دونست من عاشق فرشته ام!!

 

خاله روی دستش زد و گفت:

 

– خدا مرگم بده آروم حرف بزن میشنوه!

 

پوزخند زدم و به سقف نگاه کردم. هم می شنیدم و هم می دیدم. گرچه مطمئنا ایلهان ترسی نداشت که من بشنوم یا نه!

همه این حرف ها را در طول یک هفته به من ثابت کرده بود.

 

رفتارش بد بود و زمانی که از پیش فرشته می آمد بدتر…

ایلهان بلند گفت:

 

– بزار بشنوه مادررر… من ابایی از شنیدنش ندارم! من ماهرو رو دوست ندارم…

– اگه یه ذره از محبتی که به فرشته میدادی رو به این دختر میدادی من دنیام گلستون میشد! حق این دختر نیست!

 

 

صدای عصبی و ناراحت فرشته آمد.

 

– مامان؟! چی از جون من می خواید؟ صبر نکردین درمانم تموم شه سرمم که هوو اوردین حالا هم می خواین محبت شوهرمم رو به زور ازم بگیرید؟

 

از جایم بلند شدم و در چارچوب در ایستادم. می خواستم حرف هایش را خوب بشنوم.

به طرف ایلهان رفت و با زاری و اشک گفت:

 

– ایلهان… دیگه دارم خفه میشم! طاقتم تموم شده. تورو خدا بسه…

 

رو به خاله کرد و با التماس به خاله نگاه کرد…

 

– مامان جون تو رو به خدا قسمت میدم… زندگیم رو از این جهنم تر نکن! بسه دیگه…

 

و با صدای بلند گریه سر داد. اخم هایم را در هم کردم. دخترک احمق! با ضعیف بازی کردن همیشه کار خودش را جلو می برد.

ایلهان که طاقت گریه های فرشته را نداشت؛ برش گردوند و بغلش کرد.

 

نگاهم به صورت خیس از گریه ی فرشته زوم شد. لبم را گاز گرفتم.

او هم مرا دید و لبخندی زد. می دانستم تمام اشک هایش اشک تمساح بود که می ریخت! همین جوری ایلهان را در مشتش نگه داشته بود.

 

با اعصابی خرد در اتاقم را محکم بستم تا صحنه های عاشقانه یشان را نبینم. این مدت خیلی دیده بودم. دیگر بسم بود.

 

لباس هایم را پوشیدم تا بیمارستان بروم. گرچه هنوز زود بود ولی دیگر نمی توانستم در خانه بمانم. از این همه بحث و دعوا خسته شده بودم.

 

در مقابل چشمان همه از خانه بیرون رفتم بدون آنکه به سوال های خاله جواب پس بدهم.

توقع زیادی از صبر و تحمل من داشتن.

 

با مترو به سمت انقلاب رفتم. در خیابان قدم میزدم. با دیدن زوج هایی که دست های هم دیگر را گرفته بودند. حسرت می خوردم! همیشه دلم می خواست با عشقم در انقلاب قدم بزنم و از کافه قنادی ها شیرینی بگیریم. در اخر هم با خریدین یک کتاب٬ به خانه برگردیم.

 

اما حال من تنها بودم. کمی که گشتم به بیمارستان رفتم.

 

 

بعد از تمام شدن شیفتم با هاله از بیمارستان بیرون آمدیم.

 

– هاله؟! وقت داریم بیرون بچرخیم؟

 

هاله با تعجب و خوشحالی به سمتم چرخید و ابرو هایش را بالا انداخت.

 

– آفتاب از کدوم طرف در اومده بانو؟

– حوصله ی خونه رفتن رو ندارم.

 

هاله دستش را روی سینش گذاشت و با خنده کمی خم شد و گفت:

 

– ای به چشم ما درخدمتیم.

 

خندیدم و به بازویش زدم.

– انقدر خودشیرینی نکن…

 

او هم خندید و بغلم کرد و دستش را مانند باز لایتیر توی کارتن داستان اسباب بازی ها تکان داد و گفت:

 

– پس بزنیم بریم به سوی بی کران و فراتر از آن!

 

و گونه ام را بوسید. نگاهش کردم٬ چقدر خوب بود که در این اوضاع هاله کنارم بود. دوست خیلی خوبی بود.

با هم به کوروش مال رفتیم. مغازه ها را گشتیم و تا دلم خواست خرید کردم.

 

چقدر خوب بود که دستم در جیب خودم بود و لازم نبود منت کسی را بکشم. مخصوصا وقتی که شوهرم ایلهان بود و با این وضعیت نمی توانستم از او در خواست پول کنم.

 

همراه هاله بعد از خرید به رستوران رفتیم تا شام بخوریم. به گوشیم که سایلنت کرده بودم٬ نگاه کردم. پانزده میس کال از طرف خاله و ایلهان…

ایلهان… آخ ایلهان!

 

ناراحت صفحه ی گوشیم را بستم و صحبت های هاله در مورد کراش جدیدش گوش دادم.

 

– وای نمیدونی چقدر جنتلمن بود که ماهرو. خیلی آقا تو مهمونی نشسته بود٬ دختر ها رو هم دید نمی زد و با دوستاش حرف میزدن و گه گاهی می خندید.

 

دستم را زیر چانه ام زدم. به ذوق و شوق هاله نگاه کردم. همان ذوق و شوقی بود که من هر زمان از ایلهان حرف میزدم در چهره‌ام نمایان میشد.

 

 

با خنده از نوشابه اش نوشید و گفت:

 

– ببین اگه بهم پیشنهاد بده٬ یه سور درست حسابی بهت میدم! دعا کن…

 

از سالادم خوردم و گفتم:

– اوکی من که دعا می کنم… هر چه به صلاحته پیش بیاد ایشالا!

 

سرم را پایین انداختم. صلاح من چه بود؟ خدا چه می کرد؟ کاش وضعیت عوض میشد.

هاله نگاهم کرد و گفت:

 

– چیزی شده؟

 

نگاه غمگینی به هاله انداختم و گفتم:

 

– امروز دعوا شد… هاله خسته شدم.

 

هاله کلافه نگاهم کرد.

– دختر… وقتی بهت گفتم نکن… کردی! الان چرا ناراحتی؟ هم میدونستی این پسر زن داره… هم عاشق زنشه… توقع چی داری اینجا؟

 

ناراحت به هاله نگاه کردم.

 

– هاله الان وقت سرکوفت نیست…حالم خوش نیست.

– اتفاقا الان وقت سرکوفته… چون اون موقع به حرفم گوش ندادی…

 

کمی خودش رو به جلو کشید و با حرص گفت:

 

– حالا که این راهو شروع کردی… پس باید ادامه اش بدی! فهمیدی؟

 

با انگشت اشاره به میز ضربه زد.

 

– اینکه همش یه گوشه بشینی و غصه بخوری که نمیشه… خودت باید جمعش کنی! انقدرم به حرفای اون فرشته بها نده لطفا… تو چیت ازش کم تره؟ تازه سر تر هم هستی… فقط باید خودتو جمع کن.

 

شانه ای بالا انداختم که هاله کلافه نفسش را بیرون داد و من گفت:

 

– بهتره دیگه بریم…

 

پول رستوران را حساب کردیم. باهم خداحافظی کردیم و من به خانه رفتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 47

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان آچمز 2.3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به دختر فردی که حقش را ناحق…

دانلود رمان شاه_صنم 4.2 (11)

بدون دیدگاه
  ♥️خلاصه : شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه صنم تو دردسر بدی میوفته وکسی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
9 ماه قبل

درود*
کاش این دختره(ماهرو) بیچاره؛بینواا
از غیدوبند این زندگی عجیب غریب بیاد بیرون•• و اینکه من امیدوارم بعدن یک مرد جنتلمن؛ عشق لایق و درخور پیدا کنه که طرف مانند خودش باشه•• {طعم عشق ۲طرفه و خوشبختی روبچشه**) با اون ازدواج عصرحجری•••• که این بینواا کرد همچین چیزی اصلن خ،ی،ا،ن،ت محسوب نمیشه

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x